نگاهش روی پلکهای بسته و مژههای زیباش میچرخید و اگر میتونست تار به تار مژه هاش رو با چشمهاش میبوسید، اگر میتونست غم چشمهاش رو میبوسید و دردش رو تسکین میداد.
نگاهش با عمیق بوسیدن چشمهاش، روی لبهاش سر خورد و مکث کرد، سرخی لبهاش زیر بار غمش گم شده بودن تا نفسش رو برای همیشه ببرند؟
باور حرفهای که از زبون جفتش شنید اونقدر سخت بود که به پسر حق میداد اینچنین پژمرده و گرفته، بغضش شکسته شه و اشک بریزه.
فکر میکرد چیزی که بعد از تبدیل شدن به گوشش رسیده اشتباه بود. اما صدای بلند گریههاش، قطره های که هرکدومشون باعث فشرده شدن قلبش میشد و برای نابود کردن مسببش مصمم ترش میکرد...
اشک های که روی خز های مشکی رنگش سقوط میکردن و در آخر شنوائی قوی گرگش همه چیز رو رد میکرد!
حرفهای که به احساسات زیادی آمیخته شده بود جونگکوک رو گیج کرده بود، به طوری که میخواست همین حالا برگرده و اینبار خودش شنونده حرفهای خانم کیم باشه؛ چطور این همه سال حقیقت رو از پسرشون مخفی کرده بودن و چطور زندگیسادشون توسط یک گرگینه به نابودی کشیده شده بود!
"هوسوک میدونه که من برادر ناتنیشم.. فقط منم که.._"
چشمهاش رو محکم روی هم فشرد، متوجه نمیشد؛ هوسوک برادر ناتنی تهیونگش بود؟ یعنی مادرش دوبار ازدواج کرده بود و یکی از اونها گرگینه بود؟ باید برمیگشت، باید از زبون خود هوسوک میشنوید!
صدای تهیونگ دوباره میون افکار پیچیدهاش پیچید و اخم روی ابروهاش نشوند
"حالم از خودم بهم میخوره، زهر اون آلفا توی وجودم رخنه کرده که تا آخر عمر بهم زجر بده."
کدوم شخص، کدوم حقیری، از کدوم آلفایی صحبت میکرد؟ کی به خودش چنین جرئتی داده بود؟ داشت دیوونه میشد!
بیش از حد کلافه دستی به موهاش کشید و پلکهاش رو باز کرد، بدنش کمی کوفته به نظر میرسید و فکر کرد بخاطر اینکه خیلی وقت بود تبدیل نشده بود این حالت بهش دست داده.
باید گاهی بیشتر تبدیل به گرگش شه.
در صورتی که متوجه این نبود که کم کم حرارت بدنش داشت غیرعادی بالا میرفت.
باید تهیونگ رو داخل خونه میبرد، به هیچ وجه نمیخواست بیدارش کنه، به سختی به خواب رفته بود، البته با کمک رایحهاش! توی ماشین، فرمونش رو نامحسوس آزاد کرده بود و چشمهای خسته نمدار امگاش رو پذیرای خوابی عمیق.
با مارک کردن امگاش، به راحتی میتونست با کوچیک ترین چیزی که درمورد غرایز یک آلفا ختم میشد، امگاش رو کنترل کنه، هرچند گاهی این کنترل ها به تهیونگ ضربه میرسوند و جونگکوک سعی میکرد برای آرامش و محافظت امگاش، ازش استفاده کنه.
YOU ARE READING
𝘐𝘮𝘱𝘰𝘴𝘴𝘪𝘣𝘭𝘦
Werewolf「پایان یافته」 چشم های لرزون و خیس از اشکش رو باز کرد و با صدایی آرومی که میشد فریاد ترس رو شنید، سکوت جنگل رو شکست: _خواهش.. م-میکنم... ن-نزدیکم نشو! اما تنها چیزی که اتفاق افتاد نزدیک شدن اون گرگ عظیمالجثه بود. میتونست قسم بخوره بازدم داغش تمام...