part:34!حد و مرز

6.6K 844 331
                                    

چشم‌های خواب‌آلودش رو باز کرد و توی تاریکی اتاق چرخوند، به تاریکی و آرومی شب می‌موند، گویا شبش انتها نداشت! سرش رو از روی بالش جدا کرد و به امید دیدن آلفاش به سمت مخالف چرخوند اما با دیدن جای خالیش، اخم ریزی کرد، معمولا افراد عادی توی اینجور موقعیت ها فکر میکنن که چند ساعت خوابیدن که هیچکس کنارشون نیست؟

اما امگای درونش با نبود و جای خالیِ سرد آلفاش، احساس نارضایتی میکرد.. نارضایتی آمیخته به رفتار سلطه‌گرانه‌ای که به جفتش داشت

تهیونگ رو مجبور کرد خیز برداره و بشینه و یک صدای توی ذهنش بگذره که اصلا شبیه به لحنِ نرمِ صحبت کردن خودش نبود

"چطور جرئت میکنه؟"

"بهش اجازهٔ دادم قبل از من، تخت و اتاق رو ترک کنه؟"

اما تهیونگ با یکهویی نشستنش و تیری که زیر شکم و توی ناحیه کمرش کشید ابروهاش رو توی هم کشید و چنگ محکمی به ملحفه زد، ناخوداگاه ناله دردناکی از میون لب‌هاش فرار کردند

_آه..پایین تنم رو حس نمی‌کنم.

ملحفه رو که فقط پایین تنش رو پوشونده بود رو بالا کشید و با دیدن پاهای لختش که اطراف ران‌هاش کبود شده بود، لب گزید و بی‌توجه به داغ شدن گوش و گونه‌هاش، کمی پاهاش رو باز تر کرد، به طوری که راحت انگشتش رو سمت مقعدش بکشونه..

دستش رو به آرومی روش چرخوند و ریتم تنفسش کمی تند شد، می‌دونست سرخ و حسابی متورم شده بود، آب دهنش رو پایین فرستاد، باید از جونگکوک تشکر میکرد که توی اولین رابطه‌شون آلفاش ترتیبش رو نداده بود؟

انوقت حتی نمی‌تونست از شدت انرژی که از تنش کشیده بود، حرف بزنه!

جونگکوک فکر همه‌جاش رو کرده بود، حتی وقتی توی خواب و بیداری کمک کرد دو قرص بخوره و  وقتی ازش پرسید فقط پلک اطمینان بخشی زد و تهیونگ پلک های سنگینیش بیشتر از این باز نموندن.

هنوز درگیر این بود که چطور حامله شدن امگاهارو باهاش درمیون بذاره، نمیدونست که تهیونگ خودش زودتر فهمیده بود!

منکر این نمیشد که سرگیجه شدیدی داشت و معده خالیش حسابی بداخلاقش کرده بود، ملحفه رو تا روی سینه‌اش بالا کشید و جمع کرد، نگاهش رو توی اتاق چرخوند، حتی تمیز تر از دیشب شده بود!

محتاطانه بلند شد اما  یک لحظه پاهاش سست شد و ملحفه، بی‌اهمیت از اسارت دست‌هاش آزاد شد تا از روی تن گندم رنگش که حالا تمام نقطه‌هاش شکوفه های سرخ روئیده بودن؛ سُر بخوره و نقشِ زمین شه.

دستش رو به دیوار تکیه داد و نفس عمیقی کشید، درد غریبه ای بود که باید بهش عادت می‌کرد، اینطور فکر نمیکرد؟

خودش رو سمت آینه قدی که گوشه اتاق خودنمایی میکرد کشوند و تنش رو برانداز کرد، این پیکر تراش خورده که توی اتاق می‌درخشید، امگای رئیس پک گرگینه ها بود که اینطور تن نحیفش توسط آلفای قدرتمند پَرپَر شده بود؟

𝘐𝘮𝘱𝘰𝘴𝘴𝘪𝘣𝘭𝘦 Donde viven las historias. Descúbrelo ahora