حس معلق موندن و قرار گرفتن روی سطح نرمی باعث شد ناله ای از بین لب های بی رنگ و خشک شدش رها کنه،انگار سرش رو زیر آب گرفته باشن صداها گنگ به گوشش میرسید
با بالا رفتن سروصدا پلک هاش رو به سختی باز کرد و چند بار پلک آرومی زد و به سقف خیره شدهنوز دیدیش واضح نشده بود ولی صبر نکرد دستش به تختی که نمیدونست کِی روش خوابیده بود تکیه داد و
به سختی نیم خیز شد
با پیچیدن درد زیادی پشت کمرش پلک های نمناکش رو محکم روی هم فشرد چه بلایی سرش اومده؟دست لرزونش رو آروم به پشتش برد.. صورتش از درد جمع شد،قسمتی از لباسش کاملا از بین رفته بود!
انگشتش مستقیم پوست کمرش رو لمس کرد و با حس زخم بزرگی لبش رو محکم گزید.این وحشتناک بود!
رد پنجه های گرگ روی کمرش مونده بود و زخم دردناکش رو روی کمرش به جا گذاشته بود
با یادآوری چشم های ترسناک گرگ و جسم بزرگش بدون توجه به خونی بودن دستش، دستش روی لب هاش گذاشت و وحشت زده به گریه افتاد
چطور ممکنه زنده مونده باشه؟
نمیتونست لرزش بدنش رو کنترل کنه،حتی نمیتونست موقعيتش رو درک کنه...فقط درد حس میکرد و درد!
با صدای نزدیک شدن شخصی و وارد شدنش ترسیده ملحفه رو محکم توی دستش فشرد و خودش رو کمی جمع کرد
نگاه لرزونش رو به مرد سیاه پوشی داد که با چشم های به خون نشستش به سمتش قدم برمیداشت،نمیدونست چرا اون چشم ها اون رو یاد سرخی چشم های گرگ سیاه مینداخت..سرش رو ناخودآگاه به دو طرف تکون داد..داشت دیوونه میشد!
جونگوک دستپاچه از ترس پسر قدمی به سمت تخت برداشت،اخم روی ابروهاش پررنگ شد وقتی رد خون رو روی چونه و قسمتی از گونش دید
جلوی تخت ایستاد دستش رو مردد سمت پسر برد و خواست کمرش رو از تخت فاصله بده که با عقب تر رفتنن تهیونگ دستش بین راه خشک شد
تهیونگ با صدای خشه دار شدهی پرسید
_اینجا..کجاس؟
جونگوک لعنتی نثار خودش و دکتری که معلوم نبود کدوم گوری بود کرد..
_شما..کی هستین؟
بی حرف بدون توجه به ترس و لرزش بدن پسر روی تخت نشست و دوباره خواست دستش رو روی پهلوش بزاره،تهیونگ باز خودش رو کمی به سمت دیگهی تخت متمايل کرد
اما با کشیده شدن یهویی زخمش و درد زیادی آخی گفت و نالید
_دوستام...د.دوستام کجا رفتن؟من میخوام برم..آخ
از درد کشیدن پسر زخمیی که مسببش خودش بود داشت دیوونه میشد ،با گرفتن پهلو و زیر گردنش سرش رو به شونه خودش تکیه داد تهیونگ بی قرار و با گریه بی صدایی سعی میکرد خودش رو ازش دور کنه..
YOU ARE READING
𝘐𝘮𝘱𝘰𝘴𝘴𝘪𝘣𝘭𝘦
Werewolf「پایان یافته」 چشم های لرزون و خیس از اشکش رو باز کرد و با صدایی آرومی که میشد فریاد ترس رو شنید، سکوت جنگل رو شکست: _خواهش.. م-میکنم... ن-نزدیکم نشو! اما تنها چیزی که اتفاق افتاد نزدیک شدن اون گرگ عظیمالجثه بود. میتونست قسم بخوره بازدم داغش تمام...