ساعت یازده و سه دقیقه بود.
در حالی که مینی رو محکم بغل کرده بود، به سرعت زیر بارون نم نم در کوچهی تاریک قدم بر میداشت. چیزی نمونده بود تا مرز ناحیه جئون رو رد کنه و میتونست از همون جا صدای موزیک بلند کلاب رِد هِوِن رو بشنوه.
شلوار تنگ مشکی و پیراهن سفید بدن نما از عرق به تنش چسبیده بودن ولی ژاکت پشمی زرد مینی رو بیشتر دورش پیچید تا برابر سرما و قطرات بارون که داشتن کم کم شدت میگرفتن، ازش محافظت کنه.
قفسهی سینهاش از نفسهای بریده و سریعش تیر میکشید و عضلات پاهاش کم کم داشتن بی حس میشدن. نزدیک یک ساعت بود که داشت بی وقفه قدم میزد و تحمل وزن مینی غرق خواب، انگار کمرش رو از وسط نصف میکرد.
قلبش طوری خودش رو به در و دیوار سینه اش میکوبید انگار میخواست از بدنش فرار کنه.
اگه به اندازهی کافی شجاع و شاید عاقل بود، اون هم همین کار رو میکرد. اگه گوشیاش همراهش بود، به هوسوک زنگ میزد تا کمکش کنه ولی کانگ قبلا فکر همه جاش رو کرده بود. حتی مطمئن بود که یه نفر داره از دور تماشاش میکنه تا نتونه از کسی کمک بگیره.
فقط یه پیچ دیگه مونده بود تا به رد هون برسه و بعد ...
نزدیک بود سرش به سینهی آلفای قدبلندی که جلوی در پشتی کلاب ایستاده بود برخورد کنه. سریع یه قدم به عقب برداشت و به سر بی مو و صورت جدی مرد نگاه کرد. شاید هر موقعیت دیگهای بود، دیدن عینک دودی روی صورتش باعث خندهاش میشد.
حداقل دو کله از جیمین بلندتر بود و بازوهاش اون قدر ورزیده بودن که احتمالا میتونست با یه دست بلندش کنه. باید سعی میکرد متقاعدکننده باشه تا همین جا نَمیره.
دندونهاش به هم میخورد و حرف زدن رو براش سخت میکرد. «سلام. برای آقای ج-جئون یه پیغام دارم.» دلش میخواست به خاطر کلماتی که انتخاب کرده بود، محکم روی سر خودش بزنه؛ مگه این جا دفتر مدیر مدرسه بود؟!
صدای قلبش رو تو گوشش میشنید و حس میکرد هر لحظه ممکنه بالا بیاره. فقط دلش میخواست با مینی به اون اتاق کوچک برگردن و زیر پتوی کهنه شون با هم گرم بشن.
اگه مینی سرما میخورد، خیلی اذیت می شد.
مرد که در سکوت به جلو نگاه میکرد، حتی سرش رو پایین نیاورد تا بهش نگاه کنه. انگار جیمین یه حشرهی مزاحم بود که ارزش توجه نداشت. کت و شلوار مشکی و مرتبش برای این هوا به اندازهی کافی گرم بود و میتونست تا صبح جیمین رو نادیده بگیره.
نفس کشیدن براش سخت شده و پیراهنش از ترکیب عرق و بارون به بدنش چسبیده بود. فقط چهل و پنج دقیقهی دیگه تا نیمه شب مونده بود؛ اون باید سریع کارش رو انجام میداد و از اون کلاب دور میشد.
در فلزی سیاه پشت سر مرد بسته بود ولی میدونست که کسی پشت سرش هست تا با علامت محافظ بازش کنه. «من باید قبل از نیمه شب اونو ببین....» سعی کرد با دور زدن مرد از دری که تنها راه نجاتش بود رد بشه و این دومین اشتباهی بود که امشب مرتکب میشد.
به نظر نمیرسید نیروی خاصی پشت حرکتش باشه ولی وقتی با کف یک دست به شونهاش فشار آورد، جیمین از پشت به زمین افتاد. در حالی که مبهوت روی آسفالت خیس و سخت نشسته بود، سوزش آشنایی رو پشت پلکهاش احساس کرد.
درماندگی حسی بود که دیگه بهش عادت داشت ولی امشب قرار بود کاری بکنه که چه انجامش میداد و چه نمیداد، چه موفق میشد و چه نمیشد، زندگی خودش و بچهاش در خطر بزرگی بود.
«لطفا اجازه بده برم تو. من با یه بچه این جام! به نظرت خطرناکم؟!» عضلهی فک مرد منقبض شده بود و به نظر میرسید کم کم داره از دست جیمین خسته میشه. شاید این طوری تصمیم میگرفت اون رو به داخل ببره و گوشتمالی بده.
روش ایده آلی نبود ولی باید در این شرایط خلاقیتش رو به کار میانداخت.
میتونست سنگینی چاقوی ضامن دار کوچکی رو که در گودی کمرش، زیر کمربند شلوارش بود حس کنه. وقتی به بهونهی این که اون رو سر جاش بذاره، چند ثانیهی طولانی باسنش رو چنگ زده بود، چشمهای کانگ مثل لبهای کش اومدهاش پر از تمسخر و تهدید بودن. «به نفعته که همون طور که باسنتو تکون میدی، بتونی با دستات سریع باشی.»
ولی این کار برای جون بچهای که هنوز در آغوشش در خواب عمیقی بود، خیلی ریسکی بود.
باید سعی میکرد اول روش دیگهای رو امتحان کنه. باید تمام جرئت نداشتهاش رو جمع می کرد و بلوف میزد. «چویی کانگ منو فرستاده تا یه پیام مهم به جئون جونگوک برسونم. هر دقیقهای که می گذره رییست داره ضرر میکنه و فکر نکنم بعد از شنیدن این که مانعم شدی، از دستت خوشحال بشه.» تمام بدنش از اضطراب میلرزید و از این که تونسته بود تمام کلمات رو درست ادا کنه، متعجب بود.
وقتی مرد بالاخره سرش رو پایین آورد و مستقیم بهش نگاه کرد، حس کرد که هر لحظه ممکنه خودش رو خیس کنه. دستش رو روی میکروفون روی گوشش گذاشت و آروم گفت که در رو باز کنن؛ جیمین میدونست که دیگه راه برگشتی نداره.
برای گذروندن یه شب پر از لذت و بی حسی باید از در اصلی کلاب وارد میشد، در حالی که رد شدن از این در به معنی معامله با جئون جونگوک یا مردن به دستش بود.
***
جیمین به دستهایی که بی اجازه بدنش رو لمس میکردن عادت داشت. برای همین دستهایی که به بهونهی هدایت به جلو به پایین تر از گودی کمرش فشار میآوردن اذیتش نمیکرد. یاد گرفته بود با وجود یه حملهی عصبی خفیف لبخند بزنه، راه بره و عادی به نظر بیاد.
چیزی که هیچ وقت براش عادی نمیشد، نگاههایی بود که روی موهای فر شکلاتی دخترش متوقف میشدن.
کل کلاب با نور ملایمی روشن شده بود و راهرویی که جیمین ازش رد میشد، دیوارهایی کاراملی و حداقل بیست تا اتاق مختلف داشت که روی درهای چوبی شون وی آی پی و یه شماره خاص نوشته شده بود. صدایی از داخل شون نمیشنید ولی وقتی یه مرد آلفای میانسال -با کت و شلواری که حتی شنیدن قیمتش وحشتناک بود- در حالی که کمربندش رو مرتب می کرد از یکی شون دراومد، تونست حدس بزنه داخل شون چه خبره.
وقتی نگاه مرد روی صورتش متوقف شد، سرش رو پایین انداخت. یک بار درگیر شدن با آلفایی که ازش خیلی بزرگ تر بود برای تمام عمرش کافی بود.
وقتی بالاخره به دری که انتهای راهروی بود رسیدن، جیمین سرش رو بالا آورد و به در چوبی بی علامت نگاه کرد. مینی هنوز خواب بود؛ امیدوار بود خواب سنگین دخترش همین طور ادامه دار باشه.
هم زمان که امیدوار بود جئون جونگوک مثل داستانهایی باشه که ازش شنیده، دلش میخواست این طوری نباشه.
این که بهش میگفتن ببر قرمز، علاوه بر این که صاحب بزرگ ترین محل معامله مواد مخدر و فاحشه در سئول بود، دلایل دیگهای هم داشت که جیمین نمیخواست به چشم ببینه.
«برو تو.» جیمین به زور تعادلش رو بعد از این که به داخل اتاق هلش دادن حفظ کرد و در گوش مینی که زیر لب غرغر میکرد زمزمه کرد. «شیش...بخواب مینی.»
دستهای کوچک مینی محکم دور گردنش حلقه شده بودن و نفسهای گرم و منظمش به زیر گوشش میخوردن. امیدوار بود که این آخرین باری نباشه که میتونه اینو حس کنه.
اتاق خالی تر از اونی که انتظارش رو داشت به نظر میرسید؛ یه میز بزرگ چوبی و براق که زیر پنجرههای ضدگلوله دودی قرار داشت، قفسههای چوبی سمت راستش که پر از کتاب بودن، مینی فریزر کوچکی که سمت چپ اتاق بود و صندلی چرمی که مقابل میز بود.
و روی صندلی دیگه، جئون جونگوک پشت میزش لم داده بود و بهش نگاه میکرد ... نه. لم دادن واژهی مناسبی نبود چون اون هم چنان صاف نشسته بود و با این وجود، از بالا به پایین نگاهش میکرد.
اون در قلمرو خودش، روی تخت فرمانرواییش نشسته بود و دنیا و آدمهاش، جیمین، زیر پاش بودن.
آب دهانش رو به سختی قورت داد و خواست حرفی بزنه که دست بتای پشت سرش با فشار محکمی روی شونهاش مجبورش کرد زانو بزنه.
با برخورد زانوهاش به زمین سخت، صدای نالهاش رو خفه کرد ولی مینی این بار بلند غر زد. «دیمی!»
جیمین دستهاش رو دورش محکم کرد و به جونگوک خیره شد. مطمئن بود که اون دو تا عجیب ترین آدمهایی هستن که تا حالا به این اتاق اومدن. یه امگا با دختر دو سالهاش.
«فکر میکردم قراره یه شب بی سر و صدا داشته باشیم.» اون قدر آروم و مطمئن بود که انگار از همین الان میدونست قراره همه چیز چطور پیش بره. جیمین امیدوار بود که این طور نباشه.
از جاش بلند شد؛ صدای برخورد بوتهای چرم مشکی با زمین سنگی براق باعث شد گوشهای جیمین تیر بکشه و سرش رو پایین بندازه.
بوتهای براق جلوی چشمهای جیمین متوقف شدن. «بهم گفتن که از طرف چویی کانگ برام یه پیغام داری.» صداش رنگی از تمسخر داشت؛ انگار که کانگ رو در حد خودش نمیدونست و فقط برای این که حوصلهاش سر رفته، داشت جیمین رو میدید.
آروم سرش رو بالا آورد و به رانهای پای مرد مقابلش نگاه کرد. نمیخواست هیچ جایی نزدیک صورتش رو نگاه کنه. آدمهایی شبیه کانگ و جونگوک این رو بی احترامی میدونستن.
صدای جیمین ضعیف بود. «بهم گفتن که میخوان شما رو ملاقات کنن.» خندهی بی صدای جونگوک ترسناک تر از اونی بود که فکرش رو میکرد. انگار از همین الان دستش رو خونده بود و داشت مسخرهاش میکرد.
«لازم نبود یه بچه رو بفرسته … با یه بچهی دیگه بغلش.» صورت جیمین سرخ شده بود. از ترس، عصبانیت یا خجالت، خودش نمی دونست.
لبش رو گاز گرفت و بالاخره سرش رو بلند کرد. هر چند اعتماد به نفسش اون قدری پایین بود که همیشه در دردسر بیوفته ولی میدونست به چشم بقیه، مخصوصا آلفاهایی مثل ببر قرمز، زیبا به نظر میاد.
«من یه هدیهام تا حسن نیت شون رو نشون بدم.» موهای مشکی جونگوک بلند بود و دو طرف سرش رو که تراشیده بود میپوشوند. شلوار لی تیره و کت چرم مشکی که روی پیراهن همرنگش پوشیده بود، بهش ابهت بیشتری میداد ولی مهم تر از همهی اونها، چشمهای تیرهای بود که به جیمین زل زده بودن.
جیمین حس میکرد با یک نگاه میتونه تمام رازهاش رو بفهمه و این از همه چیز بدتر بود.
جئون جونگوک به هیچ وجه نباید میفهمید که زیر ژاکت دخترش دویست گرم کوک قایم کرده.
گوشهی لبهای جونگوک بعد از چند ثانیه نگاه کردن بهش کمی بالا رفتن و چشمهاش برق زدن. مثل هر آلفای دیگهای، احتمالا با دیدن بالاتنهی جیمین زیر پیراهنش و شلواری که ظرافت بدنش رو نشون میداد وسوسه شده بود.
«میتونی برگردی سر کارت.» بتایی که با لمسهای بی دلیل جیمین رو تا این جا آورده بود، از اتاق بیرون رفت و در رو پشت سرش بست.
حالا صدای سکوت در اتاق از هر صدای دیگهای بلندتر بود، حتی از صدای نفسهای نامنظم جیمین که نمیتونست کنترلش کنه. فکر این که اگه تا سی دقیقهی دیگه نتونه از این جا بیرون بره، معلوم نبود وسط درگیری چه بلایی سرش میاد دیوونهاش میکرد. فکر این که در این چند دقیقه قرار بود دخترش شاهد چه چیزهایی باشه از اون هم بدتر بود.
اولین باری نبود که به عنوان هدیه جایی میرفت و هر بار یه کابوس به خوابهای آشفتهاش اضافه میشد؛ ولی این بار اولی بود که مینی همراهش بود.
«بلند شو.» جیمین به سختی تونست با پاهایی که حالا علاوه بر درد، سِر هم شده بودن بایسته. مینی همین لحظه رو انتخاب کرد تا بالاخره بیدار شه و با چشم های پف کردهاش متعجب اطراف رو نگاه کنه. «خونه؟»
دخترش تنها کسی بود که اون اتاق شیش متری رو خونه میدونست.
«میتونی بشینی.» جونگوک بعد از گفتن این حرف و اشاره به تنها صندلی جلوی میز، به سمت مینی فریزر رفت و درش رو باز کرد. وقتی خم شد و کتش بالا رفت، جیمین برق تفنگی رو که داخل شلوارش بود دید و سریع روی صندلی جلوی میز نشست.
وقتی برگشت، جیمین انتظار هر چیزی رو تو دستش داشت، مثلا یکم الکل که باعث بشه جیمین بهتر بهش سرویس بده، ولی اون یه کارتن شیرموز که یه نی رو داخلش فرو کرده بود جلوی صورتش نگه داشت.
مینی که کم کم خواب از سرش میپرید و با کنجکاوی اطراف رو تماشا میکرد، روی پاهای جیمین چرخید و پشت به سینهاش نشست. بالا رو نگاه کرد و با دیدن کارتن شیرموز که پر از طرح موزهای خنده دار با عینک آفتابی بود، چشمهاش برق زد. «د-دیمی!» دخترش گاهی، مخصوصا وقتی هیجان زده میشد، لکنت داشت.
جیمین با دستهایی که میلرزید، کارتن رو از جونگوکی که با نگاه خیرهاش منتظر بود گرفت و زیر لب تشکر کرد. مینی با هیجان اون رو از دستش قاپید و سعی کرد نی رو بین لبهاش بذاره ولی اشتباهی اون رو به دماغش زد و چند ثانیه مبهوت موند.
جیمین به خندهی بی صدای جونگوک و نگاهی که به مینی کرد زل زد. طوری دخترش رو تماشا میکرد انگار سرگرم کننده ترین چیزی بود که میتونست بیست و پنج دقیقه مونده به نیمه شب ببینه.
جونگوک بالاخره سایه سنگینش رو از سرشون برداشت و پشت میزش رفت تا بشینه. جیمین نفس راحتی کشید ولی هنوز قطرات عرقی رو که از گیجگاهش پایین میریختن حس میکرد.
«اسمت چیه؟» جونگوک این دفعه دستش رو زیر چونهاش زده بود و نگاهش بین جیمین و مینی که حالا داشت پر سر و صدا شیرموز رو هورت میکشید میچرخید.
«جیمین.» جونگوک با چونهاش به مینی اشاره کرد و این بار دخترش رو خطاب قرار داد. «خوشمزهاس؟» مینی با خوشحالی اوهومی گفت و با تمام وجود قطرات آخر شیرموز رو بین لبهاش کشید.
جونگوک با لبخند کجی به دستهای کوچک مینی که سفت کارتن رو چسبیده بودن نگاه کرد. «اسم تو چیه؟»
جئون جونگوک طوری داشت باهاشون آشنا میشد انگار این یه مهمونی خانوادگی بود.
یه چیزی این وسط درست نبود؛ اون اصلا به بدن جیمین نگاه نمیکرد و نشونهای از علاقه به لمس جیمین در نگاه و رفتارش نبود.
شاید اگه همه چیز این قدر آروم نبود، جیمین این طور مضطرب نمیشد. خوب بلد بود با خشونت کنار بیاد ولی خوش رفتاری...
در دنیایی که جیمین بیشتر از سه سال بود در اون زندگی میکرد، خوش رفتاری از همه چیز ترسناک تر بود چون همیشه بعدش چیز بدتری در انتظارش بود.
مینی محتاطانه به جیمین نگاه کرد. گوشهی لبش یه قطره شیرموز بود و با چشمهای درشت شکلاتیش منتظر واکنش پدرش به کسی بود که نمیشناخت.
جیمین بهش لبخند زد، هر چند حس میکرد صورتش داره کش میاد.
«م-مینی.» با خجالت و زیر لب صحبت کرد و زیرچشمی به جونگوک نگاهی انداخت. چشمهای جونگوک بر خلاف قبل گرمی و برق کوچکی داشتن که جیمین رو بیشتر از آسوده خاطر، نگران میکرد.
جئون جونگوک افسانهای وقتی به بچهها میرسید نرم میشد؟
«اسم قشنگی داری مینی.» مینی شیرین خندید و صورتش رو با دستهاش پوشوند.
سرش رو بالا آورد و با نگاه نافذی که گرمای قبل رو نداشت به جیمین زل زد. «ازت میخوام خوب فکر کنی و تصمیم بگیری کار درست چیه. میدونم چویی کانگ برای من یه…»
مکث کرد و به مینی نگاهی انداخت. «هدیه نمیفرسته. هفتهی پیش جلوی ورود جنسش به گوانگجین رو گرفتم و کلشو برای خودم برداشتم…این که یکی رو بفرسته که کارمو تموم کنه برام منطقی تره.»
خون در رگهای جیمین یخ زد و مغزش تیر کشید.
از این موضوع خبر نداشت. همیشه بین چویی کانگ و جئون جونگوک سر سهم از بازار زیرزمین سئول رقابت بوده ولی جیمین نمیدونست که این رقابت وارد مرحلهی جدیدی شده.
آب دهانش رو به سختی قورت داد. با چشمهایی که به خاطر پردهی اشک خوب نمیدیدن به پشت سر مینی زل زد که با کارتن شیرموز سرگرم بود و انگشت کوچکش رو روی موزی که کفش ورزشی پاش کرده بود میکشید.
فقط یک فکر در ذهنش بود.
کانگ میخواست از شرشون خلاص بشه و این ماموریت خودکشی بود.
حالا میفهمید چرا وقتی میتونست هر کس دیگهای رو این جا بفرسته، تصمیم گرفته بود جیمین رو، اون هم همراه مینی، به این جا بفرسته.
قرار بود جئون جونگوک اولین و آخرین لطف رو بهش بکنه.
مغز جیمین به سرعت کار میکرد ولی هنوز هم به اندازهی کافی نمیتونست سریع باشه.
تا الان معلوم شده بود کانگ نمیخواد برگردن؛ اگه بر میگشتن، احتمالا این دفعه خودش یه گلوله وسط پیشونی اون و مینی میکاشت.
باید یه جوری خودش رو نجات میداد و حالا دادن کوک به جئون جونگوک، به جای قایم کردنش در دفترش، انتخاب بهتری به نظر میرسید.
جونگوک به جلو خم شده و طوری که انگار درگیری فکری واضح جیمین در صورتش یه فیلم هیجان انگیز بود، دستش رو زیر چونهاش زده بود. جیمین حالا مطمئن بود که میدونه یه ریگی به کفشش هست و به نظرش به نفعش نبود که ببر قرمز رو به چشم ببینه.
«کنجکاوم بدونم چرا کانگ میخواد از شرت خلاص بشه…مهم تر از اون این که چرا این راهو انتخاب کرده.» جیمین بینیش رو بالا کشید و نذاشت اشکی از چشمش فرار کنه. الان وقتش نبود.
صدای جیمین آروم و پر از شکستی بود که باید دیگه تا الان باهاش کنار میومد. «من دیگه دلیلی ندارم کاری که گفته رو انجام بدم. اگه…اگه راستش رو بگم اجازه میدی که من و مینی از این جا بریم؟» جونگوک ابروی راستش رو بالا انداخت و نگاه جیمین به باربل داخلش کشیده شد.
«بستگی داره. کاری که قرار بوده انجام بدی به چیزی که زیر ژاکت مینی مخفی کردی ربطی داره؟» زمین زیر پای جیمین خالی شد و اگه ایستاده بود، الان حتما زمین میخورد.
جونگوک به قیافهاش پوزخند زد و سرش رو با حالتی که انگار حماقت جیمین رو تمسخر میکرد، تکون داد. «درش بیار و بذارش روی میز.» لحنش حالا جدی بود و دیگه هیچ اثری از خونسردی قبلی نبود.
جیمین نمیدونست کی اسلحهاش رو درآورده بود ولی حالا داشت اون رو بین دستاش میچرخوند و بدون این که به سمتش نشونه بگیره، منتظر نگاهش میکرد.
«د-دیمی بیشتر میخوام.» کارتن شیر رو به سمت جیمین گرفت و با چشمهای فندقی درشت و لبهای بیرون داده منتظر نگاهش کرد.
جیمین میخواست هم زمان بخنده و جیغ بزنه و موهاش رو از ریشه بیرون بکشه. کاش مینی میتونست بفهمه تو چه شرایطی هستن.
سرش رو تکون داد و سعی کرد ژاکت مینی رو دربیاره ولی انگار به خاطر خواب بدموقعش بدقلق شده بود. با نارضایتی سعی کرد از جیمین دور بشه. «ن-نه! مینی س-سرده.»
دهانش رو باز کرد تا این دفعه صداش رو کمی بلند و مینی رو متوجه اوضاع شون بکنه ولی صدای شلیکی که از بیرون اومد و فریادی که با وجود در ضخیم اتاق به گوش میرسید، باعث شد ساکت بشه و با وحشت به در نگاه کنه.
دیگه هیچ راه فراری نبود.
VOUS LISEZ
✓Let the Flames Begin✓| Kookmin
Fanfiction«کلاس مینی تموم شد؟» جیمین در حالی که مقابل پنجرهی قدی ایستاده بود، بدون این که بچرخه سرش رو تکون داد. رایحهی چوب صندل زیر بینیاش پیچید؛ سردردش شدیدتر شد. «بهش قول داده بودم بریم بیرون ولی انگار قراره بارون بیاد.» جیمین میتونست سینهی محکم آلفای...