یک نگاه و موج خاطراتی که توی چشمهاش گذر کرد و توی دایره تاریک و عمیق مرد مقابلش گم شد.
توی چندثانیه همهاون لحظات از مقابل چشمهاش گذر کردن، خاطراتی که به دست فراموشی سپرده بود، بیخبر از اینکه توی اعماق قلبش چال شده بود و هنوز بوی تازگی میداد!
شاید تنها یک شباهت بود اما نمیتونست جلوی خودش رو برای هجوم نیوردن افکارش بگیره، اونقدری توی افکارش غرق شده بود که وقتی برای بار دوم صدا زده شد، گیج شده نگاهش رو بالا کشید و باز بخاطر خیره شدن و حجم شباهت زیادش به شخصی که زمانی عشق رو باهاش تجربه کرد قلبش به درد اومد
"فلش بک"
دستی به زیر چشمهاش کشید و نمناک شدن انگشتهاش رو میون افکار بهمریختهاش به فراموشی سپرد، سرش رو به دیوار تکیه داد و به تاریک شدن آسمون چشم دوخت، تاریکی سرما رو به وجودش بخشید و جای خالی آغوش بزرگی که گرم نگهش میداشت رو بیشتر از هر لحظه دیگه ای حس کرد
دلتنگ بود، دلتنگ مردی که زمان زیادی نمیگذشت که درکنارش بود، اما عشق بینشون اونقدری پیچیده بود که حس میکرد زنی بود با موهای به سفیدی برف و چین و چروک های از تجربه روی صورتش، در انتظار شوهرش و عشقی که توی سینه و قلبش کهنه شده بود، با میل های توی دستش، سرنوشتش رو بدون اون میبافت.
یک هفته ای بود که سونگهون ناپدید شده بود، یک هفته بود که خونه کوچیکش گرما رو به خودش ندیده بود و زمزمههای عاشقانهای داخلش سروده نشده بود.
گوشش پیش تلفن بود و چشمهای که از خواب محروم شده بودند به بیرون از خونه خشک شده بود.
پیچشی آشنا رو توی ناحیه شکم حس کرد، دستش رو بیحواس روی شکم برآمدهاش گذاشت و قطره اشکی که ديده اش رو تار کرده بود؛ روی گونهاش لغزید و خودش رو تا خشکی لبهاش رسوند
_نمیخوای برگردی؟ من از تنهایی میترسم سونگهون..
ناچار هقی زد و دست لرزونش رو زیر شکمش گرفت و تکیه اش رو از دیوار جدا کرد، تا کی به بیرون از پنجره خیره میشد؟ باید به یکی زنگ میزد و سراغش رو میگرفت اما از کی؟
از سونگهون تنها چیز دست و پا شکسته ای میدونست که خودش گفته بود، درمورد خانوادهاش هیچ چیز نمیدونست. البته که خیلی وقت بود پیگیر شده بود، بالأخره میفهمید و سر از کاراش در میاورد
با عجله اما محتاطانه، تن سنگینش رو سمت اتاق مشترک خودش و شوهرش کشوند، سکوت خونه رو تنها دم و بازدم بلند و لرزونش میشکوند
سمت کمد گوشه اتاق رفت، روی پنجه پاهاش بلند شد و از روی کمد قدیمی و کندهکاری شده چمدونی بزرگ قهوه ای رنگی رو بلند کرد، سنگین بود و کمرش به درد اومد اما چاره ای نداشت
ESTÁS LEYENDO
𝘐𝘮𝘱𝘰𝘴𝘴𝘪𝘣𝘭𝘦
Hombres Lobo「پایان یافته」 چشم های لرزون و خیس از اشکش رو باز کرد و با صدایی آرومی که میشد فریاد ترس رو شنید، سکوت جنگل رو شکست: _خواهش.. م-میکنم... ن-نزدیکم نشو! اما تنها چیزی که اتفاق افتاد نزدیک شدن اون گرگ عظیمالجثه بود. میتونست قسم بخوره بازدم داغش تمام...