سینی غذای که خدمتکار توی اتاق آورده بود خیلی وقت بود سرد شده بود،تهیونگ قرار نبود به غذا لب بزنه،هیچ میلی به خوردن غذا نداشت
از زمانی که توی چهاردیواری اتاقِ ذهنش، تنها موند بود، از افکارش تغذیه میکرد.میدونست حسی که به مرد داره متفاوته،چیزی توی لحن جونگکوک بود که پسر رو طلسم خودش میکرد!
مثل زمانی که جونگکوک ازش خواست بره و تا وقتی که خودش نیومده از اتاق بیرون نیاد،تهیونگ هیچ وقت فکرش رو نمیکرد اینطور پیرو لحن دستوری مرد باشه،فکر میکرد شاید توی اون لحظه دلگیر بود و انتظار نداشت مردی که ساعت قبل جوری اون رو بین دستهاش نگهداشته بود و میبوسیدش، انگار نمیخواست خراشی روی تنش بیوفته، اینطور جلوی شخصی ،که حداقل برای تهیونگ غریبه بود رفتار کنه!
اما چرا اون لحظه با زل زدن توی چشمهای مرد،و شنیدن اون صدای بم تمام اعضای بدنش از کنترل خودش خارج شد؟
جوری که حتی قدرت پاهاش دست خودش نبود و اون ها راه خودشون رو بلد بودن و پسر رو سمت اتاق کشوندن
تهیونگ فقط نقشه عروسکی رو داشت که کنترلش به دست جونگکوک افتاده بود
نمیدونست چه ساعت از شب بود اما مطمئن بود از زمانی که جونگکوک رفته بود،ترسی با منبع ناشناخته، درونش رشد کرده بود و ریشش رو توی وجودش محکم تر کرده بود!
افکار بی منطقی از ذهنش خطور میکردن اما چرا داشت بهش تلقین میشد؟
چرا بدنش در عذاب وحشتناکی گیر افتاده بود؟حتی از وقتی که توی اتاق اومده بود خودش رو کنج دیوار مچاله کرده بود و نمیتونست پاهاش رو دراز کنه،حس میکرد اگر تکونی به بدنش بده تمام استخون های بدنش با مخالفتی تحمیل شده، بهدردناک ترین حالت خورد میشدن و از داخل شروع به خونریزی کردن میکرد!
موندن توی اتاق دستور جونگکوک بود و تهیونگ حتی با فکر کردن به بیرون رفتن اتاق، سرش تیر میکشید و چشمهاش سیاهی میرفت
گوشیش خیلی وقت بود که زنگ میخورد ،اما اینقد سرش سنگین شده بود و توی حصار افکار غریبه و حس عجیب بدن بیحسش افتاده بود، که صدای گوشی دیر پسر رو به خودش آورد
لب خشک شدش رو تر کرد ، دستش رو با هدایت کردن بدنش به سمت میزی که کنار دیوار بهش تکیه داده بود برد و گوشیش رو برداشت
اسم برادرش روی صفحه گوشی،لبخند کم رنگی رو روی لب هاش به وجود آورد
جواب داد تا برادرش نگرانش نشه،درحالیکه الان توی موقعيتي بود که واقعا باید نگران حال جسم و روحی تهیونگ میبودن.
_الو؟
_تهیونگ..؟
تهیونگ با صدای دوباره هیونگش،متوجه شد فقط گوشی رو کنار گوشش به زحمت نگه داشته و به نقطه ای زل زده
و چیزی به زبون نمیاره
YOU ARE READING
𝘐𝘮𝘱𝘰𝘴𝘴𝘪𝘣𝘭𝘦
Werewolf「پایان یافته」 چشم های لرزون و خیس از اشکش رو باز کرد و با صدایی آرومی که میشد فریاد ترس رو شنید، سکوت جنگل رو شکست: _خواهش.. م-میکنم... ن-نزدیکم نشو! اما تنها چیزی که اتفاق افتاد نزدیک شدن اون گرگ عظیمالجثه بود. میتونست قسم بخوره بازدم داغش تمام...