باد از لای درز باز پنجره میون طرههای پسرِ خفته پیچید و تار های لطیفش رو برقص درآورد
چند دکمه یقه پیراهنش باز بود و باعث شده بود از روی گندمزار شونهش سر بخوره تا پرتوهای خورشید راحت تر بوسه های پرحرارتش رو روی شونهش بکاره!بوی عودِ خوشعطرِ توی اتاق، زیر بینیش پیچید و باعث شد با چشم های بسته لبخند کمرنگی روی لبهاش شکل بگیره!
پتو رو از روی تنش کنار زد،قوسی به بدن خوبآلوش داد و با خمیازه کوتاهی پلکهاش رو به نرمی باز کرد
سقف اتاق به چشمهاش آشنا میومد و تهیونگ متوجه شد اتاق جونگکوک رو به تصرف خودش در آورده!
چرا هروقت از خواب بیدار میشد ثانیه ای بعد مغزش سیلی محکمی توی دهنش میزد؟!
با ابرو های بهم گره خورده از روی تخت بلند شد،اما چشمهاش بخاطر سریع بلند شدنش سیاهی رفت و سرش سنگین شد
بدون اینکه چیز عجیبی براش باشه درحالی که دیگه بهش عادت کرده بود و اگر اینجوری نمیشد تعجب میکرد
دستش رو به دیوار تکیه داد و چند بار پلک زد تا نور به چشمهاش برگرده
با بهتر شدن دیدش،دستی به موهای حالت دارش کشید
هنوز یک قدم برنداشته بود که شلوارش سر خورد و پایین پاهاش افتاد!
هاجوواج نگاهش رو به شلوار و بعد در دیوار انداخت
پس کمربندش کجاست!؟
آهی کشید و خم شد تا شلوارش رو بالا بکشه اما با صدای تقه ای که به در اتاق خورد توی همون حالت خمیده خشک شد ،جونگکوک بود؟
چشمهاش رو داخل اتاق چرخوند تا حداقل کمربندی که دیشب بسته بود رو پیدا کنه اما نبود!
خواست سریع بلند شه،اما در باز شد و زنِ خدمتکار درحالی که هیچ توجه ای به اطراف تخت نداشت ،به آروم ترین حالت قدم برداشت تا سمت عود تموم شده بره
تهیونگ چینی به بینش داد و شلوار نصفه بالا اومدش رو بالا کشید و محکم گرفت،توی مضحک ترین موقعیتش بود!
دوست نداشت نه جونگکوک و نه خدمتکاری اون رو تو این حالت ببینه..
اگر قرار بود به اختیار خودش وارد شه پس چرا در زد!
زنِ خدمتکار از جعبه مخصوص توی دستش عودی در آورد و تعویض کرد،درحالی که فکر میکرد مهمان ارباب جئون رو بیدار نکرده، خواست بیسروصدا بچرخه و سمت در بره
که با پسر ایستاده و اخم های توی همش روبهرو شد،زن غافلگیر شده تکونی خورد و دستش رو روی سینش گذاشت. اما سریع سرش رو زیر انداخت.
_اوه..آقا ش-شما بیدار-
_بله بیدارم،ببخشید میشه بری بیرون از اتاق؟
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝘐𝘮𝘱𝘰𝘴𝘴𝘪𝘣𝘭𝘦
Lobisomem「پایان یافته」 چشم های لرزون و خیس از اشکش رو باز کرد و با صدایی آرومی که میشد فریاد ترس رو شنید، سکوت جنگل رو شکست: _خواهش.. م-میکنم... ن-نزدیکم نشو! اما تنها چیزی که اتفاق افتاد نزدیک شدن اون گرگ عظیمالجثه بود. میتونست قسم بخوره بازدم داغش تمام...