همینطور که به ماشین تکیه داده بود، با اخمی که هر لحظه پر رنگ تر میشد نگاهی به ساعت دور مچش انداخت. خیلی وقت بود منتظر ایستاده بود.
نگاهش رو از حیاط خلوت مقابلش گرفت و به پسر بچه تپلی داد که کیفش رو از جلو روی شونه اش انداخته بود و کنار دیوار روی زمین نشسته بود
قبل از اینکه وارد مدرسه بشه ایستاد و از پشت عدسی عینک آفتابیش نگاهی به پسربچه که از پایین با چشمهای بادومیش خیره نگاهش میکرد انداخت.
سعی کرد برای اینکه دوستانه به نظر برسه لبخندی صمیمیای بزنه اما چندان موفق نشد
_چرا اینجا نشستی کوچولو؟
پسر بچهی اخم آلود لبهای که دور و برش کاکائویی شده بود رو توی دهنش کشید
_مامانم باز یادش رفته دنبالم بیاد.
_طفلی.
آخر حرفش رو کشید و دستش رو توی جیب شلوار کرمی رنگ پارچهایش که تضاد زیبایی با تیرگی پیراهنش ایجاد میکرد فرو برد.
درواقع به سلیقهی تهیونگ لباس پوشیده بود و قبل از اینکه خونه رو برای بیرون رفتن ترک کنه ایستاد تا امگای حساس و سختگیرش آستین های پیراهنش رو اونقدری مرتب تا بزنه تا کمی از تتو های دستش مشخص بشه.
_کلاس چندی؟
_اول آقا.
جونگکوک سرش رو تکون داد و قبل از اینکه پسربچه از بغض زیر گریه بزنه خم شد و کیفش رو از شونه اش جدا کرد و روی شونه خودش انداخت
_خیلی خب، بزن بریم.
***
_من واقعا در مقابل این حجم از زیر پا گذاشتن قوانین مدرسه حرفی برای گفتن ندارم آقای جئون، دختر شما نه تنها توی دعوای گروهی از پسرا دخالت کرد بلکه چندتا از پسرهارو تهدید کرده!
آقای جائه که مدیر سختگیری بود با صورتی سرخ شده با انگشت اشاره اش مدام به یونا اشاره میکرد
دختر هفت ساله ای که تمام اجزای صورتش شبیه به تهیونگ بود اما لختی موهای جونگکوک رو داشت
سرش رو برخلاف برادرش یورام پایین ننداخته بود و تخس، طوری که کینه ای بدی از مدیر داره بهش چشم دوخته بود
_خب... خوبه حداقل کتک نزده.
یونا با این لحن بیخیال و حرف پدرش بی صدا خندید که با لگد شدن پاش توسط یورام لبش رو توی دهنش کشید
_باورم نمیشه، شما الان دارید میگید مشکلی نیست بچه هارو تهدید کنه؟ همهی اون ها بچهان و زود تحت تاثیر حرفها قرار میگیرن!
_درسته.
_د-درسته؟
مدیر با بهت تکرار کرد و دستی به قفسه سینه اش کشید، حس میکرد از بیخیالی پدرشون آتشی وجودش رو در بر گرفته.
YOU ARE READING
𝘐𝘮𝘱𝘰𝘴𝘴𝘪𝘣𝘭𝘦
Werewolf「پایان یافته」 چشم های لرزون و خیس از اشکش رو باز کرد و با صدایی آرومی که میشد فریاد ترس رو شنید، سکوت جنگل رو شکست: _خواهش.. م-میکنم... ن-نزدیکم نشو! اما تنها چیزی که اتفاق افتاد نزدیک شدن اون گرگ عظیمالجثه بود. میتونست قسم بخوره بازدم داغش تمام...