بیخوابی چشمهاش، سردردی که چند ساعتی میشد سراغش اومده بود تا دردش رو مهمون شقیقههاش کنه کلافه اش کرده بود.
در نهایت، این دوری کردنهای تهیونگ بود که ازش یک گرگینه بی صبر و بیقرار ساخته بود تا با نهایت بیصبری، از شب تا صبح چشم روی هم نذاره.
تنش بخاطر نشستن طولانی خشک شده بود و حس میکرد با کاناپه های این خونه یکی شده!
لباس توی تنش چروک و نامرتب شده بود و حتی سعی نکرده بود خودش رو از این چند تیکه پارچه لعنتی خلاص کنه.
تمام این خونه به رایحه عسل لونای باردارش، به عطر تنش، آغشته شده بود. میتونست حس کنه، میتونست لمسش کنه، توی تار و پود مخمل کاناپه، درون مجسمههای تزئینی که قبل از بودنش خاک گرفته بود، روی سیاهی کتی که روی دسته مبل معلق مونده بود و در آخر، تنِ تشنه دنیای آغوشش.
امگاش قلب این خونه بود و خبر نداشت که ثانیه ای حس نبودش، چطور جهنمی میسازه از این عمارت.
احساساتش از طریق مارک عمیقا حس میشد گویا این خودش بود که صاحب تمام این افکار بهم ریختهاش بود.
نور خورشید به داخل خونه راه پیدا کرد و کمابیش روشن شدن خونه؛ همراه شد با اومدن شخصی که باعث تشدید سردرد میشد.
سونگهی یک بند حرف میزد و جونگکوک با صورت خنثی چشم میدوخت به زنی که غریبهای بود در میون آشنایان؛ درمیون متظاهران.
با خشم فوران کرده از نافرماني پسرش، علتش رو جویا شد درحالی که صدای بلند صحبتکردنشون تا به اتاق و گوش تهیونگ میرسید!
_شب تصمیم نهایی میگیری و صبح خودت منکرش میشی خنده داره!
_باز زیر گوشت چی خوند که خامش شدی؟
_ متوجه هستی قراره توسط اون خونخوار ها نابود شیم؟
ایکاش مثل تصورش بود! از شب تا صبح کنار گوشش صدای روحنوازش رو میشنید، نمیدونست که
جونگکوک بارها توی تصورش به لبهای لطیفش که در زمان حرف زدن زیبا به نظر میرسید بوسه زده بود.خسته تر از اونی بود که به بحث با مادر تند اخلاقش بپیونده، جونگکوک متوجه وخیم بودن اوضاع نبود؟ مضحک بود.
همهچیز توی یک ثانیه بهم خورد و جونگکوک اگر میفهمید امگاش باردار بود هیچ وقت با چنین قاطعیت و لحن محکمی اعلام رفتن نمیکرد!
با قصد بردن تهیونگ همچین حرفی رو زد و حالا، هیچ وقت به خودش چنین اجازه ای رو نمیداد که تهیونگ رو با این وضعیت همراه خودش ببره.
از طرف دیگه ذات آلفاش به هیچوجه راضی نمیشد امگاش رو توی ماه های اولیه بارداریاش تنها بذاره، در صورتی که وظیفه اش این بود که تماما خودش رو در اختیارش بذاره
YOU ARE READING
𝘐𝘮𝘱𝘰𝘴𝘴𝘪𝘣𝘭𝘦
Werewolf「پایان یافته」 چشم های لرزون و خیس از اشکش رو باز کرد و با صدایی آرومی که میشد فریاد ترس رو شنید، سکوت جنگل رو شکست: _خواهش.. م-میکنم... ن-نزدیکم نشو! اما تنها چیزی که اتفاق افتاد نزدیک شدن اون گرگ عظیمالجثه بود. میتونست قسم بخوره بازدم داغش تمام...