بارون هر لحظه شدید تر میشد و یونیفرم توی تن پسر رو بیشتر از قبل توی دریای قطراتش غرق میکرد اما باز دست از تلاش برنداشت و فشار دستش روی زنگ بیشتر کرد،صبوری دقیقه های قبلش رو نداشت و این بار جاش رو به عصبانیت داده بودند
همینطور که انگشتش رو روی زنگ با حرص واضح میفشرد لگد محکمی با پای چپش به در زد
_جیـمین.. محض رضای خدا!
ساعت هفت و نیم صبح شده بود و هنوز سر کلاسشون حاضر نشده بودن
و این تنها تقصیر دوست عزیزش جیمین بود،این وضع هر سال تهیونگ برای بیدار کردن اون عوضی بود!
صدای باز شدن پنجره باعث شد، با یک نفس عمیق کنترل شده دست از لگد پروندن به اون در لعنتی برداره،کمی عقب تر رفت و برای راحت تر دیدن صورت اول صبحی بادکرده دوستش،موهای جلو خیس شدش رو بالا زد
_چه مرگته؟..
جیمین صدای گرفتش رو صاف کرد و با چشمهای نیمه باز خمیازه ای کشید
_مرغ صبح به این زودی از خواب بلند نمیشه که تو بلند میشی تهیونگ.
اون حتی خبر نداشت امروز باید میرفتن مدرسه...؟
دلش میخواست سر آسمون فریاد بزنه یا همین الان برگرده خونه و مثل دوست عوضی بیخیالش راحت بخوابه،تمام وجودش خیس از آب شده بود و اون از خیس شدن لباسهاش متنفر بود.
_این در کوفتی رو باز کن جیمین..تا خودم بیام و ویندوزت رو راه بندازم!
کمی بعد صدای باز شدن در به گوش تهیونگ رسید با قدم های بلند خودش رو به داخل خونه پرت کرد نگاهی به فضای خونه انداخت مثل همیشه خانواده پارک به روستاشون رفته بودند.
_اوه خدایا، خیسِ خیسم.
نگاه کشندهای به دوستش که کمی خواب از سرش پریده بود انداخت
_من رو نکش خب؟
لبخندی برای آروم کردن اعصاب از دست رفته دوستش زد و سمت اتاق دوید و همینطور که صداش غیر واضح به گوش تهیونگ میرسید فریاد زد
_ اون یکی یونیفرمم وقتی که شیرکاکائو ریختم روی لباست دادم بهت پس...باید همینجوری بیای متأسفم.
این موضوع برای تهیونگ خیسی که قطرات آب از میون پیچک تاریکِ موهاش به روی صورتش چکه میکرد و جایی که ایستاده گودالی از آب درست کرده بود اصلا مهم نبود.
نمیتونست بیخیال شه و برگرده خونه. بره خونه چی بگه؟
"سلام من اومدم!چون امروز خیلی خیسم نمیرم مدرسه!"
پوزخندی به افکارش زد نگاهی به ساعت دور مچش انداخت چشم غره ای به عقربه های ساعت رفت خواست ايندفعه بلندتر فریاد بزنه که جیمین زودتر دست بکار شد
YOU ARE READING
𝘐𝘮𝘱𝘰𝘴𝘴𝘪𝘣𝘭𝘦
Werewolf「پایان یافته」 چشم های لرزون و خیس از اشکش رو باز کرد و با صدایی آرومی که میشد فریاد ترس رو شنید، سکوت جنگل رو شکست: _خواهش.. م-میکنم... ن-نزدیکم نشو! اما تنها چیزی که اتفاق افتاد نزدیک شدن اون گرگ عظیمالجثه بود. میتونست قسم بخوره بازدم داغش تمام...