جیمین در حالی که با لبخند از مینی فیلم میگرفت، سعی میکرد تر شدن خجالت آور چشمهاش رو پنهان کنه.
مینی بعد از یک سال تمرین، بالاخره داشت توی اولین اجرای رقص باله سالانه پیش دبستانیهای بوسان شرکت میکرد و جیمین هم زمان که احساس غرور میکرد، منقلب شده بود.
مینی اون قدر بزرگ شده بود که دیگه همهی کارهاش رو خودش میکرد؛ به جیمین اجازه نمیداد لباس تنش کنه، براش ساندویچش رو ببُره، موهاش رو ببنده یا برای حمام بیشتر از حدی که لازم بود کمکش کنه.
وقتی جیمین روی کمک کردن اصرار میکرد، دستهاش رو به کمرش میزد و محکم میایستاد. «نه! ج-جونی کمک لازم داره، نه من.»
البته این در مورد مینجون هم خیلی صادق نبود. پسرک دیگه با سرعت نگرانکنندهای چهار دست و پا میرفت و با گرفتن هر چیزی که نزدیکش بود، میایستاد تا بلندتر بتونه به اطرافش نگاه کنه.
روز به روز بیشتر شبیه پدرش میشد؛ جیمین بعد از ده ماه، میتونست با دیدنش به جای غمگین شدن لبخند بزنه.
بعد از شبهای سخت و پر از گریهای که توی یه سال گذشته گذرونده بود، بالاخره اون قدر حالش بهتر شده بود که بتونه بگه مینجون بهترین یادگاری و هدیهای بود که آلفا بهش داده بود و هیچ کس نمیتونست نظرش رو عوض کنه.
یونگی با دیدن صورتش خندید و کالسکهی دوقلوها رو کمی تکون داد تا شروع به جیغ و گریه نکنن. «راحت باش، این جا تاریکه. هیچ کس نمیبینه داری از رقصیدن پنج سالهها فیلم میگیری و گریه میکنی.»
جیمین چشمهاش رو چرخوند و بینیش رو بالا کشید. «اینو به یکی بگو که قیافهتو وقتی سوجون و جونسو برای اولین بار راه رفتن ندیده باشه.»
یونگی نیشخند زد ولی دیگه چیزی نگفت و اجازه داد جیمین اجرای فرشتههای بانمکی که روی استیج میرقصیدن ببینه.
جیمین، مینی و مینجون ماه پیش بالاخره به خونهی جدیدشون که دیوار به دیوار خونهی بچگیش بود نقل مکان کردن. جیمین برای وسایل خونه کمی از پول هنگفتی که توی حسابش خاک میخورد برداشت و به خودش قول داد که خیلی زود جایگزینش میکنه.
هم چنان قسط خرید خونه و هزینههای تعمیرات رو خودش با کمک والدینش میداد؛ کم کم داشت اوضاعش بهتر میشد چون تونسته بود یه کار تمام وقت توی گلفروشیای که قبلا به صورت پاره وقت کار میکرد پیدا کنه.
صاحب مغازه، بتای مجردی که سنش بالا رفته بود و دیگه نمیخواست خودش کار کنه، همه چیز رو به جیمین سپرده بود و از قبل بهش حقوق بیشتری میداد تا کل روز توی مغازه باشه و از همه چیز مراقبت کنه. به زودی قرار بود یه شعبهی دیگه هم باز کنه و از جیمین خواسته بود هماهنگیهای لازم رو انجام بده.
برای این هم روی حقوقش اضافه کرده بود.
جیمین حالا به راحتی قسط وام رو میداد و از پس مخارج شون برمیاومد. البته هم چنان توی خرید برای خودش صرفه جویی و سعی میکرد تمام درآمدش برای بچهها باشه چون با وجود افزایش حقوقش، هنوز وضعیت مالی ایدهآلی نداشت.
با همهی اینها، جیمین برای اولین بار بعد از مدتها روی پای خودش ایستاده و خوشحال بود. هنوز شبهای تاریک و تنها روی قلبش احساس سنگینی میکرد ولی اون قدر در طول روز خسته میشد که زود بخوابه و با طلوع خورشید، انگشتهای مینی که با موهاش بازی میکردن یا فریادهای اعتراضی مینجون برای غذا بیدار بشه.
رابطهاش با یونگی دوباره نزدیک شده بود. امگا توی این فکر بود که همه چیز رو بفروشه و به بوسان و نزدیک جیمین بیاد ولی هنوز چیزی رو عملی نکرده بود.
همین الان هم ماهی یک بار به دیدن شون میاومد و سه چهار روز میموند. اون هم مثل جیمین ارث زیادی داشت که بهش میکرد در کنار کار پاره وقتش به عنوان معلم نقاشی، زندگی راحتی داشته باشه و بیشتر وقتش رو با دوقلوهای شیطونی بگذرونه که اندازهی دو تا کار تمام وقت نیاز به انرژی داشتن.
سوکجین که دو ماه بعد از زایمانش دورکاری رو دوباره شروع کرده بود، یه ماهی میشد که هفتهای چهار روز سر کار میرفت و وقت کمتری داشت ولی قبل از اون، همراه یونگی به بوسان میاومد.
دختر سوکجین و تهیونگ، کیم هانا، جزو بامزه ترین بچههایی بود که جیمین توی عمرش دیده بود. زیاد گریه نمیکرد و همیشه به همه لبخند میزد.
وقتی سوکجین به بوسان میاومد، مایوی نارنجی بانمکش رو تنش میکرد و عینک آفتابی بچگانهاش رو روی چشمهاش میذاشت؛ همراهش به ساحل میرفت تا ازش دویست تا عکس بگیره و همهاش رو بعد از گذاشتن ایموجی خورشید بزرگ روی صورتش، پست و استوری کنه.
تهیونگ در مورد نشون ندادن صورت هانا توی فضای مجازی خیلی جدی بود.
آلفا داشت برای خروج از نیروهای پلیس برنامه ریزی میکرد. سوکجین گفته بود که حالا به عنوان یکی از سهامدارهای شرکت جئون، اون قدر درآمد داره که نیازی به کار کردن تهیونگ توی اون خرابشده نباشه.
تهیونگ هم به نظر باهاش موافق بود و بعد از بیشتر از چهارده سال، میخواست موسسهی تحقیقات و کارآگاهی خودش رو باز کنه.
تخصصش قرار بود روی پیدا کردن افراد گمشده و برگردوندن شون پیش خانواده باشه. اگه جیمین بعد از شنیدنش اشک ریخت، نیازی نبود کسی بدونه.
امگا حالا میتونست توی صورت تهیونگ نگاه کنه و باهاش متمدنانه حرف بزنه. آلفا اون چند ماه اول رو به روش نمیآورد و جیمین ازش ممنون بود.
مینی بعد از تموم شدن اجرا، بعد از این که همه دست هم رو گرفتن و به بینندهها تعظیم کردن، پایین دوید و مقابل کالسکهی عظیمالجثهی سوجون و جونسو که برای خودش یه ماشین بود، ایستاد.
اون دو تا مینی رو خیلی دوست داشتن و هر بار میدیدنش، با هیجان براش غان و قون میکردن. مینی هم از این لذت میبرد؛ براشون کتاب میخوند و از هر چیزی که به ذهنش میرسید، حرف میزد.
«قشنگ رقص-رقصیدم؟»
لکنت مینی خیلی بهتر شده بود ولی هنوز وقتی هیجان زیادی داشت و میخواست سریع حرف بزنه بیشتر به چشم میاومد. جیمین میدونست که بهتره به جای تلاش برای از بین بردن کامل لکنتش، روی اعتماد به نفس مینی کار کنه.
به نظر میرسید تمام تلاشهاش جواب داده، وقتی یه روز از مهد مینی به جیمین زنگ زدن؛ یه پسر بچه توی کلاس شون مینی رو به خاطر حرف زدنش مسخره کرده بود. دخترک هم با خونسردی لیوان آب سردی که توی دستش بود روی سرش و کتابش خالی کرده بود.
جیمین تمام تلاشش رو کرده بود تا باهاش جدی باشه و به خاطر این کار بهش تذکر بده ولی نمیتونست غرورش رو مخفی کنه؛ مینی اصلا از حرفی که شنیده بود ناراحت به نظر نمیرسید و از خودش راضی بود.
انگار جیمین هم توی اون یک سال کنار مینی رشد کرده بود و دیگه کسی نبود که به راحتی خودش رو ببازه و به همه چیز شک کنه؛ این رو وقتی فهمید که مادر اون بچه با انزجار به گردن مارک نشدهی جیمین زل زد و از بچههایی که از لحظهی تولد تکلیف شون معلومه گفت ولی جیمین با خونسردی تماشا کرد.
بعد از تموم شدن سخنرانیش، امگا با لبخند جوابش رو داده بود. «موافقم. بچهای که والدینش بلد نیستن درست تربیتش کنن تا همکلاسیهاشو مسخره نکنه، از همون اول محکوم به یه شخصیت زننده و نامناسبه.»
وقتی جیمین که هنوز آدرنالین اون بحث توی خونش بود، بلافاصله بعد از بیرون اومدن از دفتر مدیر به یونگی زنگ زد تا غر بزنه و همه چیز رو تعریف کنه، امگا بهش خندید و تشویقش کرد.
هیچ وقت فکر نمیکرد بتونه دوستیای شبیه این با یه امگای دیگه داشته باشه ولی حالا اون قدر با یونگی احساس نزدیکی میکرد که در مورد هیتش باهاش حرف بزنه و ازش راهنمایی بخواد.
دکتر بهش گفته بود به خاطر مشکلات روحی، طبیعی بود که هیتی که باید بعد از هشت تا ده ماه بعد از زایمانش برمیگشت تا یک سال ازش خبری نباشه.
جیمین بابتش مضطرب بود. اگه توی یه موقعیت نامناسب میاومد چی؟ بچهها میتونستن پیش پدر و مادرش بمونن ولی اون از تنها موندن توی اون شرایط میترسید و از طرفی فکر این که کسی کنارش باشه هم براش آزاردهنده بود.
یونگی بهش گفته بود که اگه جیمین مشکلی نداره، میتونه پیشش بمونه و کمکش کنه. جیمین از شنیدن پیشنهادی که یونگی با بی خیالی داد، حرارت از صورت سرخش بیرون زد.
«امگاها باید هوای همو داشته باشن، نه؟»
جیمین و یونگی هم زمان پشت تلفن این رو گفته و خندیده بودن.
جیمین از همون موقع مشغول خریدن سکستویهای خجالتآوری بود که توی کمدش جمع شده بودن. این که توی سایز و رنگ متمایل به آلفایی بود که هنوز هم گفتن اسمش براش سخت بود، به هیچ کس مربوط نبود.
یونگی اولین هیتش رو ماه پیش گذرونده بود و جیمین به خاطر سرماخوردگی مینی، نتونسته بود به موقع بهش برسه تا کمکش کنه.
به جاش سوکجین و سویون بهش چند باز سر زده و از دوقلوها نگهداری کرده بودن.
سویون سر خودش رو با سوجین و خیریهای که ده سال پیش با پدر جونگوک تاسیس کرده بودن گرم کرده بود. هر سه هفته یک بار هم به جیمین و بچهها سر میزد و سوجین رو هم همراهش میآورد چون دریا و ساحل رو دوست داشت.
سوجین بچهی ساکت و کمرویی شده بود. امگا از دیدنش ناراحت بود چون با دیدن چشمهای غمگینش، میخواست همون سوجینی که برای مینی قلدری میکرد و به جیمین روی خودش نشون نمیداد برگرده.
بعد از اجرای مینی و عکسهای دسته جمعی که با وجود اکراه یونگی گرفتن، طبق برنامهی قبلی برای ناهار به کافهی پدر جیمین، موچینو، رفتن.
یونگی بار اول، با وجود این که مشخص بود داره تمام تلاشش رو میکنه تا جلوی خودش رو بگیره، حسابی به اسمش خندیده بود. جیمین با گونههای سرخ و چشمهایی که چرخونده بود، از اسمی که به خاطر اون انتخاب شده بود دفاع کرد.
موچینو برای جیمین و کاپوچینو. بامزه و خلاقانه بود، نه؟
پدرش به گرمی ازشون استقبال کرد. بچهها پورهی مخصوصی داشتن که هیونجو براشون درست کرده بود ولی جیمین و یونگی و مینی با هم یه پیتزای پپرونی بزرگ رو خوردن.
شب، وقتی جیمین برای خواب آماده میشد و روتین پوستیش رو انجام میداد، با لبخند به صورتی که کمی حجم و رنگ گرفته بود، توی آینه زل زد.
خوشبختی مفهومی بود که جیمین حتی وقتی با آلفا بود، به خاطر شرایط شون به سختی حس میکرد؛ انگار توپی بود که مدام سعی میکرد بگیره ولی با برخورد به نوک انگشتهاش، از دسترسش خارج میشد.
حالا روزهاش با کار زیاد و نگهداری از دو تا بچه، پرکار و شلوغ میگذشت ولی جیمین از خودش و زندگیای که ساخته بود راضی بود؛ حس میکرد بعضی لحظهها، مثل وقتی که با یونگی آلفایی رو که سعی میکرد به جیمین نزدیک بشه مسخره کردن و اون قدر خندیدن که دلشون درد گرفت، میتونه توپ رو برای مدتی کوتاه هم که شده توی دستهاش نگه داره.
***
جیمین در حالی که آخرین دسته گل روز رو به مشتریش تحویل داد، لبخند زد و تعظیم کرد. «شب خوبی داشته باشید!»
آلفای قدبلندی که رایحهی ملایم گیاهی که جیمین اسمش رو نمیدونست داشت، هر هفته یه بار به مغازه میاومد و برای میتی که رایحهی سیب داشت و از روی لباسهاش قابل تشخیص بود، دسته گل میخرید.
مودب و آروم بود و جیمین رو بر خلاف خیلی از آلفاهای دیگه معذب نمیکرد. امگا رو یاد آلفای دیگهای میانداخت بعد از چهارده ماه، دلش براش خیلی تنگ شده بود.
وقتی دم در رفت تا تابلوی باز رو به بسته تغییر بده، نسیم ملایم و خنک پاییزی که کم کم داشت از راه میرسید به صورتش خورد و باعث شد چشمهاش رو برای ثانیهای ببنده و نفس عمیق بکشه.
بوی این شهر براش یادآور خاطرات تلخ و شیرینی بود که حالا همه براش عزیز بودن؛ جیمین داشت با بچههاش خاطرات جدیدی میساخت که تمام چیزهای بد رو از یادشون ببره.
قبل از این که به داخل برگرده، رایحهای که زیر بینیش پیچید باعث شد چشمهاش رو سریع باز کنه و از مغازه بیرون بره تا بالا و پایین پیادهرویی رو بگرده که دم غروب داشت کم کم خالی از افرادی که میخواستن به خونه برگردن میشد.
رایحههای چوبی بین آلفاها عجیب نبود و رایحهی خیلی رایجی بود؛ با این حال این رایحهی خاص...
جیمین فقط یه نفر رو با این رایحه یادش بود.
با این حال هیچ کس توی خیابون خلوتی که تاریک و تاریک تر میشد، نبود.
جیمین سرش رو تکون داد و با شونههای افتاده به داخل برگشت تا کارهای بستن مغازه رو تموم کنه.
شاید از بس به جونگوک فکر میکرد، حس میکرد رایحهای که احتمالا از یه رهگذر باقی مونده همون رایحهایه که جیمین حاضر بود تمام داراییش رو بده و فقط یه بار دیگه حس کنه.
***
جیمین پاستای مرغ و قارچ پر از پنیری که به دستور مینی درست کرده بود، توی بشقاب ریخت و مقابلش گذاشت.
جمعه بود و جیمین تصمیم گرفته بود خونه بمونه تا مراقب مینجون باشه. پسرک دل درد داشت و دیشب کمی تب کرده بود. مامانش میگفت به خاطر دندونشه ولی جیمین میترسید پیشش نباشه، مبادا اتفاق بدی بیافته و دیر بهش برسه.
مینی هم وقتی فهمیده بود جیمین قراره خونه بمونه، بهش التماس کرده بود که بذاره مدرسه نره تا سه تایی پیش هم باشن.
جیمین وقتی چشمهای ترش رو دید، احساس عذاب وجدان قلبش رو فشرد. این روزها از نظر مالی و کاری وضعیت خیلی خوبی داشت؛ شعبهی جدید توی جای شلوغ تری از شهر بود و جیمین خودش ادارهاش میکرد. هر روز مشتریهای زیادی داشتن و جیمین ترجیح میداد گاهی تا شش روز در هفته کار کنه تا مطمئن بشه همه چیز طبق روال پیش میره.
علاوه بر این، باید مدام به شعبهی دیگهای که خودش یه نفر رو براش استخدام کرده بود سر میزد تا مطمئن بشه مشکلی نیست.
مینی که روزها مدرسه میرفت و بعدش هم سرگرم کلاس رقص و نقاشی بود که تازه اضافه شده بود، کمتر از همیشه جیمین رو میدید.
امگا وقتهایی که خونه بود هم بیشتر داشت غذا میپخت، لباسها رو می شست و با سرعتی که باید توی گینس ثبت میشد خونه رو جارو و گردگیری میکرد. مینجون هم که حالا یک سال و یک ماهش بود، با سرعت برق و باد راه میرفت و به همه چیز دست میزد؛ جیمین باید مدام حواسش رو جمع میکرد تا بلایی سر خودش نیاره.
مینی که توی کارهاش مستقل شده و شخصیت آرومی پیدا کرده بود، ناخواسته مورد کم توجهی جیمین قرار میگرفت چون معمولا خیالش از بابت دخترک راحت بود.
پس با وجود این که حس میکرد کار درستی نمیکنه، با مدرسهی مینی تماس گرفت و در مورد سرماخوردگیش بهشون اطلاع داد.
حالا مینجون بعد از نیم ساعت گریه و جیغ مداوم، با لب های جلو اومده و چشمهای تر توی بغل جیمین لم داده بود و غذا خوردن مینی رو تماشا میکرد.
این که پسر شکموش حتی به پاستایی که توی ظرف مقابل جیمین بود علاقهای نشون نمیداد، بیشتر نگرانش کرد.
سعی کرد مخلوط آب سیب و خیاری که براش رنده کرده بود آروم بهش بده تا زیاد معدهاش رو اذیت نکنه ولی مینجون مدام صورتش رو کج میکرد و لبهاش رو بهم فشار میداد.
جیمین آهی کشید و بالاخره بیخیال شد. وقتی مینی غذاش تموم شد، خودش تازه اولین قاشق رو از غذایی که حالا سرد شده بود در دهانش گذاشت.
«جیمین؟» مینی دیگه میتونست اسمش رو درست تلفظ کنه؛ وقتی یه بار با تردید ازش پرسید که بهتره مثل بقیهی بچهها بابا یا چیز دیگهای صداش کنه یا نه، جیمین ازش خواست هر طوری که دوست داره صداش کنه.
امگا بهش لبخند خستهای زد. «غذات تموم شد؟ بازم میخوای؟»
مینی سرش رو تکون داد. «نه، م-مرسی. مربیمون گفته ز-زیاد چیزای چرب نخوریم.»
جیمین با عشقی که مطمئن بود چشم هاش رو شبیه قلب کرده، به جدیت و سینهی جلو دادهاش نگاه کرد. مینی توی کارهایی که انجام میداد جدی و با انگیزه بود و این جیمین رو خیلی خوشحال میکرد.
بهش اجازه داده بود کلاسهای بعد مدرسهاش رو خودش انتخاب کنه. دلش نمیخواست هیچی بهش تحمیل کنه، با این که همه طور معنیداری بهش میگفتن احتمالا قراره یه امگا باشه.
نگاه مینی با نگرانی روی مینجون رنگ پریده متوقف شد. «مینجونی خ-خوبه؟»
جیمین سرش رو تکون داد. «یکم حالش خوب نیست ولی نگران نباش. زود خوب میشه.»
مینی به فکر فرو رفت. «میتونم باهاش ب-بازی کنم؟ شاید ب-بهتر بشه.»
بازی مینی و مینجون معمولا رقص بود؛ مینجون دوست داشت وقتی مینی مقابل تلویزیون از موزیک ویدیوها تقلید میکرد و میرقصید، بهش بخنده و اداش رو دربیاره.
گاهی اوقات تا یه ساعت همین طوری سرگرم بودن و جیمین خیالش راحت بود که مینی حواسش به همه چیز هست.
جیمین دستی به موهای مشکی حالت دار مینجون کشید. «فکر نمیکنم بتونه مینی. الان نیاز داره یکم استراحت کنه. شاید بتونید با هم یه کارتون ببینید، نظرت چیه؟»
مینی با علاقه سرش رو تکون داد و از جاش بلند شد. «الان تلویزیونو روشن می-میکنم.»
بعد از این که بشقابش رو برداشت و داخل سینک گذاشت، از آشپزخونه بیرون دوید. جیمین لبخند زد و در حالی که شکم مینجون رو آروم ماساژ میداد، به صدای پاش گوش کرد.
***
امگا بالاخره وقتی ساعت چهار بعد از ظهر شد و مینجون هنوز تبش پایین نیامده بود، تصمیم گرفت سه تایی به مطب دکتری برن که جیمین هم تا همین چند سال قبل پیشش میرفت.
هوا خوب بود پس تصمیم گرفت پیاده برن. میخواست از کالسکهای که مادرش به عنوان هدیه تولد برای مینجون گرفته بود استفاده کنه؛ معمولا ترجیح میداد وقتی بیرون میرن، بغلش کنه چون بیشتر احساس امنیت میکرد.
مینجون توی سرهمی زرشکی پشمی و کلاه بافتنی همرنگش، توی کالسکهاش لم داده بود و زیر پتوی سفید طرح ببعیش چرت میزد.
جیمین خودش شلوار مشکی و پیراهن سفید و اورکت طوسیش رو پوشیده بود چون احساس سرما میکرد. موهای مشکیش که یه ماه پیش بلوند و فرشون کرده بود، از زیر کلاه سفیدش روی پیشونیش ریخته بود.
مینی که روی پوشیدن پیراهن آبی آسمونیش پافشاری کرده بود، مجبور شده بود جوراب شلواریهای پشمی و گرم سفیدش رو بپوشه تا سردش نشه. کلاه نازک کج سرمهایش رو روی موهای فر بازش که تا زیر کمرش بلند شده بود گذاشته و کت همرنگش رو توی دستهاش گرفته بود تا اگه سردش شد تنش کنه.
با خوشحالی دست جیمین رو گرفته بود و کنارش راه میرفت. چند وقتی میشد که این طوری بیرون کنار هم قدم نزده بودن.
وقتی مینجون با ناراحتی شروع به گریه کرد، جیمین خم شد تا از توی کیفی که زیر کالسکه گذاشته بود، پستونکش رو دربیاره.
وقتی نتونست پیداش کنه، کیف رو درآورد و یه پاش رو بالا آورد تا روش بذاره و داخلش بگرده. مینجون هنوز جیغ میزد.
کنار پیاده رو ایستاده بودن و مردمی که رد میشدن، زیرچشمی تماشاشون میکردن. جیمین زیر سنگینی نگاه مغازه داری که کنار مغازهاش ایستاده بودن، لبش رو گزید. هول شده بود و نمیدونست باید چه کار کنه.
شاید باید مینجون رو بغل میکرد؟ ولی پسرک یک ساعتی بود که دیگه توی بغلش هم آروم نمیشد. کالسکه رو چکار میکرد؟
مینی روی نوک پا بلند شد. «پستونکش روی م-میز بود.»
جیمین دستش رو ته کیف کرد. «مطمئنی؟ فکر کنم برداشت-»
کیف از دستش افتاد و بطری و اسباببازیهایی که برای مینجون برداشته بود، همه روی سنگ پیاده رو ولو شدن. جیمین زانو زد و سعی کرد سریع جمع شون کنه.
احساس بی کفایتی میکرد و گوشش از صدای گریهی مینجون زنگ میزد. باید تاکسی میگرفت. نباید-
کسی خم شد و دسته کلید مینجون رو که کمی دورتر افتاده بود، به سمتش گرفت.
جیمین که میدونست از خجالت گونههاش سرخ شده، بدون این که سرش رو بالا بیاره زیر لب تشکر کرد و اون رو گرفت.
چند ثانیه بعد بود که رایحهی چوبی زیر بینیش باعث شد سر جاش خشک بشه و سرش رو بچرخونه. نزدیک شون کسی توی پیاده رو نبود و جیمین آلفایی که کمکش کرد ندیده بود.
قلبش تند میزد و حس میکرد داره دیوانه میشه. قرار بود تا آخر عمرش هر بار آلفایی که رایحهی مشابهی داره نزدیکش میشه، این طور بهم بریزه و دنبالش بگرده؟
***
جیمین بعد از این که دکتر بهش اطمینان داد مینجون حالش خوبه و فقط به دارو، استراحت و غذای مقوی نیاز داره، به اصرار مادرش به خونهی بچگیش رفت.
پدرش به محض دیدن مینجون بغلش کرد و سرش رو بوسید؛ پسرک جوری بق کرده بود انگار چهار تا چک برگشت خورده داره و اخراجش کردن.
جهجون بلافاصله با مینی شروع به رقصیدن با موزیک ویدیوی جدید گروه دخترونهی مورد علاقه شون کردن؛ جهجون هم بعد از این که یه بار همراه مینی به کلاس رقص شون رفته بود، خوشش اومده بود و حالا توی کلاسهای نوجوان شون شرکت میکرد.
با وجود فاصله سنی زیادشون، طوری با هم جور شدن انگار بهترین دوستای هم بودن.
جیمین کنار مادرش رو مبل ولو شد و نفسش رو با آهی بیرون داد. کمرش از یه روز سخت درد میکرد و پاهاش زق زق میکردن. «دکتر گفت وزنش خوبه ولی بالای منحنیه.»
پدرش خندید و مینجون رو که انگار از تکونهای آهسته داشت لذت میبرد، روی شونهاش کمی جابجا کرد. «به خودت رفته. دو سالت بود اون قدر تپل شده بودی که مادرت به زور میتونست بلندت کنه.»
مینجون واقعا ... وزنش خوب بود؛ دستهاش مثل نون چین خورده بود، شکم کوچولوی بانمکی داشت که از تیشرتهای قدیمیش بیرون میزد و لپهای بانمکی که جهجون مثل ویدیوهایی که توی اینستاگرام دیده بود، سعی میکرد با چاپاستیک بخوردشون. قدش هم برای سنش نسبتا بلند بود ولی این یکی قطعا به جیمین نرفته بود.
مادرش هم خندید و با محبت موهای جیمین رو از مقابل چشمهاش کنار زد. «یادمه. همهاش دوست داشتی بغلت کنم ولی من دیگه نمیتونستم.»
جیمین چشمهاش رو چرخوند ولی با وجود خستگی توی تنش، حالا که دیگه نگران نبود، میتونست از گرما و بوی خوب غذای مادرش لذت ببره. «چی بگم، ژنایی که بهش دادم واقعا قویه.»
پدرش نشست و مینجون نیمه خواب رو مثل نوزاد توی دستهاش گرفت. بدون این که به جیمین نگاه کنه، لبخند کمرنگی زد. «ولی خودش شبیه اون یکی باباشه، مگه نه؟»
جیمین ساکت شد و به مینجون زل زد.
روز به روز بیشتر شبیه جونگوک میشد و جیمین که بالاخره دو سه ماه پیش عکسش رو به خانوادهاش نشون داده بود، میدونست که وقتی بهش نگاه میکنن آلفا رو میبینن.
امگا بالاخره سرش رو تکون داد. «سویون برام عکسای بچگیشو فرستاده. دقیقا شبیه همن فقط...مینجون یکم تپل تره.»
پدرش با مینجون که حالا غرق خواب بود، از جاش بلند شد. «بعدا نشون مون بده. الان بیاین بریم شام بخوریم. دوباره لپات تو رفته.»
جیمین چشمهاش رو چرخوند ولی از این همه توجه حس خوبی داشت.
شاید اون چند سال سختی باعث شده بود هم خودش و هم خانوادهاش بیشتر قدر آرامش و محبتی که میتونست بین شون باشه بدونن.
ВЫ ЧИТАЕТЕ
✓Let the Flames Begin✓| Kookmin
Фанфик«کلاس مینی تموم شد؟» جیمین در حالی که مقابل پنجرهی قدی ایستاده بود، بدون این که بچرخه سرش رو تکون داد. رایحهی چوب صندل زیر بینیاش پیچید؛ سردردش شدیدتر شد. «بهش قول داده بودم بریم بیرون ولی انگار قراره بارون بیاد.» جیمین میتونست سینهی محکم آلفای...