آلفا!part:4

8K 1.1K 117
                                    

تمام حس پشیمونی که از رفتن به اردو داشت با دیدن درخت های سر به فلک کشیده از بین رفته بود،انگار روحش تنها نیاز داشت با روح جنگل ملاقات کنه تا به وجودش آرامش ببخشه، گرما و نور آفتاب هرازگاهی روی پوست گندمیش بوسه میزد و بهش یادآوری میکرد ساعتی دور از همه،هم‌نشین سکوت، روی سبزه‌‌‌ها دراز کشیده و به رقص چشم‌نواز برگ و شاخه های درهم تنیده‌ درخت خیره شده..

کمی پیش مادرش تماس گرفته بود تا از حال پسر کوچیکش با خبر بشه و مطمئن بشه خیلی خوب غذا خورده،تهیونگ هم با حوصله و لبخند به لب، به مادرش اطمینان داده بود که مواظب خودش هست و نگرانش نشه چون اون دیگه بچه نیست، وکمی بعد به تماس پایان داده بود.

مادرش بعد از فوت پدرش خیلی سختی هارو و کشیده و تحمل کرده بود،اما خودش رو نباخت و نزاشت کمبودی برای دو پسرش حس بشه.

تصویر و خاطرات واضحی از پدرش نداشت،خیلی مبهم و کم رنگ..اون فقط سه سالش بود که فهمید پدرش دیگه قرار نیست برگرده،چون توی تصادف جونش رو از دست داده..

آهی کشید و روی شکم دراز کشید،گل های کوچیک بنفش رنگ لا به لای سبزها پناه گرفته بودند،یکی از اون هارو کند و بویید،با استشمام اون رایحـــه پلک‌هاش روی هم افتاد،باید میزاشت لای کتابش تا همیشه داشته باشتش..حتی اگه خشک بشه و زیبائی قبلش رو نداشته باشه..گل کوچیک رو پشت گوشش زد و دستش رو زیر سرش قرار داد.
صدای آقای لی و خنده بچه ها توی گوش جنگل می پیچید.

شب قبل رفتار یورا عجیب شده بود، این فکرش رو درگیر می‌کرد..اون شب بعد از کمی استراحت با کمک جیمین و تعدادی از بچه‌ها آتیش درست کردن،همگی دور آتیش نشستن و سرگرم شدن.

[فلش بک]

ماری فلش دوربین گوشیش رو روشن کرد،با عجله زیر صورتش گرفت..تا با ترسناک تر شدنش، حرفاش تاثیری بیشتری روی بچه ها بزاره...

_می‌خواین داستان ترسناک تعریف کنم؟

تقریبا همه تمام داستان های مثلا ترسناک ماری رو حفظ بودن،اون همیشه هروقت حوصلش سر می‌رفت داستان های ترسناکش رو پشت سر هم تعریف میکرد.

طبیعی بود که اعتراض بچه ها بلند شه..

_ماری یکم تنوع بخرج بده،باور کن خود ارواح از دست تو و داستان های مسخرت فراریه.

جکسون با بی حوصلگی گفت و کمی از نوشیدنی توی دستش مزه کرد

چشم هاش انتظار می‌کشید و خودش هم خبر داشت اون پسر تمام فکر و ذهنش رو مشغول خودش کرده بود،فکر میکرد تهیونگ همراه جیمین دور آتیش نشسته باشه،اما با ندیدن اون پسر با جای خالیش مواجه شد

تمام حس خوبش پر کشید وقتی که جیمین گفت:

"بهم گفت میره یکاری رو انجام بده،اما دیر کرده پس حتماخوابیده"

𝘐𝘮𝘱𝘰𝘴𝘴𝘪𝘣𝘭𝘦 Where stories live. Discover now