باوجود حال بد چند ساعت قبلش حالا با کمی استراحت به سالن اومده بود و روی صندلی نرم و راحت چوبی نشسته بود،احساس میکرد تمام اتفاق دیشب یه خواب بوده و الان تازه از خواب بیدارش کردن و بهش یادآوری کردن هیچ اتفاقی نیوفتاده!
اینکه تهیونگ الان توی اتاق بالا درحال استراحت کردن بود و نفس میکشید برای جیمینِ شاهد اون صحنه ، تنها توی یک کلمه خلاصه میشد
معجزه!
هوسوک هیچ حرفی درمورد اینکه اینجا چطور پیداش شده و چطور تهیونگ رو نجات داده بودند نزده بود و بدون هیچ حرفی جیمین رو به چند خدمتکار توی این عمارت بزرگ کار میکنند، سپرده بود و تاکید کرده بود با آوردن دکتر و چک کردن حالش چند دست لباس تمیز براش فراهم کنن
نگاه کنجکاوش رو به ستون های بزرگ سالن داد
طرح های زیبایی روش قرار داشت نمیدونست اسمش رو چی بزاره در عین مدرن بودنش حس میکرد این خونه سن زیادی داره!
دیوار ها با رنگ خاکستری ملایمی پوشیده شده بودند و حس عجیبی به وجود جیمین منتقل میکردند
سرش رو کمی بیشتر به چپ متمایل کرد تا پنجره ها رو واضح ببینه
یک پنجره بزرگ توی سالن که فکر میکرد برای مهمان ها باشه وجود داشت ،نور آفتاب به طرز جادویی درون اتاق میتابید و روشنایی ملایم اما ساحرهانگیزی به تابلو های هنری که سر ازشون در نمیورد میبخشید
با صدای بسته شدن در نگاهش رو به قامت مرد مقابلش داد و دسته صندلی رو با خجالت گرفت.حس خجالت براش غریبه بود!
از خودش و لباس توی تنش شرم میکرد احساس میکرد لباسی که جایگزین اون تیکه پارچه پر از گل کردند توی تنش زار میزد!
هوسوک بعد از تموم شدن مکالمش گوشی رو از گوشش فاصله داد و خواست با گذاشتن گوشیش روی میز به اتاقی که تهیونگ بود بره
اما از گوشه چشمش پسر سفید پوشی رو دید ،کنج دیوار روی صندلی نشسته بود
_جیمین؟..خوب استراحت کردی!؟
جیمین نزدیک شدن مرد رو دید،سری تکون داد
_حالا بهترم.
با نشستن هوسوک روی صندلی مقابلش نگاهی به چشمهای کشیده و صورت پختهش داد. با تن صدای آرومی به حرف اومد
_ممنونم آقای *کیم..نمیدونم چطور تهیونگ رو پیدا کردین و نجات دادین اما.. نمیدونم چطور تشکر کنم!
_آقای کیم!؟
_چی..؟
هوسوک تای ابروش رو بالا انداخت ،تا کمی پیش اون رو با تموم صمیمیت هوسوک هیونگ صدا زد و بهش پناه آورده بود و حالا باز مثل غریبهی آقای کیم شد..
BẠN ĐANG ĐỌC
𝘐𝘮𝘱𝘰𝘴𝘴𝘪𝘣𝘭𝘦
Người sói「پایان یافته」 چشم های لرزون و خیس از اشکش رو باز کرد و با صدایی آرومی که میشد فریاد ترس رو شنید، سکوت جنگل رو شکست: _خواهش.. م-میکنم... ن-نزدیکم نشو! اما تنها چیزی که اتفاق افتاد نزدیک شدن اون گرگ عظیمالجثه بود. میتونست قسم بخوره بازدم داغش تمام...