یونگی که تیشرت نارنجی و شلوار پیژامهی قرمزش مثل همیشه توی چشم بود، در حالی که فرنی درخواستی مینی رو هم میزد، با لبخند کوچکی از روی شونهاش به جونگوک نگاه کرد و آروم گفت: «بار آخری که بدون دلیل خاصی اومدی این جا کی بوده؟ همیشه یا تیر خوردی یا حالت خرابه...باید به خاطرش از مینی تشکر کنم؟»
جونگوک چشمهاش رو چرخوند و به ویسکی توی دستهاش که یونگی براش ریخته بود نگاه کرد. سرش درد میکرد و خیلی دوست داشت یه نفس همهاش رو سر بکشه ولی میخواست به خاطر مینی هشیار و حواس جمع بمونه.
«میدونی که زیاد این جا اومدنم برات خطرناکه.» مکثی کرد و با نیشخند یونگی رو برانداز کرد. «البته انگار از این به بعد تو قراره بیشتر بیای دیدن ما.»
یونگی دوباره نگاهش رو به رو به روش و قابلمهی کوچک متمرکز کرد ولی جونگوک حتی میتونست از پشت سرش و حالت شونههاش هم معذب بودنش رو ببینه. «همون یه بار کافی بود.»
اون قدر آروم زمزمه کرد که جونگوک مطمئن نبود درست شنیده باشه. «یه بار کافی بود؟! از صداتون این طور به نظر نمیرسید.» با بینیاش نفس عمیقی کشید. « هیت بعدیت باید نزدیک باشه...چرا این بو رو میدی؟!»
شونههای یونگی منقبض شد و دستش از حرکت ایستاد. جونگوک از روی شونهاش به هال خونه و مینی که روی راحتی خوابیده بود نگاهی انداخت. خورشید داشت غروب میکرد و خونه کم کم توی تاریکی میرفت.
حالا که بیشتر به رایحهی یونگی دقت میکرد، میتونست روی رایحهی عجیبی که جز نارنگی توی ریههاش میرفت اسم بذاره...یه جور بوی شیری؟
پلک زد و حس کرد برای یه لحظه مغزش از چیزی که فهمیده بود تیر کشید.
«نامجون میدونه که همون یه بار کافی بوده؟» یونگی از دفعهی آخری که دیده بودش وزن اضافه کرده بود، هر چند هنوز هم به نظرش خیلی لاغر بود و باید بیشتر به خودش میرسید.
گونههاش دوباره پر شده بودن و حالا برق صورتی داشتن در حالی که قبلا فرو رفته و رنگ پریده بودن. در طول تقریبا یک ماهی که ندیده بودش، انگار از این رو به اون رو شده بود.
صدای حبس شدن نفس یونگی رو توی سینهاش شنید. «کوک...»
حرفش رو قطع کرد و قبل از این که ادامه بده، شعله رو خاموش کرد و قابلمه رو کنار گذاشت. چرخید و روی صندلی مقابل جونگوک پشت میز گرد آبی کمرنگ دو نفره نشست.
جونگوک میخواست بفهمه ماجرا چیه و چرا نامجون ازش خبر نداره ولی به یونگی فرصت داد. به نظر عصبی و غمگین بود و جونگوک میدونست احتمالا یونگی درونگرا این روزها کسی رو نداره که باهاش حرف بزنه و شاید همه چی رو توی خودش میریزه.
«دکتر بهم گفته بود بیشتر از سه ماه وقت ندارم.» جونگوک نمیتونست چیزی رو که میشنید باور کنه.
قبلا تصور جونگوک با دیدن یونگی این بود که طبق معمول بی اشتها شده و دلیل لاغری و رنگ پریدگیش همینه. حتی فکرش رو هم نمیکرد که پسرعموش با بیماری دست و پنجه نرم میکرده و اون هیچی نمیدونسته.
نمیتونست از ترس این که سد گلوش بشکنه، دهانش رو باز کنه پس اجازه داد یونگی که نگاهش رو به میز وسط شون دوخته بود ادامه بده. «راهی جز این که برم بیمارستان بخوابم تا تموم شه یا دوباره به میتم نزدیک بشم نداشتم.»
به نظر پشیمون نبود ولی جونگوک میتونست ببینه که با وجود بهتر شدن حال جسمیش، از بار قبل شونههاش افتادهتر بودن.
«دکترم بهم گفت سریع ترین راه اینه که هیتم رو باهاش بگذرونم تا امگام برگرده چون دلیل بیماریم این بود که امگام ترکم کرده بود و بدون اون بدنم داشت تحلیل میرفت. قبل از این دو سالی میشد که حتی هیت هم نداشتم. واسه همین حتی امیدی نداشتم برم توی هیت ولی با دیدنش...امگام یه فرصت دیگه بهم داد.»
جونگوک با دستهاش صورتش رو پوشوند و چشمهاش رو فشار داد. باورش نمیشد نزدیک بوده یونگی رو از دست بده و اون قدر درگیر کار بوده که...
«دکترم گفت اگه دوست ندارم به میتم برگردم، بهترین جایگزین اینه که بچه مون رو نزدیکم داشته باشم.»
جونگوک برای بار دوم شوکه شده بود. «منظورت اینه که میخوای بچه رو جدا بزرگ کنی؟»
یونگی از پنجرهی کوچک آشپزخونه به خورشید در حال غروب نگاه کرد. چشمهاش تر بودن و انگار داشت آیندهای رو می دید که به نظرش ناگزیر بود. «دارم کارهامو می کنم که از سئول برم.»
جونگوک دستهاش رو توی موهاش فرو برد و سعی کرد فکرش رو مرتب کنه. اگه میخواست از سئول بره، یعنی نامجون قرار نبود نقشی توی بزرگ کردن بچه شون داشته باشه.
بین دو تا از مهم ترین آدمهای زندگیش گیر افتاده بود. حالا که میدونست، فکر نمیکرد بتونه این رو از نامجون مخفی کنه.
از جاش بلند شد و توی فضای کوچک شروع به قدم زدن کرد. «چرا زودتر بهم نگفتی؟ شاید میتونستیم یه راهی پیدا کنیم...»
یونگی سرش رو پایین انداخت، با دستهاش بازوهاش رو گرفت و خودش رو بغل کرد. کوچک تر از همیشه به نظر می رسید و دیدنش قلب جونگوک رو میشکست.
یونگی همبازی بچگیش و همیشه بهترین دوستش بود. حتی بعد از بلوغ و مشخص شدن آلفا و امگا بودن شون، هیچی تغییر نکرد. تا قبل از این که رابطهی نامجون و یونگی به مشکل بخوره، جونگوک تنها دوست یونگی بود و نامجون گاهی به نزدیکی شون حسودی میکرد.
صندلیش رو روی زمین کشید و کنار یونگی گذاشت. نشست و امگای ریزنقش رو بین دستهاش در آغوش گرفت. یونگی بینیاش رو به گلوش چسبوند و نفس عمیقی کشید. «دلم برات تنگ شده بود.» صداش کوچک بود و باعث شد جونگوک از خودش بدش بیاد.
چرا بیشتر حواسش به یونگی نبود؟ چرا گذاشت کار به این جا برسه؟
رایحهی هیچ کس جز یونگی رو توی خونهاش و روی وسایلش حس نمیکرد. این یعنی حداقل ماهها بود که کسی جز اونها این جا نیومده بود.
یونگی مدتها بود که توی تنهایی و ترس از مردن زندگی میکرد.
کنار سرش رو بوسید و اون رو بیشتر به خودش فشار داد. «منم دلم خیلی برات تنگ شده یون یون. منو ببخش که حواسم بهت نبود.» صداش توی کلمهی آخر شکست و بالاخره سد توی گلوش باز شد.
ترس این که ممکن بود دیگه هیچ وقت نتونه یونگی رو این طوری بغل کنه داشت دیوونهاش میکرد.
بوی نارنگی آشناش بهش آرامش میداد و بوی شیری که فکر نمیکرد همراه بوی نارنگی بتونه دلنشین باشه، اون رو از همیشه بغلی تر کرده بود.
***
«میدونم که احتمالا نظر من رو نمیخوای...» یونگی منتظر نگاهش کرد تا ادامه بده.
بعد از این که جونگوک به خودش مسلط شده بود و صورت اشکیش رو شسته بود، در حالی که منتظر بودن تا مینی بیدار شه و شام بخوره، داشتن با هم بستنی میخوردن.
جونگوک قاشق رو پایین آورد و به بستنی توت فرنگی توی ظرفش نگاه کرد. «من فکر نمیکنم رفتن از سئول و نگفتن این موضوع به نامجون درست باشه. حتی اگه نمیخوای دوباره باهاش رابطهای داشته باشی، میتونین دو تایی بچه تون رو بزرگ کنید.»
یونگی مقدار بزرگی از بستنی وانیلی رو از بین لبهاش رد کرد و با اخم به جوگوک خیره شد. «اگه بگم احساس امنیت نمیکنم چی؟ دوست ندارم همه چی دوباره تکرار بشه...اوضاع به اندازهی کافی ترسناک هست.» لبش رو گاز گرفت و سرش رو پایین انداخت. تک خندهای کرد و با پشت دست چشمهاش رو پاک کرد. «این دفعه هورمونام حسابی بهم ریخته. انگار آمادهام تا واسه هر چیزی گریه کنم.»
جونگوک لبخندی زد که امیدوار بود مهربون باشه و بهش حس خوبی بده. «دقیقا به خاطر همین به نظرم بهتره این مشکل رو با نامجون حل کنی چون هنوز هم دنبالته و برای خودت هم ناراحت کنندهاس، حتی اگه هزار کیلومتر از نامجون دور بشی هم این ترس درست نمیشه. این طور فکر نمیکنی؟»
یونگی لبهاش رو جلو آورد و نفسش رو محکم از بینیش بیرون داد. درست مثل مینی رفتار میکرد. «تو کی این قدر عاقل شدی؟»
جونگوک نیشخند زد. «تو کی این قدر کیوت شدی؟»
یونگی چشمهاش رو چرخوند ولی لبخندش اون قدر بزرگ بود که لثههاش رو نشون بده.
«نامجون خیلی عوض شده.» جونگوک بی مقدمه شروع کرد. «تو این سه سال از همه نظر قویتر شده. دیگه نامجونی نیست که بتونن اون طوری بهش رو دست بزنن.»
یونگی به جلو خم شد و چونهاش رو روی دستهاش که روی میز گذاشته بود تکیه داد. «وقتی بعد از هیتم رفتم...ناراحت بود؟»
جونگوک سرش رو با تاسف تکون داد. «تا یه هفته از اتاقش بیرون نمیاومد و درست غذا نمیخورد. هنوزم کم حرف و بی حوصلهاس.»
نمیتونست بگه یونگی خوشحال شده یا ناراحت. «اگه جای من بودی، بهش یه فرصت دیگه میدادی؟»
جونگوک مکث کرد. نگاه یونگی نافذ ولی پر از اعتماد بود. انگار میدونست جونگوک بهش دروغ نمیگه.
همین کار رو برای جونگوک سخت میکرد. اگه بهش نصیحت اشتباهی میکرد و باعث ناراحتیش میشد چی؟
لبهاش رو با زبونش تر کرد. «اگه من بودم، از نامجون میخواستم امنیت من رو بیشتر کنه تا کسی نتونه به من و بچه مون آسیب بزنه...که فکر میکنم نامجون دیگه این کارو خوب بلده.» مکث کرد و ته کاسهی بستنیش رو درآورد. «چیزی که به نظر من نگران کننده تره، رفتار نامجون بعد اون...آم، تصادفه.»
یونگی حالا صاف نشسته بود و منتظر به لبهای جونگوک نگاه میکرد. یه حسی به جونگوک میگفت اون تصمیمش رو گرفته و فقط دنبال تاییده. «رفتارش باعث شد نتونین با اتفاقی که افتاده درست کنار بیاین و رابطه تونو نجات بدین.»
از جاش بلند شد و در حالی که کاسههای خالی رو بر میداشت تا بشوره، حرفش رو تموم کرد: «اگه من جای تو بودم بهش یه فرصت دیگه میدادم ولی این دفعه حتما سعی میکردم باهاش یه تراپیست برم تا حال هر دو مون بهتر بشه.»
اون دو تا بدشانسی آورده بودن و نامجون که نتونسته بود با غمی که باهاش دست و پنجه نرم میکرد کنار بیاد، یونگی و خودش رو آزار داد و نفس آخر رابطه شون رو قطع کرد.
جونگوک با شناختی که از هر دو شون داشت، فکر میکرد اگه کمک بگیرن میتونن دوباره با هم باشن.
در هر صورت اونها میت بودن و هر کاری میکردن، تا آخر عمر کسی جز هم دیگه رو نداشتن.
***
بعد از این که مینی بیدار شد، ساعت یازده بالاخره شام خوردن و مینی تقریبا بلافاصله بعدش دوباره خوابش برد.
یونگی با نقاشیهاش حواسش رو پرت کرده بود و جونگوک خوشحال بود که دوباره گریه نکرده بود. دیدن گریهی مینی باعث میشد قلبش تیر بکشه چون نمیتونست کاری کنه.
امیدوار بود جیمین تا فردا صبح هیتش رو تموم کنه و بتونه مینی رو ببینه.
با مینی توی بغلش وارد خونهی تاریک شد و از پلهها بالا رفت. وقتی در اتاقش رو باز کرد، بوی بارون وارد ریه هاش و باعث شد سر جاش خشک بشه.
توی تاریکی میتونست بدنی رو که روی تختش دراز کشیده بود ببینه. از رایحهاش مشخص بود که هیتش یا تموم شده یا به آخرش رسیده. در هر صورت جونگوک قطعا اعتراضی نداشت!
توی دلش از هر خدایی که میشنید، تشکر کرد. خسته تر از اونی بود که برابر هوسی که به جون آلفاش میافتاد بجنگه.
جلو رفت و مینی رو کنار جیمین خوابوند. با دیدن لباسهای خودش که تن جیمین بود، سر جاش متوقف شد و گوشیش رو درآورد تا با دقت بیشتری ببینه.
رایحهی خودش روی لباسها قوی تر از اونی بود که مال کمدش باشه.
با دیدن شلوار و پولیور سرمهای که دیشب بعد از حمام کردن توی سبد لباسهای چرکش انداخته بود، شوکه شد.
جیمین احتمالا خودش این لباسها رو برداشته و پوشیده بود. جونگوک اول تصور کرده بود که جیمین اون جا اومده بود تا مینی رو ببینه ولی حالا فکر میکرد که احتمالا انگیزهی دیگهای هم داشته.
نمیتونست جلوی لبخند بزرگی که داشت صورتش رو نصف میکرد بگیره. باورش نمیشد که احتمالا امگا با رایحهاش آرامش میگیره و دنبالشه.
در سکوت کفشها و جوراب شلواری مینی رو درآورد تا راحت تر بخوابه و لباسهای خودش رو هم عوض کرد. در حالی که ساعت از یک گذشته بود، کنار مینی دراز کشید تا دخترک رو بین شون قرار بده. نمیخواست جیمین صبح بیدار بشه و بترسه.
پتو رو روی هر سه تاشون کشید و در تاریکی به صورت جیمین که رو به اون خوابیده بود نگاه کرد. لبهای برجستهاش با فشار صورتش روی بالش مثل یه جوجه بیرون زده بود و بدنش مثل جنین جوری توی خودش جمع شده بود که جونگوک مطمئن نبود راحت باشه.
اخم ریزی بین ابروهاش بود که جونگوک میخواست با دستهاش باز کنه ولی فقط چشمهاش رو بست و در حالی که دستش رو از روی عادت دور مینی حلقه میکرد، زودتر از اون چیزی که فکرش رو میکرد با بوی بارون نم نم توی ریههاش خوابش برد.
***
«ک-کوکی؟» زمزمهی مینی و کف دست کوچک و گرمی که روی گونهاش نشست، باعث شد چشمهاش رو باز کنه.
هوا هنوز گرگ و میش بود و مغزش داشت سعی میکرد بفهمه چرا باید الان بیدار بشه.
«ب-ببخشید.» صدای مینی کوچک و غمگین بود و باعث شد جونگوک سریع چشمهاش رو بماله و نیم خیز بشه. هوا اون قدری روشن بود که بتونه مینی رو که وسط خودش و جیمین غرق در خواب نشسته بود ببینه.
پتو رو کار زد تا بتونه بغلش کنه که متوجه خیسی ملحفهی سفید زیر مینی و پیراهنش شد.
چند ثانیه طول کشید تا مغز خواب آلودش به خودش بیاد و به مینی که سرش رو پایین انداخته بود و لبهاش جلو اومده بودن نگاه کنه. «دیشب یادمون رفت بریم دستشویی، نه؟ اشکالی نداره مینی. با هم میریم حمام و بعدش واسهی صبحونه پنکیک میخوریم. چطوره؟»
توی خواب طبق عادت همیشگیش تیشرتش رو درآورده بود ولی بدون هیچ ناراحتی مینی رو بلند کرد و به خودش چسبوند. عجیب بود که از خیسی لباس دخترک بدش نمیاومد.
جالب بود که این موجود کوچولو چطور جاش رو توی دلش باز کرده بود.
خوشحال بود که خواب جیمین اون قدری سنگین هست که از سر و صداشون بیدار نشه. مینی بعد از بازی با اردکها و دایناسورهای توی آب حالش خیلی بهتر شد و دیگه به خاطر خیس کردن خودش ناراحت به نظر نمیرسید.
حتی وقتی جونگوک سعی کرد توی اتاقک شیشهای سریع دوش بگیره، با بازیگوشی دم در ایستاده بود و با کف دستهاش به شیشهی مات میکوبید. «پ-پنکیک! پ-پنکیک!»
وقتی سرهمی دایناسوری مینی رو که دیروز براش خریده بود تنش کرد و اون رو پایین برد، هنوز هیچ کس بیدار نبود ولی خورشید طلوع کرده بود و خونه روشن بود.
مینی دوباره موقع درست کردن پنکیکها خودش رو کثیف کرد ولی جونگوک اهمیتی نمیداد. میتونست دوباره حمامش کنه حتی اگه خشک کردن موهاش حداقل بیست دقیقه طول میکشید.
در حالی که مینی با نوک بینی آردیش پنکیکهای پر از خامه و شکلات رو توی دهانش میچپوند و لپهاش مثل سنجاب باد میکرد، جونگوک مشغول خوردن قهوه بود، هر چند بیدار بود و بهش نیازی نداشت.
یه لحظه به خودش اومد و دید داره برای سرگرم کردن مینی و هم زمان رسیدن به کارهاش برنامه میریزه.
ولی دیگه نیازی نبود، نه؟ هیت جیمین تموم شده بود.
«د-دیمی!» مینی سعی کرد از روی صندلی بلند پایین بیاد و جونگوک تقریبا لیوانش رو روی کانتر پرت کرد تا به موقع بهش برسه. درست قبل از این که با صورت زمین بخوره، اون رو گرفت و کمک کرد بایسته. «مراقب باش مینی!» با دستمالی نوک بینی و دور دهانش رو پاک کرد و در جواب لبخند بزرگش لبخند زد.
تازه متوجه دلیل هیجان مینی شد و سرش رو بالا آورد تا جیمین رو ببینه. رایحهاش دیگه کمرنگ شده بود ولی هنوز بارون رو با خودش به هر جا میرفت می برد.
جیمین به جای چشمهاش به جایی بین شونههاش نگاه میکرد. صورتش آروم بود و جونگوک نمیتونست بفهمه حالش چطوریه. البته گودی سیاه زیر چشمهاش نشون میداد سه روز سختی رو گذرونده.
«صبح بخیر جیمین. مینی خیلی دلش برات تنگ شده بود، مگه نه مینی؟» مینی قبل از این که جملهاش تموم بشه، به سمت جیمین پرید و جیمین هم زانو زد تا بغلش کنه. طوری که اون رو به خودش فشار داد، بینیاش رو به موهاش چسبوند و نفس عمیق کشید، باعث شد جونگوک روش رو برگردونه تا بهشون فرصت بده.
جیمین آروم توی گوشش زمزمه میکرد و مینی با خوشحالی بهش جواب میداد. دوست نداشت فالگوش بایسته ولی مینی داشت از کارهای جالبی که اون سه روز کرده بودن و این که چقدر دلش برای جیمین تنگ شده بود میگفت و این باعث شد در حالی که ظرفها رو میشست تا خودش رو سرگرم کنه، لبخندی روی لبهاش بشینه.
بالاخره بعد از حدود ده دقیقه، مینی از آشپزخونه بیرون دوید. «ک-کارتون!»
جونگوک دستهاش رو خشک کرد و چرخید. انتظارش رو نداشت که امگا توی نیم متریش ایستاده باشه و کمی جا خورد ولی سریع خودش رو جمع و جور کرد.
آلفاش مردد بود و نمیخواست دوباره از طرف امگا رد بشه ولی نظر خودش متفاوت بود. «حالت خوبه؟» شاید سوال مسخرهای بود ولی واقعا نگرانش بود.
جیمین سرش رو تکون داد و دوباره به گلوش خیره شد. دستهاش با اضطراب واضحی در هم میپیچیدن. «ممنونم که مراقب مینی بودید.»
جونگوک بی اختیار لبخند زد. «راستش اگه اجازه بدی، دوست دارم از این به بعد هم وقت بیشتری با مینی بگذرونم. اون قدر دوست داشتنیه که باهاش اصلا احساس خستگی نمیکنم.»
جیمین با تعجب پلک زد. بالاخره سرش رو بالا آورد به چشمهای جونگوک نگاه کرد. «فکر میکردم خیلی بهونه بگیره و اذیت کنه.»
جونگوک شونههاش رو بالا انداخت. «بعضی وقتا دلش برات تنگ میشد و گریه میکرد ولی اذیت کننده نبود. فقط دیدنش ناراحت کننده بود.»
جیمین طوری نگاهش میکرد انگار جونگوک یه موجود عجیبه. «بازم ممنونم...اون هم خیلی با شما بهش خوش گذشته.»
جونگوک نگاهی به لباسهایی که هنوز تن امگا بود انداخت و در حالی که دستش رو به سمت لیوانها میبرد، پرسید: «قهوه میخوری؟ هنوز یکم از پنکیکا هم مونده.»
جیمین سرش رو به نشونهی تایید تکون داد. آرامش توی صورتش چیزی بود که جونگوک به ندرت دیده بود.
وقتی همراه جیمین با لیوانهای قهوه شون و باقیموندهی پنکیکها کنار هم پشت کانتر نشستن، جونگوک جرعهای از لیوان دوم قهوهاش نوشید و صداش رو صاف کرد. «از اون جایی که یونسو هیتش رو با میتش می گذرونه، ما این جا خیلی...آم، برای هیتت آماده نبودیم. برای دفعهی بعد، هر چی نیاز داری آنلاین سفارش بده، باشه؟»
گونههای جیمین قرمز بودن و جوری به پنکیکها خیره شده بود انگار میخواست باهاشون خودش رو خفه کنه. «میشه...میشه برام ساپرسنت بگیرید؟»
جونگوک جا خورد و کمی از فکر ناپدید شدن رایحهی جیمین ناامید شد ولی سعی کرد منطقی باشه. «اونا بدون تجویز پزشک ممکنه برات خوب نباشن جیمین. اگه دوست داری، میتونم از یه دکتری که میشناسم وقت بگیرم و اگه بهت یه نسخه داد، برات میگیرمش. چطوره؟»
جیمین سردرگم به نظر میرسید و زیرچشمی به جونگوک نگاه میکرد. «چرا این قدر اهمیت میدید؟» شاید بار پنجمی بود که این سوال رو میپرسید ولی هر بار جونگوک از زندگی سختی که باعث میشد هر خوبیای مشکوکش کنه، قلبش فشرده میشد.
«چی از سلامتیت مهم تره؟ الان بهش زنگ میزنم و اگه وقت داشت، امروز با هم میریم. موافقی؟»
جیمین که غرق در فکر بود، لبش رو گاز گرفت ولی در نهایت سرش رو تکون داد. خجالت زده به نظر میرسید و لبهای جلو اومدهاش باعث میشدن جونگوک بخواد لپش رو بکشه. «چند سالی میشه که چکاپ نرفتم.» آروم حرف میزد و مردد بود.
جونگوک چونهاش رو روی کف دستش گذاشت و به سمت جیمین چرخید. «مطمئنم که همه چی خوب و سالمه، نگران نباش.»
جیمین لبخند ریزی زد که به زور قابل دیدن بود ولی زود دوباره جدی شد. زیر لب گفت: «از این که...یعنی میدونم احتمالا رایحهی خیلی جذابی ندارم ولی...منظورم این نیست که خیلی خواستنی هستم ولی ممنونم که اون روز...اجازه دادید تنها باشم.»
سرش رو پایین انداخته بود، با بند شلوار جونگوک که به تنش زار میزد بازی میکرد و گونههاش هنوز سرخ بودن.
جونگوک نمیتونست چیزی رو که میشنید باور کنه. «رایحهی جذابی نداری و خواستنی نیستی؟ مطمئنی هر دو داریم در مورد یه نفر حرف میزنیم؟»
چشمهای جیمین گرد شد و سرش رو بالا آورد ولی جونگوک نمیتونست بس کنه. «برات سوءتفاهم نشه جیمین. این که از اون اتاق بیرون برم و درو ببندم یکی از سخت ترین کارهایی بود که توی کل عمرم کردم. راستش رو بگم، تا حالا رایحهی هیچ امگایی برام تا این حد جذاب نبوده. این که هیت یه امگا رو باهاش بگذرونم هیچ وقت برام این قدر وسوسه کننده نبوده.»
جیمین با چشمهایی که به طرز بامزهای گرد و گردتر میشدن، به جونگوک خیره شده بود.
جونگوک میدونست که احتمالا داره زیادی حرف میزنه ولی آلفاش و خودش هیجان زده بودن و حس میکرد نمیتونه دهانش رو ببنده. در هر صورت، مدتها بود که دوست داشت این رو به امگا بگه و بعد از شنیدن این که چقدر خودش رو دست کم میگیره، به نظرش وقتش بود حتی به قیمت خجالت زده کردن خودش، اینها رو بگه.
«ولی از همهی این حرفها بگذریم، من هیچ وقت بدون این که از قبل با یه امگا در موردش صحبت کنم و رضایتش رو داشته باشم، هیتش رو باهاش نمیگذرونم. پس اگه به خاطر این میخوای ساپرسنت مصرف کنی، نگران نباش. این جا کسی خودش رو بهت تحمیل نمیکنه.»
جیمین با پشت دستهاش روی چشمهاش کشید. این بار نوبت جونگوک بود که چشمهاش گرد بشه.
چرا گریه میکرد؟ جونگوک دوباره گند زده بود؟
جیمین سرش رو بالا آورد و با دیدن قیافهی جونگوک، با وجود چشمهایی که از اشک برق میزدن، خندهی بی صدایی کرد که اثری از خنده واقعا توش نبود. «من فقط...متاسفم، هنوز بعد از آم...هیتم یکم احساساتیم و حرفای شما انگار چیزایی بودن که همیشه آرزو داشتم بشنوم.»
جونگوک حس کرد که شونههاش از انقباض خارج شدن. خوشحال بود که داره با حرفاش جیمین رو خوشحال میکنه ولی هم زمان ناراحت بود که آرزوی امگا این قدر ساده بود.
فکر این که چقدر تا الان تحقیر و بدون رضایتش ازش سوءاستفاده شده بود، دیوونهاش میکرد.
«شما اصلا شبیه چیزایی که در موردتون شنیده بودم نیستین.» زمزمهی پر از خجالت جیمین باعث شد با تعجب سرش رو بالا بیاره. «چیزایی که در موردم شنیده بودی؟»
جیمین معذب سر جاش جابجا شد و به گلوی جونگوک زل زد. «شبی که کانگ منو به رد هون فرستاد، فکر میکردم کارم تمومه. شنیده بودم که ببر قرمز به کسی رحم نمیکنه. مخصوصا کسی که بخواد کاری مثل کاری که من کردم رو بکنه.»
جونگوک آهی کشید و سرش رو تکون داد. «فکر نکنم من در مقابل تو هیچ وقت ببر قرمز بودم و اصلا بتونم باشم. اون واقعا به کسی که میخواد سر به سرش بذاره رحم نمیکنه ولی من برای تو جئون جونگوکم، نه ببر قرمز.»
VOCÊ ESTÁ LENDO
✓Let the Flames Begin✓| Kookmin
Fanfic«کلاس مینی تموم شد؟» جیمین در حالی که مقابل پنجرهی قدی ایستاده بود، بدون این که بچرخه سرش رو تکون داد. رایحهی چوب صندل زیر بینیاش پیچید؛ سردردش شدیدتر شد. «بهش قول داده بودم بریم بیرون ولی انگار قراره بارون بیاد.» جیمین میتونست سینهی محکم آلفای...