برخلاف جدیت و قدرتی که نشون میداد، از درون بهم ریخته و آشفته بود. گرگ پرهیبتش مانند همیشه هروقت موضوعی مربوط به امگاش به وسط کشیده میشد با جدیت، سراپا گوش میشد و رایحه تیز و تند تر از هروقت دیگه ای رو آزاد میکرد.
یک خطا و یک چرخش اشتباه زبون از شخص مقابلش، فرصت رو برای کامل کردن جملهاش میگرفت، تا از انقباضی که تمام بدنش رو در بر گرفته بود، به التماس بیوفته.
اما در این لحظه فرق میکرد، طرف مقابلش، یک زن و مادر همون پسری بود که گرگش براش خونمیریخت؛ طرف مقابلش، زنی بود که اگر هیچوقت پیداش نمیشد، شاید الان جونگکوکی نبود که نبود پدر رو توی زندگی حس کنه..
به عنوان رئیس پک، و یا یک مرد ۲۷ ساله هیچ گلهای از زن مقابلش نداشت، خنثی و شاید بیاهمیت؛ از خودش توی این چند سال شخصی رو ساخته بود که همه اون کمبود هارو قبول کرده و پذیرفته بود اما، جونگکوکِ کودکی که دریغ از محبت مادرش بود با حسرت یک آغوش گرم پدرانه، با بغض سر روی بالش میذاشت نمیتونست حضورش رو تحمل کنه، خشمگین نباشه گذشته رو مرور نکنه!
پسربچه ای که خوب درک نمیکرد علت خشم مادرش چی بود، چرا لایق چنین رفتاری بود؟
پسری که از وقتی چشم باز کرد با بیتوجه ای مادرش رو به رو شد و یک قاب که عکس پدرش رو درمقابل چشمهای نمناکش، بیرحمانه به تصویر میکشید
یک پدر خطاکار و مادری که همخوابگی شبانه با مردان ثروتمند رو در اوج جوانی، به بغل کردن پسر خفتهاش ترجیح میداد
زن دیوانه بود یا از جون بچهاش سیر شده بود؟ قرص های خوابآوری که خدمتکارها به پسرآلفا میدادن، شیطنتش رو سرکوب و منگی و خوابآلودگی رو توی رگهاش تزریق میکرد
دردناک بود، اما سونگهی حتی نمیخواست بازی کردن و پیچیدن صدای خنده پسرش رو توی عمارتش حس کنه.
_حالش خوبه؟
صدای متزلزل و نگران جیا، جونگکوک رو از افکارش بیرون کشید و به خودش آورد، و حقیقت دوباره مثل سیلی بر روی صورتش شد!
_خوب غذا میخوره؟ پسرم بد غذاست و اگه باب میلش نباشه حسابی بداخلاق میشه.. اون...
زن آهی کشید و نامربوط ادامه داد، هرچند صداش لرزید
_هنوز کتاب میخونه؟ هروقت که کتاب میخونه یعنی اونقدری حالش خوب شده که سمت سرگرمی موردعلاقهاش رفته و.._
_برای چی اومدین اینجا خانم کیم؟
بالأخره نگاهش رو به چشمهای کشیده جیا دوخت و با یادآوری چشمهای گریون و بغض تهیونگ، وقتی که از حقیقتی که مادرش ازش پنهان کرده بود پی برده بود، فکش منقبض شد و گرگش غرشی کرد.
YOU ARE READING
𝘐𝘮𝘱𝘰𝘴𝘴𝘪𝘣𝘭𝘦
Werewolf「پایان یافته」 چشم های لرزون و خیس از اشکش رو باز کرد و با صدایی آرومی که میشد فریاد ترس رو شنید، سکوت جنگل رو شکست: _خواهش.. م-میکنم... ن-نزدیکم نشو! اما تنها چیزی که اتفاق افتاد نزدیک شدن اون گرگ عظیمالجثه بود. میتونست قسم بخوره بازدم داغش تمام...