رایحه سوزان و تند آتیش از تن این امگا بلند میشد؟ این رایحه...
بینیش رو با تردید سمت گردن پسر برد، باور نمیکرد، شخصی که بیحال توی آغوشش گرفته بود، لونا بود!
_نه.. نه.. امکان نداره.
چنان بهت و متحیر موند که هیچ برای گفتن نداشت، این پسر...
اونقدر قوی و مالکانه نشونه گذاری شده بود که هرکسی بخاطر ساطع شدن این رایحه، متوجه نسبتش با جئون جونگکوک میشد، چه بلایی سر لونای پک، امگای جئونجونگکوک آورده بودن؟
هراسان فریاد زد
_لعنت.. این امگای جئونِ، چه غلطی کردین، چه غلطی کردین؟! هممون رو به.._
حرفش با پیچیدن صدای ماشین و خاکی که بخاطر سرعت زیادش پیچید بریده شد، به ثانیه نکشید که در ماشین باز شد و مقابل نگاه به لرز افتاده افراد، مردی توی دید قرار گرفت، مردی که در این لحظه، بازتابی از خشم بود.
هاله تاریکی که اطراف جونگکوک بود اونقدری شدید بود که همگی سکوت شدن، گویا لال به دنیا اومده بودن، لال در مقابل تصویر مقابل، و احتمال مرگی که چندین بار ذهنشون اون رو به روش های مختلف و دیوانهواری بازسازی کرده بود.
همین مردی که دیوانهوار نگران، سمت تهیونگ که بین خواب و بیداری زجر میکشید رفت و دستش رو محتاط زیر کمرش برد و بیتوجه به آلفای که از شدت استرس دستهاش میلرزید تهیونگ رو سمت خودش کشوند
_ته.. تهیونگ، صدام رو میشنوی؟
دستش رو روی صورت یخ زدهاش گذاشت و ترسید!
اونقدری که نتونست نگرانی شدیدش رو مخفی کنه و احساساتش تماما درون چشمهاش نمایان شد
طوری که افرادش برای اولین بار چنین چهره ای از مرد دیدن و باعث شد از عمق فاجعه وحشت کنند
آلفای کم سن و سال و با پاهای لرزون خیره به ریسش بلندشد و خواست چیزی به زبون بیاره اما دهنش بدون هیچ حرفی باز و بسته میشد، چی برای گفتن داشت؟
_اینجارو نگاه کن، من کنارتم، هوم؟
امان از صدای سخت شده مرد و اخم وحشتناک روی ابروهاش که با فهمیدن خلسه ای که امگاش گرفتارش شده بود عمیق تر شد.
تهیونگ سردش بود. اونقدری که حرارت بدن جونگکوک برای دست های یخ زده اش زیادی بنظر میرسید.
_آلفا تنهات نمیذاره، لطفا.
خودش هم دقیقا نمیدونست "لطفا" برای چی بود که اینقد ملتمسانه به نظر میرسید
توی این حالت، دیدن امگاش چیزی نبود که گرگش جنون وار پسر رو میپرستید بخواد ببینه.
امگا چشمهای نیمه بازش با تنبلی روی جونگکوک که محکم توی آغوشش گرفته بود لغزید، صداها رو محو میشنید و نگاهش تار بود
ESTÁS LEYENDO
𝘐𝘮𝘱𝘰𝘴𝘴𝘪𝘣𝘭𝘦
Hombres Lobo「پایان یافته」 چشم های لرزون و خیس از اشکش رو باز کرد و با صدایی آرومی که میشد فریاد ترس رو شنید، سکوت جنگل رو شکست: _خواهش.. م-میکنم... ن-نزدیکم نشو! اما تنها چیزی که اتفاق افتاد نزدیک شدن اون گرگ عظیمالجثه بود. میتونست قسم بخوره بازدم داغش تمام...