22

884 146 4
                                    

سوکجین اون قدر بدون پلک زدن به خط تنهای روی بیبی چک توی دست‌هاش زل زد که چشم‌هاش تر شدن.
دلیل رد اشک‌های خشک شده‌ی روی صورتش همین بود، نه هیچ چیز دیگه‌ای.
این سومین هیتی بود که بعد از تصمیم بارداریش تموم می‌شد. همه می‌گفتن با یه هیت یا تهش دو تا می‌تونه باردار بشه؛ مشکل از کجا بود؟
شاید باید پیش دکترش می‌رفت. شاید مشکلی داشت. نکنه قرص‌های ضدبارداریش باعث شده بودن مریض بشه؟ اگه هیچ وقت نمی‌تونست باردار بشه چی؟
نکنه دیر شده بود؟
توی هر موقعیت دیگه‌ای، سوکجین که همیشه بر خلاف انتظاری که جامعه از امگاها داشت با همه چیز منطقی و آروم برخورد می‌کرد، به این افکار می‌خندید ولی حالا، فقط باعث شدن که اشک‌هاش سریع تر سرازیر بشن.
هورمون‌های بهم ریخته از هیتش هم بی تاثیر نبود و امگاش با ناراحتی زوزه می‌کشید و ازش می‌خواست پیش تهیونگ برگرده، نه این که یک ساعت بعد از تموم شدن هیتش، ساعت سه نیمه شب کف دستشویی بنشینه و به تستی که این قدر زود نتیجه‌ی درستی نشون نمی‌ده، زل بزنه.
صدای پای تهیونگ باعث شد سریع صورتش رو با آستین‌هاش پاک کنه و از جاش بلند شه. کمرش از حرکت سریعش تیر کشید و سرش گیج رفت؛ این هیت واقعا سخت و شدید بود و باید بیشتر استراحت می‌کرد تا بدنش به حالت عادی برگرده.
قبل از این که به خودش بیاد و تست رو داخل سطل بندازه، چراغ روشن شد و تهیونگ با دیدنش، سر جاش مات موند.
سوکجین چشم‌هاش رو دزدید چون دیدن اخم و چشم‌های تیره‌ی تهیونگ از تحملش خارج بود.
تهیونگ هم مثل اون ناامید و ناراحت بود؟ اون هم فکر می‌کرد شاید امگاش مشکلی داره و-
«توی همه‌ی این سال‌هایی که می‌شناسمت، رایحه‌ات هیچ وقت این قدر تلخ نبوده. چرا این قدر خودتو اذیت می‌کنی؟»
صداش خسته ولی نگران بود.
سوکجین با دست‌هاش خودش رو بغل کرد تا شاید کمی آروم بشه. اون فقط می‌خواست آلفاش رو خوشحال کنه.
همیشه بعد از هیت تا یه روز، غرایز سوکجین جلوتر از خودش حرکت می‌کردن و به تهیونگ و آلفاش حساس بودن؛ امگاش دلش می‌خواست به خاطر این که توی هیت شون خیلی خوب مراقبشون بودن، ازشون تشکر کنه و راضی نگهشون داره.
ولی این روزها انگار هیچ چیز خوب پیش نمی‌رفت...
این باعث شد بغضش دوباره بترکه و با ناراحتی تست رو داخل سطل پرت کنه.
تهیونگ سریع به سمتش اومد و بازوهاش رو گرفت. «بیا این جا.» رایحه‌ی کاج تهیونگ توی ریه‌هاش پیچید و باعث شد کمی نفس‌های تندش آروم تر بشه، هر چند اثری رو درد قلبش نداشت.
«به نظرت مشکلی دارم؟» صداش گرفته بود ولی حتی زحمت صاف کردن گلوش رو به خودش نداد.
تهیونگ آهی کشید که سوکجین از حرکت سینه‌اش حس کرد. «به نظر من یکم زوده برای این که این نتیجه رو بگیری...بیا یه هیت دیگه صبر کنیم و اگه باردار نشدی، بعدش یه سر به دکترت می‌زنیم. نظرت چیه؟»
خسته به نظر می‌رسید؛ احساس گناه وجود سوکجین رو گرفت.
تهیونگ کل هیتش مراقبش بود و حالا به جای این که بهش اجازه بده استراحت کنه، ذهنش رو درگیر می‌کرد.
سرش رو تکون داد و خودش رو بیشتر به سینه‌ی محکم و امن آلفا فشار داد. دلش می‌خواست بین دست‌هاش ناپدید بشه و به هیچ چیز فکر نکنه.
***
تهیونگ حس می‌کرد هر لحظه ممکنه جلوی مانیتورش خوابش ببره.
قبل از شیفتش به زور دو ساعت خوابیده بود و هر چند بدنش معمولا به کم خوابی و شب کاری عادت داشت، بار اولی بود که یه هیت این قدر خسته‌اش می‌کرد؛ شاید دلیلش این بود که آلفاش غمگین و عصبانی بود که چرا نتونستن برای میت شون کاری کنن.
چشم‌های قرمز و پف کرده‌ی سوکجین از جلوی چشمش کنار نمی‌رفت و با این حال، انگشت‌هاش با مهارتی که حاصل سال‌ها گزارش نویسی بیهوده بود، روی کیبورد حرکت می‌کردن و در مورد مواد فروش نوپایی که چند ساعت پیش گیرش انداخته و حالا توی سلول گوشه‌ی اداره کف زمین نشسته بود، می‌نوشتن.
نمی‌تونست بگه از بچه‌ها خوشش نمیاد ولی اون قدر هم از فکرشون هیجان زده نمی‌شد. تنها دلیلی که می‌خواست یکی دو تا ازشون داشته باشه، این بود که میتش عاشق شون بود و فکر می‌کرد خانواده شون بدون اونا کامل نمی‌شه.
برای تهیونگ، سوکجین تنها خانواده‌اش و براش بیشتر از کافی بود. نیاز نداشت یه نوزاد نق نقو روش بالا بیاره تا احساس خوشبختی و کامل بودن کنه.
ولی خوب...فکر دیدن سوکجین با شکم جلو اومده و بعد از زایمان همراه نوزادی که دوست داشت شبیه امگاش باشه، قلبش رو گرم می‌کرد و همین کافی بود تا راضی بشه.
با این همه، اصلا براش مهم نبود که سوکجین یا خودش مشکلی داشته باشن و نتونن بچه دار بشن ولی این انگار برای امگا شکست بزرگی بود...
این روزها، همیشه نوک زبونش بود و دلش می‌خواست به سوکجین پیشنهادش رو بده ولی از واکنشش می‌ترسید.
از این که ترحم و تردید رو توی نگاه سوکجین ببینه، وحشت داشت.
فرزندخواندگی چیزی بود که تهیونگ بیشتر از بچه دار شدن از راه طبیعی می‌تونست براش هیجان زده باشه، هر چند هرگز به روی خودش نمی‌آورد و حتی توی ذهن خودش هم سعی می‌کرد خیلی بهش فکر نکنه و امیدوار نباشه.
با وجود این که امگاش قلبی از طلا داشت، باز هم احتمالا نسبت به فرزندخواندگی مثل خیلی‌های دیگه گارد داشت. تهیونگ دوست نداشت ببینه میتش با وجود اکراهی که داره، به خاطر ترحمی که احتمالا از پیشنهاد تهیونگ وجودش رو پر می‌کنه، به این گزینه فکر کنه.
امگاها حتی بیشتر با این موضوع مشکل داشتن چون رایحه‌ی بچه هیچ شباهتی با خودشون و میت شون نداشت و امگاشون سخت می‌تونست با بچه ارتباط بگیره.
نقطه‌ی نهایی رو تایپ کرد و بدون این که گزارش رو چک کنه، دکمه‌ی پرینت رو زد. دست‌هاش رو بالای سرش برد و به بدنش کش و قوسی داد. تا پرینت بشه، باید یه قهوه می‌خورد تا چشم‌های خسته‌اش باز بشن.
ساعت هشت صبح بود و بعد از تکمیل پرونده، می‌تونست به خونه بره و مثل مرده‌ها ده ساعت بخوابه.
توی راهرو به سمت آشپزخونه می‌رفت و پلک‌های سنگینش رو با نوک انگشت‌هاش ماساژ می‌داد که تقریبا به کسی از پیچ راهرو به سمتش می‌اومد برخورد کرد.
با دیدن یونیفرم و علایم روش که تن مرد مقابلش بود و صورت آشناش، بلافاصله هشیار شد و احترام گذاشت. «عذر می‌خوام قربان.»
مرد که کمی از تهیونگ کوتاه تر بود، سرش رو تکون داد و اشاره کرد تا تهیونگ راحت بایسته.
تهیونگ توی شلوار سرمه‌ای و پیراهن سفیدش که بعد از ده ساعت چروک شده بودن، مقابل معاون رییس پلیس اتوکشیده و مرتب معذب بود.
تهیونگ که شش ماهی می‌شد با ترفیع درجه‌ای که به خاطر پرونده‌ی بزرگ قبلیش گرفته بود، سرهنگ شده بود، با وجود سنش توی سلسله مراتب پلیس رتبه‌ی بالایی داشت و به خاطر این که داخل یونیت خاصی کار می‌کرد، مستقیما به فرمانده‌ی پلیس حوزه‌ی خودش گزارش می‌داد.
با این حال دیدن معاون رییس پلیس، دومین مرد قدرتمند نیروهای پلیس کره‌ی جنوبی یا طبق شایعات شاید اولین، حس عجیبی داشت.
مخصوصا که مدام حرف‌هایی که وقتی سر ناهار تنها غذا می‌خورد، از میزهای دیگه شنیده بود توی ذهنش تکرار می‌شدن.
رییس پلیس عملا بازنشسته شده و همه چیو به جانگ هوسوک سپرده.
می‌گن یه میت خوشگل داره که توی بیمارستان مرکزی سئول کار می‌کنه. انگار بیمارستان مال پدر زنشه.
معلومه که از یه خانواده‌ی پولدار و قوی اومده، وگرنه چطوری توی سی و چهار سالگی به این درجه رسیده؟
«مشکلی نیست...» ابرویی بالا انداخت و پرسشگرانه نگاهش کرد. تهیونگ صاف ایستاد. «سرهنگ کیم تهیونگ، قربان.»
آلفای مقابلش رایحه‌ی قهوه داشت و با این که این بو برای تهیونگ بیشتر از آشنا بود، سنگینیش به آلفا این حس رو می‌داد که مرد مقابلش داره از بالا به پایین نگاهش می‌کنه.
بار اولی بود که آلفاش مقابل آلفای دیگه‌ای این حس رو داشت...حداقل توی چند سال اخیر.
جانگ هوسوک دست‌هاش رو پشتش در هم گرده کرده بود و با سر بالا گرفته تهیونگ رو برانداز می‌کرد. «سرهنگ؟ هوم...فکر می‌کنم از قبل می‌شناسمت. همونی هستی که پرونده‌ی قاچاق انسان رودخانه‌ی هان رو حل کرد، درسته؟»
تهیونگ با یادآوری اون پرونده می‌خواست هر چه زودتر به قهوه‌اش برسه، شاید حتی یواشکی یکم ویسکی باهاش قاطی کنه. با این حال، آلفاش از لحن تشویق آمیز آلفای مقابلش سرش رو بالا گرفته بود.
«بله...یونیت مبارزه با جرایم سازمان یافته مسئول این پرونده بود.»
هوسوک خنده‌ی بی صدا و کوتاهی کرد که بی شباهت به پوزخند نبود. «می‌بینم علاوه بر ماهر، متواضع هم هستی.» با وجود لبخند کمرنگ و کجش، چشم‌هاش تیره بودن و تهیونگ احساس ناراحتی داشت چون نمی‌تونست هیچی ازشون بخونه.
به عنوان پلیسی که به حس ششم و مهارتش توی خوندن آدم‌ها اعتماد داشت، این کمی آشفته‌اش می‌کرد چون نمی‌دونست باید چطور رفتار کنه.
پس فقط سرش رو کمی خم کرد و ساکت موند. آلفا بعد از چند ثانیه، با لحنی که اصلا اثری از شوخی و خنده‌ی چند لحظه‌ی قبلش رو نداشت، سکوت بین شون رو شکست. «شنیدم که شکست عملیات رد هون باعث شده پرونده‌ی ببر قرمز برای مدتی متوقف بشه.»
تهیونگ بی اختیار دندان‌هاش رو بهم فشار داد تا از انفجار کلمات جلوگیری کنه.
بعد از شکست مفتضحانه‌ی اون عملیات، حسابی توسط فرمانده توبیخ شده بودن و چند ماهی می‌شد پرونده‌های عادی رو بررسی می‌کردن؛ اجازه نداشتن فعلا سمت ببر قرمز برن، مگه این که مدرک صد درصدی داشتن.
مشکل این بود که در مورد ببر قرمز چنین مدرکی وجود نداشت. اون ها حتی نمی‌دونستن چهره‌اش چه شکلیه، فقط این که یه آلفای سی و چند ساله‌ست.
تهیونگ به خاطر شلیکی که کرده بود، بیشتر از هم تیمی‌هاش توبیخ و حتی تهدید به تنزل درجه شد. طعم تلخ اون شب هنوز روی زبونش بود و نمی‌تونست عطش تلافی رو نادیده بگیره.
«نظرت چیه همراهم بیای تا یه قهوه بخوریم؟ به نظر میاد بهش احتیاج داری.» تهیونگ که از برق نگاه جانگ هوسوک کنجکاو شده بود که هدف اصلیش چیه، بدون هیچ سوالی سرش رو تکون داد.
***
تهیونگ معمولا با دیدن ثروت و نشونه‌هاش پلک هم نمی‌زد. این چیزها معمولا اون رو تحت تاثیر قرار نمی‌دادن.
ولی ماشین مشکی براق و صندلی‌های چرم مشکی که حتی تماشا کردن شون هم گرون بود، باعث شده بود تهیونگ کمی جمع و جور بنشینه و با دو دست لیوان قهوه‌اش رو بگیره.
راننده‌ی معاون بیرون ماشین ایستاده بود و اون‌ها عقب ماشین با شیشه‌های دودی بالا تنها بودن.
تهیونگ که از سکوت کمی معذب بود، تصمیم گرفت تمومش کنه. «بابت قهوه ممنونم.»
معاون از گوشه‌ی چشم نگاهش کرد و کاملا حرفش رو نادیده گرفت. «آلفاهای زیادی نیستن که به امگاشون اجازه بدن رد دایمی خودشونو رو گلوشون بذارن.»
تهیونگ ناخودآگاه دستش رو بالا آورد و روی جای زخم دندون های سوکجین گذاشت. جانگ هوسوک بی توجه به سکوت تهیونگ ادامه داد. «می‌دونی چه نیروهایی توی بدنه‌ی پلیس بهترینن؟ کسایی که معنی تعهد رو می‌دونن.»
تهیونگ سرش رو تکون داد و جرعه‌ای از قهوه‌اش نوشید. تلخ بود ولی به طعمش عادت داشت و کم کم مغزش داشت بیدار می‌شد. ترجیح می‌داد سکوت کنه و اجازه بده آلفایی که خیلی ازش بزرگ تر نبود، با حرف زدن هدفش رو نشون بده.
«چرا تصمیم گرفتی پلیس بشی، سرهنگ کیم؟»
تهیونگ بالاخره سرش رو چرخوند و نگاهش کرد. «تنها شغلی بود که از هجده سالگی بهم جای خواب و غذا و حقوق می‌داد.»
چهره‌ی معاون مثل قبل صاف و بی حس بود ولی کم کم گوشه‌ی لب‌هاش بالا رفتن. «خوشحالم که از جوابای مسخره‌ای که معمولا می‌شنوم تحویلم ندادی.»
تهیونگ شونه‌هاش رو بالا انداخت و چیزی نگفت.
همیشه توی موقعیت‌هایی که با کسی جز سوکجین طرف بود، ترجیح می‌داد کم ترین حرف رو بزنه و بیشترین اطلاعات رو بگیره.
شاید دلیل موفقیتش توی شغلش هم همین بود.
«به نظرت چرا ازت خواستم با هم صحبت کنیم؟» تهیونگ کم کم حس می‌کرد کنترل موقعیت کمی به دستش میاد ولی هم چنان توی چشم‌های آلفای کنارش چیزی بود که حس ششمش رو قلقک می‌داد.
«کیس خاصی مد نظرتونه که به یونیت ما مربوط می‌شه؟» این فکر رو نمی‌کرد ولی چیزی بود که باید می‌گفت.
ابروهای معاون بالا رفتن و چشم‌هاش برقی از خنده گرفتن. «اگه این طوری بود، توی جلسه‌ی امروزم با فرمانده تون در موردش حرف می‌زدم.»
تهیونگ جوابی نداد ولی تماس چشمی شون رو حفظ کرد.
نمی‌دونست این چه بازی‌ایه، ولی آلفاش انگار می‌دونست اولین کسی که ضعف نشون بده تهش می‌بازه.
«پرونده‌ی ببر قرمز...چطور بگم، یکم زیادی پیچیده و کش دار شده، این طور فکر نمی‌کنی؟»
تهیونگ کم کم داشت می‌فهمید قضیه از چه قراره ولی مطمئن نبود دلیل نادیده گرفتن سلسله مراتب رو درک کنه. «این جور پرونده‌ها بزرگ تر از اونی هستن که یکی دو ساله جمع بشن.»
معاون سرش رو تکون داد و جرعه‌ای از قهوه‌اش نوشید. حالا صورتش کاملا جدی بود و تهیونگ می‌تونست سایه‌های توی چشم‌هاش رو ببینه.
فکر نمی‌کرد جانگ هوسوک مردی باشه که هرگز بتونه از نشستن کنارش لذت ببره.
«رییس پلیس مایلن در مورد این پرونده‌ی خاص، با نفوذ بیشتر به سیستم رد هون و ببر قرمز این روندو سریع تر طی کنیم.»
تهیونگ مات موند و برای این که اخمش رو مخفی کنه، قهوه‌اش رو یک نفس سر کشید.
«با احترام به دستوری که احتمالا برای من دارید، من آمادگی این که مخفی وارد چنین تشکیلاتی بشم رو ندارم و می‌دونم هیچ کدوم از اعضای تیمم هم آمادگی چنین چیزی رو ندارن.»
پوزخند کمرنگی لب‌های آلفای کنارش رو قوس داد. «آمادگی؟ اگه آمادگی چنین چیزی رو نداری، شاید باید شغل دیگه‌ای پیدا کنی که بهت جای خواب و غذا و حقوق بده.»
تمسخر توی کلماتش باعث شد آلفای تهیونگ بغره و بخواد کنترلش رو به دست بگیره.
تهیونگ نسبت به خیلی از آلفاها، آلفای حساس تری داشت که بیشتر بر اساس غریزه پیش می‌رفت و به محض کوچک ترین احساس خطر، می‌خواست تهیونگ حمله کنه.
این باعث می‌شد توی کارش خوب باشه ولی از طرف دیگه، خیلی وقت ها مجبور بود با سکوت و تمرکز زیاد جلوش خودش رو بگیره تا دردسری براش درست نشه.
سوکجین تنها کسی بود که می‌تونست آلفاش رو مهار و آروم کنه.
«این تهدیده؟...قربان؟» سعی کرد با کلمه‌ی آخر، لحن تندش رو جبران کنه ولی خشکی چهره‌ی جانگ هوسوک نشون می‌داد موفق نبوده.
«به چشم فرصت بهش نگاه کن. فکر می‌کنم توی جلسات هفتگیم با فرمانده‌ها، از دیدن تو به جای مافوقت بیشتر لذت ببرم.»
تهیونگ پلک زد. شرایط عجیبی بود و نمی‌دونست چطور تحلیلش کنه.
پلیس مخفی شدن براش کار جدیدی نبود. قبلا بارها این کار رو کرده بود ولی بعد از دفعه‌ی آخری که سه سال پیش سه تا تیر خورد و به خاطر خونریزی زیاد تا حد مرگ رفت، سوکجین بهش التماس کرد که دیگه این کار رو نکنه.
تهیونگ هیچ وقت خواهش‌های امگاش رو نادیده نمی‌گرفت؛ تنها کسی که حرف‌هاش رو بی چون و چرا قبول می‌کرد.
حالا، هر چند این پیشنهاد براش جذاب بود، ولی وارد سیستم ببر قرمز شدن و رسیدن به جایی که بتونه به پرونده کمک کنه، حداقل شش ماه یا حتی یک سال و بیشتر زمان می‌برد. سوکجین ممکن بود هر روزی خبر بارداریش رو بده و آلفای تهیونگ از فکر رها کردن امگاشون توی چنین شرایطی دندون‎های تیزش رو نشون داد.
«همون طور که گفتم، توی شرایطی نیستم که امگام رو برای چند ماه تنها بذارم ولی می‌تونم بین اعضای تیم-»
«به نظر میاد نتونستم خوب منظورم رو منتقل کنم. این درخواست نبود، دستور بود.» لحن سرد جانگ هوسوک و خط تیز دهانش، باعث شد تهیونگ لب‌هاش رو بهم فشار بده.
«هزینه‌ی سرپیچی از دستور، از دست دادن شغلمه؟» چون تهیونگ برای این آماده بود. هیچ چیز توی زندگیش براش به سوکجین اولویت نداشت.
جانگ هوسوک با چشم‌هایی که باعث می‌شدن به طرز عجیبی احساس کوچیک بودن بکنه، سر تا پاش رو برانداز کردن. «اون شروعشه. احتمالا می‌دونی کسی با اطلاعات تو از یونیت خاص تون نمی‌تونه راحت از سیستم جدا شه. اگه بتونه.»
تهیونگ سر جاش خشک شده بود چون اگه بعد از سال‌ها زندگی توی پرورشگاه‌هایی که با قانون جنگل اداره می‌شدن، یه چیز رو توی زندگیش خوب می‌فهمید، تهدید به مرگ بود.
با این حال گیج شده بود؛ چرا تهیونگ؟
این تهدیدها، فراتر از سیستم عادی پلیس بودن، حتی اگه سیستم پلیس هم تمیزترین و سالم ترین نبود.
تهیونگ با دیدن سایه‌های چشم‌های معاون رییس پلیس، می‌دونست بر خلاف میلش که وارد هزارتویی شده که خارج شدن از راحت نیست.
ولی تهیونگ این بازی‌ها رو خوب بلد بود. مهم ترین چیز این بود که آرامشش رو حفظ و منطقی فکر کنه، پس لحنش رو خنثی نگه داشت. «دستورتون اطاعت می‌شه، قربان.»

✓Let the Flames Begin✓| KookminDonde viven las historias. Descúbrelo ahora