34

706 145 7
                                    

جیمین در حالی که موهای مشکیش رو که روی پیشونیش ریخته بود مرتب می‌کرد، با تردید خودش رو توی آینه برانداز کرد. «چطور به نظر میام؟»
جونگوک در حالی که پیراهن سرمه‌ایش رو می‌پوشید بهش لبخند زد. «مثل همیشه اون قدر خوشگلی که حتی اگه دست من نیست، ‌می‌خوام تمام تلاشمو بکنم تا نذارم از خونه بیرون بری.»
جیمین چشم‌هاش رو چرخوند ولی نتونست جونگوک رو گول بزنه؛ گونه‌هاش سرخ بود و خودش رو با دستبند تیفانی که کوک بهش هدیه داده بود سرگرم کرده بود. آلفا مناسبت هدیه رو نگفته بود ولی جیمین می‌دونست قدردانی از تصمیمی که گرفته بود.
امروز قرار بود سه تایی...شایدم چهارتایی، برای اولین بار به خونه‌ی مادر آلفا برن.
سویون دیشب به جای جونگوک به جیمین زنگ زده بود و برای شام امشب دعوت شون کرده بود. جونگوک که کنار جیمین دراز کشیده بود، از دیدن گونه‌های سرخش وقتی مادرش در مورد این که می‌خواد نوه‌هاش رو ببینه می‌گفت لذت برد.
جونگوک به سختی تونست خوشحالی خودش رو از این حرف مادرش پنهان کنه. نگران بود که پذیرش مینی به عنوان بچه‌اش براش سخت باشه ولی مادرش مثل همیشه بیشتر از انتظارش خوب بود.
هر چند گاهی اوقات کمی بدجنس می‌شد...
جیمین به پهلو ایستاد و به برآمدگی کوچک شکمش که توی پیراهن سفیدش مشخص بود زل زد. «به نظرت یه چیز گشادتر نپوشم؟»
جونگوک از پشت بغلش کرد و گونه‌ی سرخش رو بوسید. «چرا؟ مامان می‌دونه بارداری پس چیزی واسه پنهون کردن نداریم.»
جیمین با لب‌های جلو اومده دستی به شکمش کشید. «قراره از خجالت بمیرم.»
آلفا توی گوشش خندید. «چرا؟ بهت که گفتم مامان قرار نیست مثل مادرشوهرای توی فیلما لیوان آب روی سرت خالی کنه.»
جیمین لبخند کمرنگی زد و دوباره چشم‌هاش رو چرخوند. «نه ولی می‌تونه ازم بپرسه چطور وقتی هنوز سالگرد اولمون نرسیده، شکمم جلو اومده.»
جونگوک ابروهاش رو بالا برد و توی آینه قدی بهش نیشخند زد. «مطمئنم خودش چطوریشو می‌دونه، نگران نباش.»
جیمین دست‌هاش رو کنار زد و با لب‌هایی که این روزها مثل جوجه اردک همیشه جلو بودن، به سمت در رفت. «مینی حتما داره یونگی رو خسته می‌کنه. بریم؟»
جونگوک امشب برای تیپ مینی سنگ تموم گذاشته بود. می‌خواست همه ببینن مینی چقدر بانمک و دوست داشتنیه.
البته این واقعا نیاز به تلاش نداشت.
برای همین مینی توی جوراب شلواری صورتی کمرنگ و پیراهن کوتاه پفدار همرنگ ولی کمی تیره تر، مشغول رقصیدن توی اتاق یونگی و نامجون بود. کفش‌هایی که روشون پاپیون داشت، توی پاش برق می‌زدن.
جونگوک بعد از دو ساعت سر و کله زدن با موهای مینی، موفق شده بود اون‌ها رو دو طرف سرش بالا ببنده. مینی با ذوق توی آینه نگاه کرده و گفته بود:‌ «میکی...موس!»
وقت‌هایی که حس می‌کرد ممکنه نتونه حرفش رو کامل بزنه، طبق چیزهایی که از یونجون یاد گرفته بود مکث می‌کرد. البته هنوز هم توی جملات لکنت داشت و یونجون گفته بود احتمال زیادی هست که این هیچ وقت از بین نره.
جیمین و جونگوک نگران این نبودن. همین که مینی این روزها نسبت به خودش احساس بهتری داشت و موقع حرف زدن کلافه نمی‌شد، کافی بود.
جونگوک جلوی مینی زانو زد و با گرفتن دست‌هاش، کمکش کرد بدون این که سرش گیج بره متوقف بشه. «مینی، برات یه چیزی آوردم.»
یونگی که لبه‌ی تخت نشسته بود، در حالی که شکمش رو نوازش می‌کرد سر تا پای جیمین رو برانداز کرد. «خوب شدی.»
جیمین بهش لبخند زد ولی زود توجهش به جونگوک جلب شد؛ آلفا بهش چیزی در مورد هدیه برای مینی نگفته بود.
همین الان هم جونگوک مینی رو با هدیه‌های زیاد لوس می‌کرد.
مینی بالاخره راضی شد بی حرکت بایسته و نفس نفس زنان به جونگوک لبخند زد. «ب‍-برای مینی؟»
آلفا سرش رو تکون داد و گردنبند رو از جیبش درآورد. این رو مدتی پیش داده بود تا برای مینی بسازن؛ حروف اسمش، مین‌یونگ، روی لاکت قلبی حک و به یه زنجیر طلایی آویزون شده بود.
قفلش رو پشت گردنش بست و پیشونیش رو بوسید. «این گردنبند واسه اینه که ما همیشه پیشت باشیم. دوستش داری؟»
بلافاصله لاکت رو باز کرد تا عکس خودش و جیمین رو در یک طرف و عکس کوچک سونوی آخر جیمین رو در طرف دیگه‌اش نشونش بده.
مینی با شگفتی به گردنبندی که توی نور برق می‌زد نگاه کرد. «نی نی! خوشگله!»
آلفا با رضایت از واکنشش، مینی رو در آغوش گرفت و همراهش بلند شد. «حالا بریم؟»
جیمین با اخم ریز غیر واقعی که هدفش فقط این بود که جلوی اشک‌هاش رو بگیره، سرش رو تکون داد. «فقط توی همین یه ماه چقدر خرج ما کردی؟»
حرفش زمزمه‌ای بود که فقط جونگوک می‌شنید. بعد از این که خداحافظی کردن و از خونه بیرون رفتن، جونگوک جوابش رو داد. «هنوز به اندازه‌ی کافی خرج نکردم. سوال بعدی لطفا.»
جیمین خیلی تلاش کرد لبخندش رو مخفی و دوباره اخم کنه. «ولی حداقل سلیقه‌ات خوبه.»
***
جیمین با دهان باز به مجتمع آپارتمانی بلند و باشکوهِ بین حصارهای بلند و نگهبان‌های جدی همراه اسلحه‌هایی که سعی کرده بودند زیر کت شون مخفی کنن، خیره شد.
البته عمارتی که الان توش زندگی می‌کردن، همین قدر لوکس بود و اطرافش پر از نگهبان‌هایی که به هیچ کس اجازه نمی‌دادن بدون اجازه‌ی صریح جونگوک و نامجون وارد شعاع چند صد متری خونه بشن.
با این حال، تا الان جیمین چنین ساختمان بلندی توی زندگیش ندیده بود.
مینی هم در حالی که دست هر دوشون رو گرفته بود، مثل جیمین با شگفتی همه چیز رو تماشا می‌کرد.
وقتی جونگوک توی آسانسور طبقه‌ی بیستم و آخر رو انتخاب کرد، جیمین سعی کرد دیگه متعجب نشه.
وقتی وارد دری که از قبل باز بود شدن، اول از همه سویون به سمت شون اومد. هر دو شون رو بغل کرد و گونه‌هاشون رو بوسید. «ببین کی این جاست!»
خم شد و دست‌هاش رو برای مینی باز کرد. دخترک که پشت دست‌هاش که جلوی صورتش رو گرفته ذوق کرده بود، با خجالت اجازه داد سویون بغلش کنه و گونه‌اش رو ببوسه. «چه موها و لباس خوشگلی!»
به نظر می‌رسید سوجین هم که بالاخره توی راهروی ورودی پیداش شد، مثل مینی امشب تیپ زده بود.
جیمین وقتی دید سویون چطور موهای مشکی سوجین رو با نخ‌های رنگی براق بافته و روی شونه‌اش انداخته بود، می‌فهمید جونگوک این کارها رو از کی یاد گرفته.
البته پیراهن آبی‌ای که جز قد کوتاهش، دقیقا شبیه پیراهن السا بود، حتی برای جونگوک هم دور از ذهن بود.
مینی که با دیدن دختری که یه کله و نیم ازش بلندتر بود، دوباره پشت پای جیمین قایم شده بود و با خجالت از کنار پاهاش نگاه می‌کرد، با دیدن پیراهن سوجین شلوار مشکی جیمین رو توی مشت‌هاش گرفت و لب‌هاش رو جلو آورد.
مادر جونگوک هم مثل دخترش توی پیراهن کرم رنگی که به زیبایی روی اندامش نشسته و موهایی که پشت سرش جمع کرده بود، مثل دفعه‌ی قبل که جیمین دیده بودش، بی نقص به نظر می‌رسید.
لب‌هایی که با رژ لب رنگ نود هم مثل قرمز زیبا بودن، با لبخند کش اومدن. «خوش اومدین. خوشحالم سر وقت رسیدین...بر خلاف یکی که احتمالا تا یه ساعت دیگه هم نمی‌رسه.»
جیمین با سوال لبخند زد و جونگوک جوابش رو داد. «بابای سوجین رو می‌گه.»
جیمین از طریق جونگوک می‌دونست که مادرش حدود یک سال و نیم بعد از مرگ پدرش دوباره ازدواج کرده بود. همسرش هم دانشگاهیش بود که قبل از ازدواج اولش باهاش مدتی قرار گذاشته و بعد از مرگ پدر جونگوک، دوباره توی جمع‌های دوستانه دیده بود.
هان سوهو هم مثل سویون، همسرش رو موقع زایمان دخترشون از دست داده بود.
نزدیکی دوباره شون از طریق کمک سویون به یه دوست قدیمی برای نگهداری از سوجین چند ماهه شروع شده و تنهایی هر دو و یادآوری علاقه‌ای که زمانی به هم داشتن، به همه چیز سرعت داده بود.
جونگوک بهش گفته بود که از ازدواج دوباره‌ی مادرش خوشحال شده بود؛ با وجود این که مادرش می‌دونست پسرش و نامجون توی چه مسیری قدم گذاشتن، دونستن جزییات مضطربش می‌کرد و نگرانی داشت باعث مریضیش می‌شد.
جونگوک اون شب در حالی که موهای مینی که بین شون با دهان نیمه باز خوابیده بود نوازش می‌کرد،‌ لبخند غمگینی زده بود. «با این که وقتی از این خونه رفت خیلی جاش خالی بود، خوشحال بودم که دیگه من نگرانی اصلیش نیستم.»
با این حال، جیمین نگاه سویون رو روی سر تا پای جونگوک وقتی آلفا حواسش نبود دید.
نگاهی بود که هر بار مینی می‌خواست کار خطرناکی بکنه و جیمین مجبور بود برای احترام به استقلالش سر جاش بنشینه و چیزی نگه، به دخترش می‌کرد. نگران ولی بدون چاره‌ای جز تماشا.
سوجین حالا با دست‌هایی که مثل بازرس‌ها پشت سرش در هم حلقه کرده بود، کنار مادرش ایستاده و سر تا پای جیمین رو با نگاه ارزیابانه‌ای که امگا قبلا از سویون دیده بود، برانداز می‌کرد.
وقتی به مینی رسید، با چشم‌های باریک شده روش متوقف شد. «جونگوکی، کی بچه جدید آوردی؟»
جیمین با شنیدن سوالی که از جونگوک کرد، با تعجب پلک زد.
سویون دستش رو روی سرش گذاشت و با اخم ریزی گفت:‌ «سلامت چی شد؟ جیمین و مینی و برادرت مهمونای ما هستن. لطفا بهشون احترام بذار.»
سوجین چند ثانیه طوری به صورت جیمین زل زد، انگار داشت سبک و سنگین می‌کرد که اگه به حرف مادرش گوش نکنه، می‌تونه با عواقبش کنار بیاد یا نه.
به نظر می‌رسید در نهایت منصرف شد چون شونه‌هاش رو بالا انداخت. «سلام. خوش اومدید.» لحنش طوری بود که انگار داره به زور از روی متن از پیش تعیین شده‌ای می‌خونه.
بلافاصله دوباره به مینی زل زد. «اگه توی اتاقم بری و به وسایلم دست بزنی، دعوامون می‌شه.»
جیمین که نمی‌دونست به خاطر مینی که حالا حتی بیشتر پشتش قایم شده بود ناراحت باشه یا نه،‌ فقط با شگفتی به جونگوک نگاه کرد که سعی داشت جلوی خنده‌اش رو بگیره. آلفا قبل از این که مادرش دوباره چیزی بگه، زانو زد و مینی رو از پشت جیمین توی بغلش گرفت. دخترش که به نظر می‌رسید لحن خصمانه‌ی سوجین رو درک کرده بود، دست‌هاش رو دور گردن آلفا حلقه کرد و صورتش رو چرخوند.
«مینی. این سوجینه، خواهر کوچولوی من.» رو به سوجین ادامه داد: «جینی. مینی دختر من و جیمینه.»
جونگوک بعد از این که با سکوت سوجین و نگاه عاقل اندر سفیهش که برای سنش زیادی بزرگ بود مواجه شد، همراه مینی که با چشم‌های تر صورتش رو توی گردن جونگوک مخفی کرده بود، بلند شد.
«جیمین دوست پسرته؟»
آلفا در حالی که کمر مینی رو نوازش می‌کرد، بهش لبخند زد. «آره. با جیمین و مینی خوب باش، باشه؟»
سوجین فقط شونه هاش رو بالا انداخت و دوباره با دویدن ازشون دور شد.
سویون نفسش رو با کلافگی بیرون داد. «بابت رفتارش متاسفم، امروز یکم بی حوصله‌ست.»
مینی که بق کرده بود و دیگه هیجان قبل رو نداشت، مشغول مکیدن شستش شده بود. جونگوک به نرمی سعی کرد دستش رو خارج کنه. «یه عالمه غذای خوشمزه هست که می‌تونی بخوری. انگشتات مال منه که کباب کنم و بخورم، باشه؟»
مینی بالاخره ریز خندید و فاصله‌ی بین ابروهاش به حالت عادی برگشت.
وقتی توی هال بزرگ روی مبل‌های نرم نسکافه‌ای که به نظر جیمین از بهشت اومده بودن نشستن، سوجین اون جا نبود ولی صدای بلند کارتون از توی راهرویی که احتمالا به اتاقش منتهی می‌شد می‌اومد.
سویون براشون شربت‌های خوشرنگی که زرد و صورتی بودن آورد. برای مینی نی صورتی مخصوصی که سه بار پیچ می‌خورد و چتر گذاشته بود.
مینی که احتمالا به خاطر نبودن سوجین قبول کرده بود روی مبل بین جیمین و کوک بنشینه، با چشم‌هایی که برق می‌زد و از تماشای نزدیک نی چپ شده بود، دو دستی لیوانش رو چسبیده و با تمام وجود هورت می‌کشید.
جونگوک با خنده لیوان رو ازش دور کرد. «الان سرت درد می‌گیره، آروم بخور.»
سویون همراه ظرف بزرگ چند طبقه‌ای از کاپ کیک‌های تزیین شده، کوکی و فینگرفودهایی که جیمین با دیدن شون احساس می‌کرد اشتهاش باز شد، برگشت.
خوشحال بود که بر خلاف بارداری‌های قبلیش، این دفعه نسبت به غذاها حس بدی نداره و می‌تونه همه چیز بخوره.
مینی با دیدن ظرفی که جلوش قرار گرفت، با چشم‌های گرد شده دست‌هاش رو مقابل دهانش گرفت و واو پر از شگفتی گفت.
سویون خندید و روی مبل مقابل شون نشست. «ازینا دوست داری مینی؟»
دخترک سرش رو تکون داد و لبخند خجالت زده‌اش رو پشت دستش قایم کرد. مشخص بود سویون رو دوست داره ولی کمی طول می‌کشید تا یخش باز بشه.
«بیشتر بیا پیشم. برات هر چی بخوای درست می‌کنم.»
مینی سریع سرش رو چرخند و ملتمسانه به جیمین خیره شد. امگا بهش لبخند زد و رو به سویون گفت: «ممنونم که دعوت مون کردید.»
سویون دستش رو طوری که انگار چیز مهمی نبوده، مقابل صورتش تکون داد. «مدت‌ها بود می‌خواستم دعوت تون کنم ولی فرصت نمی‌شد. می‌خواستم حتما سوهو هم باشه ولی چند هفته‌ای تقریبا اصلا توی سئول نبود. دو روز پیش تازه برگشته.»
جونگوک یه پیش دستی برداشت و از کاپ کیک‌های صورتی که می‌دونست چشم مینی رو گرفته، توش گذاشت. «کم کم تعطیلات سوجینم شروع می‌شه. برنامه‌ای نداری؟»
سویون به جای این که به آلفا نگاه کنه، با نگاهی براق به جیمین لبخند بزرگی زد که متعجبش کرد؛ سویون تا الان زیاد بهش لبخند زده بود ولی این یکی پر از علاقه بود. «معلومه که دارم. قراره قبل از این که جیمین سختش بشه، با هم بریم خریدای لازمو بکنیم. بعدشم باید یه کلاس یوگای بارداری ثبت نام کنیم. می‌دونم سر جونگوکی شلوغه، خودم همه رو باهات میام.»
جیمین سرخ شده بود، با این حال نمی‌تونست شادی عمیقی که از شنیدن حرف‌های سویون حس می‌کرد مخفی کنه.
این که مادر جونگوک این قدر راحت اون رو با همه‌ی مشکلاتش پذیرفته بود، خوشحالش می‌کرد.
تمام تلاشش رو کرد تا غمی که هم زمان قلبش رو می‌فشرد نادیده بگیره؛ مهم نبود که دوست داشت مادر خودش هم توی زندگیش باشه و تمام این مراحل رو باهاش بگذرونه.
جونگوک با ابروهای بالا رفته به مادرش نگاه کرد. «می‌بینم قراره تابستون شلوغی داشته باشی.»
سویون هم در مقابل مثل خودش ابرو بالا انداخت. «این تازه شروعشه. قراره اون قدر این بچه رو از لحظه‌ی تولدش لوس کنم که از تو هم نازپرورده تر بار بیاد.»
جیمین بی صدا خندید و سویون در جواب لبخندی زد که چال روی گونه‌هاش رو، شبیه اون‌هایی که جونگوک داشت، نشون داد.
سوجین بالاخره تصمیم گرفت دوباره به جمع شون برگرده. با نگاه خصمانه‌ای به مینی و جیمین، کنار مادرش نشست و طوری روی دسته‌ي مبل لم داد انگار ملکه‌ای بود که قراره در مورد زندگی شون تصمیم بگیره.
دخترک صورت قشنگی داشت ولی این که تمام مدت اخم می‌کرد، یکم نزدیکی بهش رو سخت کرده بود.
«این بچه چرا حرف نمی‌زنه؟»
جیمین برای بار صدم اون شب متحیر مونده بود. سویون چند ثانیه چشم‌هاش رو محکم بست، انگار می‌خواست آرامشش رو برگردونه.
مینی دوباره روی پاهای جیمین خزید و از سوجین رو برگردوند.
جیمین بهش لبخند زد. «نمی‌خوای با سوجین حرف بزنی؟ بهش بگو چقدر اولافو دوست داری. فکر کنم سوجینم ازش خوشش میاد.»
سوجین از شنیدن این حرف کمی صاف تر نشست و چشم‌هاش برق زد؛‌ هر چند هنوز نسبت بهشون گارد داشت.
«م‍-مینی السا رو د-دوست داره.» مینی با صدایی که توی پیراهن جیمین خفه‌ شده بود، زمزمه کرد. جیمین به این که غیر مستقیم به لباس سوجین اشاره کرده بود لبخند زد و کمرش رو نوازش کرد.
سوجین پلک زد و طوری که انگار حوصله‌اش سر رفته، به مینی خیره شد. «چرا سه سال طول می‌کشه تا حرف بزنی؟ مشکل داری؟»
نفس سویون توی سینه حبس شد و آروم روی دست سوجین زد. «همین الان معذرت خواهی کن!»
جیمین که دیگه هیچ اثری از لبخند توی صورتش نبود، مینی رو بیشتر به خودش فشار داد. مطمئن بود رایحه‌اش داره نفس کشیدن رو برای همه سخت می‌کنه ولی دست خودش نبود؛ بارداری باعث شده بود کنترل احساساتی مثل نیاز به حمایت از بچه‌هاش سخت بشه.
جونگوک دستی توی موهای بلندش کشید و سرش رو تکون داد. «من خیلی ازت برای جیمین و مینی تعریف کرده بودم. هر دو شون خیلی دوست داشتن تو رو ببینن ولی الان واقعا داری کاری می‌کنی که خیلی کمتر به دیدنت بیایم.»
لحن جونگوک نرم ولی پر از تاسف بود و جیمین اثرش رو روی سوجین که چشم‌هاش تر شد دید. با این حال، دخترک سرش رو بالا گرفت و از روی مبل پایین اومد. «دفعه‌ی پیشم که اومدی اصلا با من حرف نزدی. الانم که پیش دوست پسرت نشستی و نمیای نقاشی‌هامو ببینی. اصلا دیگه نیا.»
با قدم‌های سریعی توی راهرو ناپدید شد و به اتاقش برگشت.
جیمین نگاهی به جونگوک انداخت. «فکر کنم دلش برات تنگ شده.»
سویون لبخند کوچک و ناراحتی زد. «می‌دونم بار چندمه دارم به خاطر رفتارش معذرت خواهی می‌کنم. سوجین یکم...بچه‌ی حساسیه. زود دلتنگ می‌شه. از شانسش پدرش به زور هفته‌ای یه بار می‌بیندش و برادرش هم بزرگ تر از اونیه که براش زمان زیادی داشته باشه.»
جرعه‌ای از شربت مقابلش نوشید و ادامه داد:‌ «مدتیه که ناراحتیشو با پرخاشگری نشون می‌ده. با یه روانشناس مشورت کردم و گفتن برای سن و شرایطش طبیعیه ولی فکر کنم باید بیشتر تلاش کنیم.»
جیمین سرش رو تکون داد و با دیدن غم توی چشم‌های سویون، لبخند زد تا بهش اطمینان بده. «چیزایی که برای ما کوچیکه، برای بچه‌ها ممکنه اون قدر بزرگ باشه که تحملش براشون سخت بشه و کارهای عجیبی برای کنار اومدن باهاش انجام بدن. مطمئنم با کمک شما حالش بهتر می‌شه.»
جونگوک که چشم‌هاش با کمی احساس گناه به راهرو خیره مونده بود، ‌دست جیمین رو فشار داد.
***
بعد از اون اتفاق، جونگوک به اتاق سوجین رفت تا کمی تنها باهاش حرف بزنه و غیبتش رو از دلش دربیاره.
سویون برای مینی تلیزیون رو روشن کرد و انیمیشن جدیدی که می‌گفت سوجین دوست داره پخش کرد. مینی توی یه متری تلویزیون نشسته و در حالی که دیگو رو محکم بغل کرده بود، با چشم‌های براق به صفحه زل زده بود.
البته از گوشه‌ی چشم مدام به جیمین نگاه می‌کرد تا مطمئن بشه از جاش تکون نخورده.
جیمین همراه سویون موند و با نرمی نگاه و رفتارش کم کم آروم شد. زنی که جونگوک رو بزرگ کرده بود، نمی‌تونست با یه امگای باردار بی رحم باشه.
سویون در حالی که کنار جیمین نشسته بود، به شکمش نگاهی انداخت. «الان دقیقا چند وقتته؟»
جیمین ناخودآگاه دستش رو روی برآمدگی گذاشت. «چند روز دیگه وارد ماه پنجم می‌شم.»
لبخندی لب‌هاش رو کش داد. «خوشحالم که سالم و سرحالی. تجربه‌ی خودم از بارداری هیچ وقت خوب نبوده.»
هیچ وقت؟
سویون سوال توی نگاهش رو دید و چشم‌هاش تلخ شد. در حالی که سرش رو با کاپ کیک نصفه‌ی توی دستش گرم می‌کرد، به رو به رو خیره شد. «وقتی جونگوک هجده سالش بود، دوباره باردار شدم.»
جیمین پلک زد. هجده ساله؟
سویون بی صدا خندید. «می‌دونم خیلی عجیبه. خودمم انتظارش رو نداشتم ولی داروهام رو عوض کرده بودم و انگار مثل قبل روی بدنم جواب نمی‌دادن. از همون اولش حال خوبی نداشتم. بارداری جونگوک هم برام خیلی سخت بود و مشکلات زیادی داشتم. حتی چند ماهش رو استراحت مطلق بودم. ولی اون یکی...از همون ماه اول یه چیز دیگه بود.»
سویون به پشتی مبل تکیه داد و به سمت جیمین چرخید. «پدر جونگوک مرد بدی نبود. هیچ وقت با من بدرفتاری نکرد و حتی یه بار دستش رو روم بلند نکرد، چیزی که آلفاهای زیادی برای ساکت کردن میت‌هاشون انجام می‌دن.»
غمگین تر از هر وقت دیگه‌ای به نظر می‌رسید. «ولی اون هم نقص‌های خودش رو داشت. اون قدر توی کارش غرق بود که گاهی روزها حتی یه بار هم نمی‌دیدیمش. سعی می‌کرد جونگوک رو نادیده نگیره ولی من...یادم نمیاد آخرین باری که با هم دو تایی وقت گذرونده بودیم کی بود.»
رایحه‌ی رز سویون که همیشه ملایم و شیرین بود، حالا کمی به تلخی می‌زد.
کاپ کیک رو روی میز گذاشت و دوباره تکیه داد. این بار آرنجش رو روی پشتی گذاشت و سرش رو به دستش تکیه داد. جیمین هم بیشتر به سمتش چرخید. «احتمالا می‌دونی بارداری‌ای که پدر بچه توش کنارت نباشه چقدر سخته. از نظر روانی شاید به سختی قابل تحمل باشه ولی جسمی...»
جیمین آهسته سرش رو تکون داد چون بهتر از هر کسی می‌دونست.
«ماه پنجمم بود که اوضاع خیلی خطرناک شد. هم برای خودم و هم بچه. جونگسو اون موقع برای یه قرارداد رفته بود چین و دو هفته بود که پیشم نبود. دکترها از قبل بارها بهم گفته بودن برای خودم و بچه بهتره که به سقط فکر کنم و از نظر ذهنی براش آماده باشم. چه عمدی و چه ...»
جیمین هم حالا غمگین شده بود و نمی‌تونست تر شدن چشم‌هاش رو مخفی کنه. درسته این بار نسبتا بارداری راحتی داشت ولی هنوز سریع احساساتی می‌شد.
سویون با دیدنش خنده‌ی کوتاهی کرد و با مهارت زیر چشم‌هاش رو جوری پاک کرد که آرایشش خراب نشه. «چطوری به این جا رسیدیم؟ اگه جونگوکی بفهمه اشکتو درآوردم تا یه ماه بهم غر می‌زنه.»
جیمین لبخند زد و چشم‌های خودش رو پاک کرد. «بین خودمون می‌مونه.»
سویون بهش چشمک زد. «زیاد اذیتت نمی‌کنم. خلاصه این که وقتی نزدیک شش ماهم شد، بچه دیگه نتونست تحمل کنه و از پیشم رفت. تا چند روز می‌ترسیدم دکتر برم ولی بالاخره وقتی جونگسو برگشت و خواست شکمم رو لمس کنه تا لگد زدنش رو حس کنه...دیگه نتونستم دکتر رفتن رو عقب بندازم.»
جیمین هم دو روز بیهوش توی اتاقش بود تا این که هوسوک اون رو به بیمارستان برد تا بچه رو دربیارن.
«جونگوک مدام دستم مینداخت که توی اون سن دارم براش یه برادر میارم ولی می‌دونم بعدش خیلی گریه کرد...البته مثلا نمی‌خواست من بفهمم.»
سویون چشم‌هاش رو چرخوند و جیمین ریز خندید. «چیزی که بعد از بیست سال زندگی بالاخره واقعا همه چیز رو بین من و جونگسو خراب کرد، رفتارش بعد از اون بود. توی زمانی که بیشتر از هر وقتی به میتم احتیاج داشتم، ازم دوری می‌کرد. فکر کنم احساس گناه می‌کرد که وقتی اون اتفاق افتاد پیشم نبود ولی خوب...من و امگام هیچ وقت دلمون باهاش صاف نشد...حداقل تا وقتی که...»
صداش رو صاف کرد و بینیش رو بالا کشید. به زور لبخند زد. «گوش مشتاق گیر آوردم و دارم همین طوری حرف می‌زنم! بیا در مورد کارایی که برای اتاق بچه باید بکنیم حرف بزنیم. تو و کوک در موردش برنامه‌ای دارین؟»
جیمین بهش لبخند زد. «هر وقت دوست داشتین در مورد چیزی حرف بزنیم، من یه جفت گوش مشتاق دارم.»
سویون دستش رو روی دست جیمین گذاشت. این بار لبخندش واقعی بود. «قلب مهربونی داری. خوشحالم که تو کسی هستی که کنار پسرمه. هر وقت اذیتت کرد، بهم بگو تا گوششو بکشم.»
جیمین خندید و حرارت صورتش رو حس کرد. خجالت زده ولی خوشحال بود که از طرف مهم ترین امگای زندگی آلفا پذیرفته شده.
«در مورد اتاق بچه، جونگوک بهم قول داده با هم بریم خرید ولی نمی‌دونم وقت بکنه یا نه.»
سویون سرش رو تکون داد و نچی گفت. «هر چی باشه، ‌پسر پدرشه. باید یه وقتایی باهاش قهر کنی تا حالش جا بیاد.»
لحنش شوخ بود ولی جیمین می‌تونست بفهمه که تجربه‌ی خودش همین بوده.
«در مورد غذاها چطوری؟ کوک بهم گفت حالت تهوع زیادی نداشتی.» جیمین از فکر این که سویون در موردش با آلفا این قدر حرف می‌زنه، ‌حس خوبی داشت.
«نه، این دفعه خیلی حالت تهوع نداشتم و تقریبا همه‌ی غذاها رو می‌تونم بخورم...جز ماهی و میگو. بوش یکم...»
سویون با همدردی سرش رو تکون داد. « تو هم ظهرا تنهایی،‌ نه؟ بیا از این به بعد هفته‌ای دو بار با هم ناهار بخوریم. برات با گوشتای دیگه غذا می‌پزم. باید خوب بخوری و وزن اضافه کنی تا خودت و بچه سالم بمونین.»
جیمین نتونست لبخندش رو مخفی کنه. قلبش از محبت مادرانه‌ای که سال‌ها بود طعمش رو نچشیده بود، ‌تندتر می‌زد. «اگه یونگی قبل از ساعت چهار بیدار شه، با هم ناهار می‌خوریم ولی معمولا این اتفاق نمی‌افته.»
سویون نیشخند زد و جیمین ادامه داد:‌ «اگه براتون زحمتی نیست، منم خوشحال می‌شم.»
قبل از این که سویون حرفی بزنه، صدای باز شدن در ورودی اومد. امگا چشم‌هاش رو چرخوند و با نگاهی به ساعت گفت: «حداقل برای شام دیر نکرد.»
با شوخی توی چشم‌هاش رو به جیمین گفت:‌ «همون طور که می‌بینی، از الگوی خاصی توی انتخاب آلفاها پیروی می‌کنم»
جیمین در حالی که سعی می‌کرد خنده‌اش رو مخفی کنه، همراه سویون از جاش بلند شد و با کمرویی به مرد قدبلندی که از راهرو ظاهر شد تعظیم و سلام کرد.
شبیه آلفاها بود ولی جیمین رایحه‌ای حس نمی‌کرد.
سویون بهش لبخند زد. «خسته نباشی.»
مرد که با وجود تارهای خاکستری بین موهای مشکیش و خطوط صورتش حتی الان هم جذابیت داشت، توی دهه‌ی پنجاه یا شصت زندگیش به نظر می‌رسید. با این حال توی کت و شلوار شیک مشکیش صاف و چهارشونه می‌ایستاد و مشخص بود از بدنش مراقبت خوبی می‌کنه.
بعد از این که به سمت سویون رفت و بوسه‌ی نرمی روی لب‌هاش نشوند، نگاه نافذ مرد روی صورت جیمین متوقف شد.
«شما باید جیمین باشی. هان سوهو. خوشوقتم.» صدای خوش‌آهنگی داشت که در کنار لحن ملایم ولی محکمش، استرس جیمین رو کم کرد.
امگا دستی که به سمتش دراز شده بود گرفت و لبخند زد.‌ «خوشحالم می‌بینمتون. از جونگوک و سویون تعریف تون رو زیاد شنیده بودم.»
سویون خندید و دندون‌های سفید و مرتبش رو نشون داد. «داشتم براش می‌گفتم که هر روز مجبورم علفای زیر پامو وقتی منتظرتم کوتاه کنم.»
سوهو با چشم‌هایی که برق می‌زد به سویون خیره شد. جیمین این نگاه رو فقط از جونگوک به خودش دیده بود.
جیمین دست‌های کوچکی که پاش رو لمس می‌کردن حس کرد. درست وقتی خواست خم بشه و مینی رو بلند کنه تا معرفیش کنه، سوجین با سرعتی که جیمین رو نگران افتادنش کرد، به سمت شون دوید و به پاهای پدرش چسبید.
سوهو بهش لبخند زد ولی خم نشد تا بلندش کنه و به جاش دستش رو روی سرش کشید. «سلام جینی. شنیدم امروز یه مهمون کوچولو داری.»
سوجین چینی به بینیش انداخت که باعث اخم جیمین شد. البته رایحه‌ی چوب و دست گرم و محکمی که روی کمرش نشست،‌ خطوط صورتش رو نرم کرد.
«سوجین انگار امروز خیلی توی مود مهمون نوازی نیست.»
سوهو با جونگوک دست داد. هر دو در حالی که لبخند می‌زدن با هم مودب بودن ولی جیمین می‌تونست ببینه که بهم نزدیک نیستن.
وقتی جیمین دوباره خم شد تا مینی که غمگین و خجالتی به نظر می‌رسید بلند کنه، آلفا جلوش رو گرفت. «قرار شد دیگه این کارو نکنی. من بغلش می‌کنم.»
جیمین زیر نگاه دقیق سوهو کمی قرمز شد ولی فقط لبخند زد و زیر لب تشکر کرد. دوست داشت دیگه توجه همه روی شکمش نباشه ولی سوهو حتما می‌خواست در موردش حرف بزنه. «تبریک می‌گم. همیشه کنجکاو بودم جونگوک بالاخره از چه جور امگایی خوشش میاد و تصمیم می‌گیره خانواده‌ی خودشو داشته باشه.»
سویون نیشخند زد. «اون قدر فکرت رو درگیر کرده که یادت مونده اسپری ساپرسنت بزنی.»
جیمین با تعجب پلک زد. سوهو شونه‌هاش رو بالا انداخت. «من نود درصد مواقع واقعا دارم به حرفات گوش می‌دم. گفتی قراره یه امگای باردار به خونمون بیاد. معلومه که ساپرسنت یادم نمی‌ره.»
فکر این که به خاطر اذیت نشدن امگای جیمین رایحه‌ی آلفاش رو مخفی کرده، باعث شد جیمین با خجالت خودش رو به جونگوک بچسبونه تا زیر دستش قایم بشه.
حالا می‌فهمید سویون چرا تصمیم گرفته برای بار دوم و با این آلفا میت بشه.

✓Let the Flames Begin✓| KookminDonde viven las historias. Descúbrelo ahora