سوکجین میدونست که تهیونگ وقتی ناراحته یا فکرش آشفتهست، دوست داره آشپزی کنه.
نتیجه معمولا خیلی خوب نبود ولی در طول سالها، سوکجین تونسته بود جوری آموزشش بده که دستپخت میتش قابل خوردن بشه.
وقتی ساعت هفت شب وارد خونه شد و کفشهاش رو درآورد، بوی پورهی سیب زمینی مورد علاقهی تهیونگ ریههاش رو پر کرد و باعث شد هم زمان لبخند بزنه و نگران بشه.
سر کار برای تهیونگ اتفاقی افتاده بود؟
میدونست که اگر هم اتفاقی بیوفته، طبق قانونی که داشتن، سوکجین چیزی در مورد کارش نمیپرسید و تهیونگ هم چیزی نمیگفت. تهیونگ این رو از همون اول رابطهشون واضح کرده بود؛ دوست نداشت سوکجین رو درگیر کارش کنه.
امشب نوبت سوکجین بود که آشپزی کنه ولی اون قدر کمر و پاهاش درد میکردن که خوردن غذای تهیونگ رو به هر چیز دیگهای ترجیح بده.
«ته؟» توی چارچوب آشپزخونه ایستاد و به شونههای پهن و قوی آلفاش که مقابل گاز ایستاده بود نگاه کرد.
تهیونگ از جا پرید و قاشق آغشته به پوره از دستش روی زمین افتاد. زیر لب فحش داد. «لعنتی!»
سوکجین پلک زد و کمی عقب کشید.
انگار تهیونگ امشب تو بدترین مودش بود.
سریع چند تا دستمال برداشت و کنار تهیونگ خم شد تا کفپوش سنگی سفید آشپزخونه رو تمیز کنه. تهیونگ به چشمهاش نگاه نمیکرد و اخم عمیقی بین ابروهاش نشسته بود.
سوکجین سعی میکرد که این جور وقتها رفتار تهیونگ رو به دل نگیره؛ میدونست که شغل پرتنشی داره که براش به اندازهی سوکجین -یا شاید گاهی بیشتر- مهمه.
میدونست که این سردی و تلخی برای اون نیست و فقط تهیونگه که داره سعی میکنه با مشکلاتش کنار بیاد ولی...
ولی گاهی اوقات دلش میخواست تهیونگ بتونه کارش رو پشت در بذاره و وارد خونه شون بشه. همون طور که سوکجین این رو برای خودش یه قانون کرده بود.
چون با وجود این که در مورد کار یک کلمه هم نمیگفت، سوکجین حس می کرد شغل میتش یه وقتهایی مثل یه نفر سوم توی رابطه شونه و مشکل درست میکنه.
وقتی سر جاشون ایستادن، تهیونگ بالاخره بهش نگاه کرد. «سلام.» سوکجین لبخند زد و بوسهی نرمی روی گونهی میتش نشوند. «سلام پاستیل خرسی.»
تهیونگ با شنیدن لقب مورد علاقهی سوکجین و خندهاش، با بی میلی آشکاری به بینیاش چین انداخت ولی سایههای چشمهای مشکیش کمرنگ شدن و گوشهی لبهاش کمی بالا رفتن.
هنوز شلوار رسمی مشکیای که باسنش رو فوق العاده نشون میداد و پیراهن خاکستری تنش بود و فقط آستینهاش رو بالا زده بود. موهای مشکی مجعدش روی چشم هاش رو پوشونده بودن و لبهای صورتیش وسوسه برانگیز به نظر میرسیدن.
یه وقتهایی سوکجین از خودش میپرسید چطور تونسته زیباترین آلفای جهان رو کنار خودش داشته باشه؟
آهسته حرکت کرد تا اگه تهیونگ میخواست عقب بکشه؛ دستهاش رو دور گردنش حلقه کرد و لبهاشون رو بهم چسبوند. با این که تهیونگ به نظر خیلی مشتاق نبود، نمیتونست جلوی خودش رو بگیره.
وقتهایی که تهیونگ با کارش مشکل داشت، معمولا رابطه شون کمرنگ و حتی پرتنش میشد. تهیونگ توی خودش میرفت و کمتر با سوکجین حرف میزد. صبح ها قبل از این که بیدار شه از خونه بیرون میزد، شبها دیر میاومد و حتی گاهی به خونه بر نمیگشت.
اون روزها، حتی وقتی که خونه بود، حتی وقتی کنارش خوابیده بود، انگار کیلومترها با هم فاصله داشتن.
دستهای تهیونگ دور کمرش حلقه شدن ولی بدنش هنوز منقبض بود و انگار کاملا اون جا نبود. مقابل لبهاش زمزمه کرد: «دلم برات تنگ شده بود.»
تهیونگ پلک زد و چشمهاش نرم شدن. میتونست عذرخواهی رو از دستهایی که روی کمرش محکم شدن حس کنه. رایحهی کاج میتش که تا چند لحظهی پیش زیادی تند و تیز بود، دوباره داشت به ملایمت خوشایندی برمیگشت.
لبهایی که حالا با اشتیاق بیشتری روی خط فکش حرکت میکردن نشون میداد تهیونگ هم همین قدر دلش براش تنگ شده. وقتی بدنش رو به کانتر پشت سرش چسبوند، سوکجین حس کرد که داره با بدن گرم میتش ذوب و یکی میشه.
البته این حال خوب تا وقتی ادامه داشت که بوی سوختگی باعث شد سوکجین چشمهاش رو باز کنه. «ته، غذا!»
تهیونگ زیر لب فحشی داد و سریع گاز رو خاموش کرد.
صورتش برافروخته بود و بدنش هنوز با حس لمس تهیونگ مورمور میشد ولی تهیونگ حالا پشت به اون ایستاده بود و در حالی که دستهاش رو روی کانتر گذاشته بود، سرش رو پایین انداخته بود. میتونست کلافگی رو توی شونههای منقبضش ببینه.
تهیونگ دوباره توی ذهنش عقب نشینی کرده بود و سوکجین باید سعی میکرد میتش رو بین کلاف در هم پیچیدهی افکارش پیدا کنه.
***
بعد از خوردن پورهی سیب زمینیای که خوشبختانه مقدار زیادیش هنوز نسوخته بود، در سکوت کنار هم دوش گرفتن و برای خواب آماده شدن.
این روتین همیشگی شون بود، هر چند حال و هواشون میتونست متفاوت باشه.
سوکجین دوست داشت قبل از خواب توی تخت چند صفحه کتاب بخونه یا با تلویزیون جلوی تخت شون که تلاش زیادی کرد تا تهیونگ رو برای نصبش متقاعد کنه، سریالهای بی معنی و مسخره ببینه.
شبهایی شبیه این، تهیونگ معمولا با پروندهها و لپتاپش کنارش مینشست و سرش به کار خودش گرم بود. هر چند دیدن تهیونگ که این طور خودش رو اذیت میکنه و ازش فاصله میگیره، باعث میشد قلبش یه گوشهی سینهاش جمع بشه، از این که حداقل به طور فیزیکی کنار میتش بود خوشحال بود.
رابطه شون همیشه این شکلی نبود. تهیونگ وقتی جوون تر بودن و کمتر با کارش درگیر شده بود، برونگراتر بود و احساساتش رو راحتتر نشون میداد. البته سوکجین هر ورژنی از تهیونگ رو اون قدر دوست داشت که براش این تغییر مهم نباشه.
از ده سال پیش، وقتی سوکجین بیست ساله از دانشگاه بیرون اومد و به سمت جایی رفت که ماشینش رو پارک کرده بود، و با جای خالی ماشینش و دوست پسر آیندهاش -که ماشینش رو داده بود تا با جرثقیل ببرن- رو به رو شده بود، میدونست که این آلفا کسی بود که میخواست باهاش جوونیاش رو بگذرونه و پیر بشه.
*
سوکجین با وحشت به جای خالی ماشین اسپرتی که دو ماه پیش برای تولد بیست سالگیش هدیه گرفته بود نگاه کرد. فکر نمیکرد توی روز روشن یه نفر ماشینش رو بدزده.
اون روز واقعا خوب شروع شده بود. صبح فقط یه کلاس ساعت ده داشت و حالا میتونست برای ناهار به خونه برگرده ولی جای خالی ماشینش باعث شده بود سر جاش خشک بشه و دهانش بدون این که صدایی ازش دربیاد، مثل یه ماهی باز و بسته بشه.
با دیدن افسر پلیسی که مشغول یادداشت کردن توی دفترچهاش بود، به خودش اومد و با محکم کردن بند کولهاش روی شونهاش، سریع به سمتش رفت. «ببخشید...شما خیلی وقته این جایید؟ یه ماشین قرمز که این جا بود رو ندیدید؟»
قلبش تند میزد. میدونست برای پدرش کاری نداره که دقیقا مثل اون ماشین رو دوباره براش بگیره ولی این که ماشینش رو بعد از مدت کوتاهی از دست داده بود، بهش حس بی کفایتی میداد و نمیخواست با نگاه معنی دار خانوادهاش رو به رو بشه.
افسر پلیس سرش رو بالا آورد و پلک زد. «ماشین قرمز؟ همین الان بردنش.» سوکجین وا رفت. «بردن؟ کی برد؟ اون ماشین منه!»
به نظر نمیرسید خیلی بزرگ تر از سوکجین باشه ولی صاف ایستاد و با اخم کمرنگی نگاهش کرد. «توی محل پارک مخصوص افراد دارای معلولیت پارک کرده بودید. میتونید به مرکز مراجعه کن-»
سوکجین نفسی رو که حبس کرده بود رها کرد. خیالش راحت شد که حداقل ماشینش رو ندزدیدن و میتونه پسش بگیره.
ولی هم زمان نگاه پر از قضاوت افسر روی اعصابش رفت. «من فقط دو ساعت پارک کرده بودم تا کلاسم تموم شه!»
افسر چشمهاش رو چرخوند و بدون هیچ جوابی، پشتش رو به سوکجین کرد.
سوکجین نمیتونست باور کنه که چقدر بی ادبه. حالا که خیالش از ماشینش راحت شده بود، دلش میخواست سر به سر افسری که این طور نادیدهاش گرفته بود بذاره.
سوکجین عادت نداشت نادیده گرفته بشه. نه با اون صورت و بدن و...در کل یه پکیج بی نقص.
چرخید و مقابل افسر که حالا داشت پلاک ماشین مقابلش رو یادداشت میکرد ایستاد. اسم روی پلاک روی سینهاش رو خوند. «آقای کیم، کجا میتونم ماشینم رو پیدا کنم؟»
تهیونگ بدون این که سرش رو بالا بیاره، برگهی از پیش پر شدهای رو از دفترچهاش جدا کرد و به سمتش گرفت. «این فیش جریمه و آدرسیه که باید مراجعه کنید.»
دوباره چرخید و از سوکجین دور شد. امگا مات به کاغذ داخل دستش نگاه کرد.
با ظاهر و بوی شیرین وانیلی خاصش تا به حال آلفایی رو ندیده بود که بهش علاقه نشون نده.
کاغذ رو به صورتش نزدیک کرد و عطر کاج رو داخل ریههاش کشید. خوشبو بود و حالا حتی بیشتر دلش میخواست توجه اون آلفا رو جلب کنه.
*
سوکجین با یادآوری اون خاطره برای بار هزارم، لبخند زد. به خودش اومد و دید چند دقیقهایه که نگاهش روی نقطهای از کتاب متوقف شده ولی فکرش جای دیگه بود.
به تهیونگ نگاه کرد که با اخمی که همیشه موقع تمرکز بین ابروهاش مینشست، سخت مشغول تایپ کردن بود.
نزدیک ده سال بود که این آلفا رو میشناخت، نه سال و نیم بود که باهاش قرار میذاشت. نزدیک هشت سال بود که باهاش زندگی میکرد و مارکش روی گردنش بود.
این آپارتمان سه خوابه رو تقریبا یه سال پیش بالاخره با پس انداز و وام هایی که گرفتن، خریده بودن. چند ماهی طول کشیده بود تا بتونن همهی اثاث رو بخرن و کاملش کنن ولی حالا خونهای بود که سوکجین از دیدنش به خودش میبالید.
این خونهای بود که می خواست توش با میتش یه بچه بزرگ کنه.
«ته؟» صداش آهسته و مردد بود ولی تصمیمش رو گرفته بود. تهیونگ همیشه میگفت که برای بچه دار شدن زوده و بهتره صبر کنن تا زندگی شون به ثبات برسه.
به نظر سوکجین، حالا به اون ثبات رسیده بودن و نمیخواست وقتی سنش خیلی بالاست باردار بشه.
شرکت هم وضعیت خوبی داشت و سوکجین جوری سیستم مدیریت رو طراحی کرده بود که در غیابش یا با دورکاری، به راحتی بتونه همه چیز رو کنترل کنه.
حالا توی بهترین شرایط بود که بتونه با خیال راحت با میتش بچه دار شه. میدونست که هیتش فردا که آخر هفتهست شروع میشه. طبق مشورتش با دکترش، سه هفتهای می شد که قرصهای ضدبارداریش رو قطع کرده بود و بدنش آماده بود.
تهیونگ زیر لب هومی گفت و با نوک انگشتهاش پیشونیش رو ماساژ داد. این روزها خیلی وقتها سردرد داشت و سوکجین نگران بود که زیاد از خودش کار میکشه و مراقب خودش نیست.
«خوبی؟ میخوای برات مسکن بیارم؟» حرف بچه میتونست یکم صبر کنه تا ببینه آلفاش حالش چطوره.
تهیونگ سرش رو تکون داد و دوباره مشغول تایپ کردن شد. «نه فقط باید بخوابم. گزارشم الان تموم میشه...» حرفش رو تموم کرد و دوباره غرق صفحهی مانیتورش شد که در نور کم چراغ خواب شون صورتش رو روشن کرده بود و گودی زیر چشمهاش رو نشون میداد.
«میشه چند دقیقه صحبت کنیم؟» منظورش این بود که میشه لپتاپ رو بذاری کنار؟ ولی نمیخواست این طوری بگه.
تهیونگ توجهش به این جلب شد و بالاخره در لپتاپش رو بست و روی عسلی کنارش گذاشت. «صبح تمومش میکنم...چیزی شده؟ حالت خوبه؟ توی شرکت همه چی خوبه؟» سوکجین به نگرانیش و چشمهایی که داشتن با دقت سر تا پاش رو وجب میکردن لبخند زد.
شاید زیادی غرق کارش بود ولی سوکجین هیچ وقت به علاقه و توجهش شک نکرده بود.
صاف نشست و کتابش رو بعد از تا زدن گوشهی صفحه، روی عسلی گذاشت. به سمت تهیونگ چرخید و دستهاش رو بین دستهاش گرفت. تهیونگ هم جابجا شد تا مقابلش قرار بگیره و منتظر به لبهاش زل زد تا شروع به حرف زدن کنه.
«نظرت چیه که ... بچه دار شیم؟» به نظرش از کلمات مسخره ای استفاده کرده بود ولی در دفاع از خودش، دستپاچه بود و قلبش تند میزد.
تهیونگ تا چند لحظه ی طولانی نه پلک زد و نه هیچ احساسی نشون داد. به خاطر کارش خوب یاد گرفته بود احساساتش رو مخفی کنه و این گاهی سوکجین رو اذیت میکرد.
«چون اینو میخوای قرصهات رو نمی خوری؟» نفس سوکجین در سینه حبس شد. فکر نمیکرد که تهیونگ این رو فهمیده باشه ولی میتش رو دست کم گرفته بود. حتی اگه به نظر نمیرسید، اون خوب حواسش به امگاش بود.
نمیدونست چی بگه. چشمهای تهیونگ هر چند خالی از قضاوت و خشم، ولی عمیق بودن و طوری نگاهش میکردن که دستپاچه میشد. کار درستی نکرده بود که بدون مشورت با میتش این کار رو کرده بود ولی...
هنوز هیتش نرسیده بود پس مشکلی نبود، نه؟ شانس بارداری خارج هیت تقریبا صفر بود.
«معذرت میخوام. باید قبلش باهات مشورت میکردم...» سرش رو پایین انداخت. نمیتونست ناامیدیاش رو مخفی کنه.
تهیونگ خیلی مشتاق به نظر نمیرسید ولی نمیتونست مجبورش کنه.
«کیک فنجونی، منو نگاه کن.» سوکجین با تعجب خندهای کرد و سرش رو بالا آورد. این چیزی بود که تهیونگ برای مقابله با پاستیل خرسی صداش میکرد و هر چند سوکجین هر بار اعتراض میکرد و ادای بالا آوردن درمیاورد، ولی به نظرش بامزه بود و هر بار قلبش میلرزید.
تهیونگ هم داشت لبخند میزد. «این که زودتر بهم نگفتی ناراحتم نمیکنه ولی دلیلش چرا. چرا فکر کردی نمیتونی زودتر بهم بگی؟» بر خلاف لبخندش، لحنش جدی بود و جواب میخواست.
سوکجین در حالی که با دستهای تهیونگ بازی میکرد، به گلوش خیره شد. «راستش الان که بهش فکر میکنم...خودمم مطمئن نیستم. شاید...شاید میترسیدم جوابت منفی باشه.» کلمات آخرش رو جوری زمزمه کرد که مطمئن نبود تهیونگ شنیده باشه ولی اون بهش نزدیک شد و دستهاش رو دورش حلقه کرد.
سوکجین سرش رو روی شونهی آلفاش گذاشت و رایحهی کاجش رو نفس کشید. هیچ وقت از این بو سیر نمیشد و هر بار به نظرش خوشبوترین میت جهان رو داشت.
«در مورد این که هر وقت وضعیت مون خوب بود بچه دار میشیم قبلا حرف زده بودیم. منم مثل تو فکر میکنم الان شرایط خوبی داریم.» مکث کرد. «ولی بچه دار شدن برای تو سختیهای بیشتری داره. مطمئنی براش آمادهای؟»
سوکجین لبش رو گاز گرفت و بیشتر به تهیونگ نزدیک شد و روی پاهاش نشست. تهیونگ بوسهی نرمی زیر گوشش نشوند و منتظر جوابش موند.
«برای کارم همه چی رو مرتب کردم و فکر میکنم میتونم از پسش بربیام. تا چند ماه سر کار میرم و بعدش از خونه کار میکنم. وقتی بچه به دنیا اومد هم تا چند ماه دورکاری میکنم و بعد با کمک پرستار بر میگردم سر کار.» تهیونگ در حالی که گوش میکرد، با کف دستش گودی کمرش رو ماساژ داد؛ جایی که میدونست معمولا بعد از یه روز پشت میز نشستن درد میکنه.
«در مورد شغل من میدونی...شاید نتونم مثل تو انعطاف داشته باشم ولی تمام سعیمو می کنم که کنارت باشم و نذارم اذیت شی.» سوکجین با شنیدن صدای عمیق تهیونگ که این کلمات رو میگفت، حس میکرد داره از خوشحالی ذوب میشه و دلش میخواست جیغ بزنه.
باورش نمیشد بالاخره قراره یه قدم دیگه توی رابطه شون بردارن و یه نفر دیگه به خانواده شون اضافه کنن.
سوکجین جابجا شد و زانوهاش رو دو طرف کمر تهیونگ روی تخت قرار داد. «همین برای من کافیه. ممنونم...» بغض گلوش رو گرفت و نتونست ادامه بده. تهیونگ دستهاش رو دو طرف صورتش گذاشت و در حالی که نوک بینیاش رو که احتمالا قرمز شده بود میبوسید، لبخند زد.
«دوستت دارم.» مقابل لبهای سوکجین زمزمه کرد و وقتی اون رو میبوسید، شباهتی به مرد خسته و عصبی چند ساعت پیش نداشت.
سوکجین این اثر رو روش داشت؛ شریک زندگیش که توی بدترین شرایط باعث میشد عقلش رو از دست نده و انگیزهی ادامه دادن داشته باشه.
ČTEŠ
✓Let the Flames Begin✓| Kookmin
Fanfikce«کلاس مینی تموم شد؟» جیمین در حالی که مقابل پنجرهی قدی ایستاده بود، بدون این که بچرخه سرش رو تکون داد. رایحهی چوب صندل زیر بینیاش پیچید؛ سردردش شدیدتر شد. «بهش قول داده بودم بریم بیرون ولی انگار قراره بارون بیاد.» جیمین میتونست سینهی محکم آلفای...