part:35!قلب

5.1K 764 310
                                    

_کجا راه افتادی پشت سر من؟

نگاهش رو از سر تا پاهاش گذروند و فکش منقبض شد

_با این وضعت؟ برگرد.

_کجا می‌خوای بری؟

جونگکوک در و نیمه باز کرد و خواست بدون جواب دادن به بیرون بره اما تهیونگ مصرانه دستش رو روی بازوش گذاشت و بی‌جون گرفت

_باهام حرف بزن..لطفا

جونگکوک بدون اینکه برگرده با طعنه واضحی گفت

_میرم سیگی رو از زیر سنگم شده واست پیداش کنم تا باهم حد و مرزتون رو بشکافین.

تهیونگ ناباور دستش از روی بازو مرد سُر خورد و صدای تپش قلبش به گوش های خودش هم رسید، نتونست جلوی عصبانیتش رو بگیره چون با تن صدای بلندی فریاد زد

_من بهت گفتم برو سیگی رو بیار؟ محض رضای خدا دو دقیقه به حرفام گوش کن!

تموم شد! جونگکوک نفهمید سرش کی اینقد داغ شد و با خشم فوران کرده در نیمه باز رو محکم بست و با چشم های خونینش، به سمتش برگشت و رعشه به ذات امگاش انداخت

_تو گوش کن! تو گوش کن ببین میخوام چی بهت بگم و امان از روزی که فراموشش کنی امگا..

نفس تیزی گرفت و فاصله رو به هیچ رسوند؛ دستی که فقط برای نوازش به سمت موهاش کشیده میشدند، این‌بار برای چنگ دردناکی لا به لای ابریشم‌های خوش‌بوش رفتن و میونش چنگ انداخت، سرش رو به سمت صورت خودش بالا کشید. چشم‌های که سُرخیش تن رو می‌لرزوند، توجه ای به لرزش شدید اندام لوناش داشت؟

شاید اگر تهیونگ با خلق خوی و خصلت آلفا ها آشنایی داشت، اگر از همون کودکی مثل یک امگا بزرگ می‌شد و رشد میکرد هیچ وقت دست روی نقطه ضعف کسی ک نزدیک ترین شخص بهش محسوب میشد و جایگاه جفت رو توی زندیگش داشت، نمی‌گذاشت و روش پافشاری نمیکرد

از درد شدید کشیده شدن تار های موهاش، پلک هاش رو بست و دندون‌هاش رو محکم روی هم فشرد تا ناله ای از درد نکنه، حرارت بازدم‌ جونگکوک رو روی گونش حس کرد و ناگهان تمام افکارش پر کشید و فقط و فقط جونگکوک شد.

آلفایی که داشت گل سرخ لطیفش رو می‌ترسوند.

_انوقته که چشمم رو روی همچیز می‌بندم و کاری میکنم که تا ابد به خودت لعنت بفرستی که چرا اسم این پست فطرت رو آوردی و ازش دفاع کردی.

طوری وجودش رو خشم فرا گرفته بود که ذهنش رو سیاهی احاطه کرد

داشت چیکار میکرد؟ چنگ به موهای الهه پرستیدنش می‌زد، گویا کسی گریبان خودش رو گرفته بود!

آخر این خشمی که دربرابر عزیزترینش شعله می‌کشید چیزی جز پشیمونی نبود، درنهایت این قلب خودش بود که برای لحظه ای تپیدن به تردید می‌افتاد.

𝘐𝘮𝘱𝘰𝘴𝘴𝘪𝘣𝘭𝘦 Onde histórias criam vida. Descubra agora