چشمهای سرخ هراسیده ای که توی چهاردیواری اتاق در گردشن، تاحالا به این نشخوار فکری نرسیده بود. با ظاهری بهم ریختهای روی صندلی پشت میزش نشسته بود
هاله ای از سیاهی زیر چشمهاش نمایان شده و رایحه گس طعمش، شدیدا توی فضا پیچیده بود
گویا توی این اتاق که از هر وقت دیگه ای سرد و تاریک تر به نظر میرسید، خون کسی رو ریخته بودن!
با وسواس کف دست خیس از عرقش رو به شلوار پارچهایش کشید و بعد با خیرگی به کنج دیوار و محوشدگی دیدش، انگشت شستش رو سمت دهن خشک شدهاش برد و به جون پوست کنار ناخونش افتاد
حالا که تا اینجا پیش رفته بود نباید پس میکشید، راه دیگه ای نبود، وقتی برای فکر کردن نمونده بود، باید به اونچه که میخواست میرسید..زندانی کردن خودش چه فایده ای داشت؟
با شکل گرفتن صورت امگای ریزنقشی توی ذهنش، جوری که انگار واقعا مقابلش ایستاده بود، پلکهاش رو بست؛ بیخبر از اینکه تصویر شکل گرفته توی ذهنش پر رنگ تر ظاهر شد و صدای افکارش، بلند تر از سکوت اتاق!
"اون لبخندهای آمیخته به خجالت واقعی بودن، تو همیشه دوست داشتی اون لبخند حقیقی رو لمس کنی"
"پس چرا دستت رو مشت کردی؟ تو ترسیدی جونگین."
"من حسش کردم، وقتی که از شدت سرگیجه با پاهای سست شده بهت تکیه کرد، رایحه و عطر تنش دیوونت کرد!"
_ن-نه.
"یادت میاد تا ساعت ها رایحهاش روی لباست نشسته بود و تو بیم داشتی از بوییدن اون پیراهن؟"
_اینطور نیست..
"تو عاشقش شدی، تو اون پسر رو برای خودت میخوای!"
_لعنتی، لعنتی..
"جونگکوک هنوز از تو جلوتره، تو همیشه یک قدم عقب تری!"
_خفشو!
فریاد بلندی زد و چشمهاش رو به سرعت باز کرد، این درست نبود، حقیقت نداشت..اون فقط به یک چیز نیاز داشت، و فقط برای بدست آوردن همون تلاش میکرد، هیچ چیز دیگهای براش اهمیت نداشت
چون اینطور بزرگ شده بود، اینطوری تربیت شده بود و زندگی کرده بود!
با نفس های به شمارش افتاده و رنگ صورتی پریده، وحشتزده، سری برای گول زدن خودش تکون داد و بلند شد
واقعیت نداشت!
اما با حس پیچیدن معده و بالا اومدن مایع ای داغ به دهنش، به سرعت جلوی دهنش رو گرفت و با دست پاچگی به سمت دستشویی پا تند کرد، حتی بدنش هم باهاش مخالفت میکرد!
صدای عق زدنش، بیش از پیش توی اتاق پیچید و محتويات معدهاش رو بالا آورد، بی نفس دستش رو به سینک تکیه کرد، دستش رو بی حوصله به بزاق دهنش که روی چونهتیزش پخش شده بود کشید
![](https://img.wattpad.com/cover/346618643-288-k863247.jpg)
YOU ARE READING
𝘐𝘮𝘱𝘰𝘴𝘴𝘪𝘣𝘭𝘦
Werewolf「پایان یافته」 چشم های لرزون و خیس از اشکش رو باز کرد و با صدایی آرومی که میشد فریاد ترس رو شنید، سکوت جنگل رو شکست: _خواهش.. م-میکنم... ن-نزدیکم نشو! اما تنها چیزی که اتفاق افتاد نزدیک شدن اون گرگ عظیمالجثه بود. میتونست قسم بخوره بازدم داغش تمام...