هیچ چیز اونطور که میخواستن پیش نرفت وقتی همگی آماده رفتن شدن تا به شهر برگردن،مادربزرگ با لحن غمزده ای شروع به غر زدن کرد و از اینکه حداقل یک روز دیگه پیشش نمیمونن گله کرد
کی بود که میتونست رو حرف مادربزرگ حرف بزنه؟
تهیونگ درحالی یک لحظه هم نتونسته بود چشمهاش رو ببنده تا به دنیای خواب بره به سقف اتاق خیره شده بود
شاید بخاطر این بود که جابهجایی باعث شده نتونه راحت بخوابه؟شاید هم بخاطر صدای مرغ و خروس های بود که از توی حیاط به داخل خونه میرسید
ساعدش رو روی پیشونیش گذاشت و پلک هاشرو آروم بست،روز قدم هاش رو به داخل خونه کشونده بود و به خونه روشنایی بخشیده بود
تهیونگ تمام شب منتظر یک تماس از سمت یه گرگینه ای بداخلاق بود!
اما نیمه شب تنها یک پیام خشک و خالی از سمتش دریافت کرد ،حتی میتونست صداش رو هم بشنوه که با لحن مختص خودش تای ابرویی بالا میاندازه و میگه:
"یک روز نبودت به دو روز بکشه،میام دنبالت؟"
از کی تمام فکرش به یک مرد گره میخوره پسری که عشق رو فقط توی صفحات کتاب و معنای نفهته درون کلماتش پیدا میکرد؟
حالا فقط چند سوال از خودش میپرسید درحالی که پاسخی بهشون بده دوباره دوباره از خودش میپرسید..
دوستداشتن یک مرد پایبند به قوانین خودش و تعصب دستوراتی که میداد ،سخت گیر و سلطه طلب سخت بود یا مردی که فرای تصورها گرگینه بود ؟
آهی کشید و از جاش بلند شد،قبل از رفتن باید مثل تمام وقت های که به اینجا میاومدن به مکانی که از کودکی متعلق به خودش شده بود میرفت
نگاهی به جیمینِ خوابیده انداخت ،آروم دستش رو روی شونه پسر گذاشت و تکون داد ،دریغ از یک حرکتی که نشون بده بیدار شده !
تهیونگ دوباره شونه جیمین رو فشار و تکون داد ، پچ زد
_جیـمین..نمیای بریم این اطراف قدم بزنیم؟
جیمین توی خواب و بیداری غرغری کرد و دستش رو روی صورت تهیونگ گذاشت و به عقب هُلش داد تا کنار گوشش حرف نزنه
بعد پتو رو دور خودش پیچید و پشت به تهیونگ به خوابیدن ادامه داد
تهیونگ چشمی چرخوند ضربه ای به پشت کمر جیمین زد
_بگیر بخواب تا با کمک مامانبزرگ اضافه وزن بگیری..
پاسخ حرفش تنها انگشت وسط جیمین که به سختی درحالی که خواب زیاد نزاشت دستش رو بالا نگه داره بود
تهیونگ لگدی به باسن پسر خوابآلود زد و بیتوجه به آخی که گفت از اتاق بیرون رفت،مطمئنا برادرش هم خواب بود و همراهش نمیومد
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝘐𝘮𝘱𝘰𝘴𝘴𝘪𝘣𝘭𝘦
Lobisomem「پایان یافته」 چشم های لرزون و خیس از اشکش رو باز کرد و با صدایی آرومی که میشد فریاد ترس رو شنید، سکوت جنگل رو شکست: _خواهش.. م-میکنم... ن-نزدیکم نشو! اما تنها چیزی که اتفاق افتاد نزدیک شدن اون گرگ عظیمالجثه بود. میتونست قسم بخوره بازدم داغش تمام...