part:54!تلقین

3.6K 622 287
                                    

وحشت از گام های بلندی که برای گرفتن جونش؛ نزدیک تر می‌شد."

دست خودش نبود لرزی که به تنش افتاده بود. قطره اشکی از چشم‌های بسته‌اش که بخاطر پارچه ای که روی چشم‌هاش بود از بین مژه‌هاش به پایین سُر خورد و از زیر پارچه تا روی لب‌هاش راهش رو پیدا کرد

نتونست صدای توی گلوش رو خفه کنه و هم‌زمان بینی‌اش رو بالا کشید هق زد و نفس شکسته ای گرفت.

توی سیاهی تقلا می‌کرد و کاش غرقش می‌شد، غرق این سیاهی بی انتها می‌شد تا اینقدر زجر نمی‌کشید. دیگه هیچ امیدی نداشت و احتمالا اون گل سرخی نبود که جونگکوک با سرخوشی توی گوشش نجوا می‌کرد، پژمرده و در بدترین حالت پرپر شده بود.

چشم‌های تیز مردی که توی اتاق بود اون قطره براق روی صورت رنگ پریده اش شکار کرد، و این فکر از ذهنش خطور کرد که پسر آسیب پذیر تر از هر زمان دیگه ای بود.

سونگ‌هون؛ برای دیدن اون چشم‌های آشنا لحظه شماری می‌کرد.

برای رنگ ترس نگاهش، مردمک های لرزون ملتمسش، حتی فکر کردن بهش باعث می‌شد آلفاش غرش کنه و زودتر سمت اون جسم لرزون، امگایی که در برابر جثه و قدرت خودش هیچ بود هجوم ببره!

قامتی بلند تر از زمان های دیگه، گویا دیگه دست از تظاهر برداشته بود و نیاز نبود کمرش خمیده باقی بمونه وقتی همونطور که انتظارش رو داشت پیش‌اومده بود

و جونگین؟ احتمالا پدرش رو خبر دار می‌کرد تا لبخند زهرآگینی رو هم به لب‌های پدرش بدوزه

چون سونگ‌هون پیرمرد شکسته و افسرده‌ای غمگینی بود که از کل دنیا دست کمکش رو به سوی پسر برادرش، جونگین دراز کرده تا تنها خواسته اش رو قبل از مرگش به زبون بیاره؛ چه ناراحت کننده؟

خنده دار بود. این که آدم‌ها برای رسیدن به قدرت دست به هرکاری میزنن، طی سال ها اونقدری خودشون رو توی اون جایگاه تجسم میکنن که عقلشون رو توی همون تصورات دور جا میگذارن و اینطور ساده حقه مردی مثل جئون سونگ‌هون رو باور میکنن!

برق نگاه پیروزمندانه اش اون رو شبیه همون جوونی کرده بود که به تازگی به مقامی رسیده بود که همگی کمرشون رو در مقابلش خم می‌کردن!

انگشتش رو زیر بینی اش کشید و توی گلو نرم خندید که تهیونگ سر لرزونش رو به سرعت بالا کشید

عکس العمل سریعش نشون میداد هرلحظه منتظر یه حرکت بود و زیادی ترسیده بود. سونگ‌هون از ترسش تغذیه میکرد، نمی‌دونست؟

به عنوان یک آلفا خیلی وقت بود رایحه یک امگا به مشامش نرسیده بود و این خوب سرگرمش می‌کرد چون خیره به تن لرزونش خودش رو بالای سر پسر، کنار تخت کشوند.

با نگاهی که هیچ‌‌حسی رو بازتاب نمی‌کرد دست برد تا گره محکم پارچه رو باز کنه اما

تهیونگ با حسش به سرعت خواست بلند شه که سونگ‌‌هون با صدای بم و تقریبا آرومی گفت

𝘐𝘮𝘱𝘰𝘴𝘴𝘪𝘣𝘭𝘦 Donde viven las historias. Descúbrelo ahora