_تو کار پاره وقت پیدا کردی؟
_مشکلش کجاست عزیزدلم؟
تهیونگ چشمی چرخوند و بالشتی که پشت کمرش بود رو برداشت روی پاهاش گذاشت تا آرنجش رو روش قرار بده
_من گفتم ایرادی داره؟ فقط برام عجیب بود چون تو نمیتونی پارتی ها و خوشگذرونی های دوستانهات رو ول کنی و بری کار کنی.
جیمین بدون اینکه تغییری توی میمک صورتش ایجاد کنه، سرش رو با صورتی خنثی روی میزی که پشتش نشسته بود گذاشت
_خوشگذروندن هم پول میخواد، پدرم بخاطر اینکه رابطه نه چندان خوبمون بدتر شده دیگه بهم پول تو جیبی نمیده. و خب؟ اونقدرا هم آدم بیخیالی نیستم وقتی توی جیبم تارعنکبوت بسته برم توی جمع دوستهای پولدارم؟
قضیه طوری نبود که خندهدار به نظر برسه، بدتر باید ناراحت میبود
اما تهیونگ بخاطر لحن شوخ طبع جیمین تک خنده ای کرد و خیلی زود با نگاهی که جیمین از گوشه چشم بهش انداخت خنده اش رو هرجور که بود جمعش کرد._بخند پاپا تهیونگ؛ چرا نخندی وقتی وان توی قصرتون بخاطر شوهر گرگت پر از دلاره.
اخم روی ابروهای تهیونگ تناقضی با لبخندی که شدیدا داشت سعی میکرد پنهانش کنه ایجاد کرد
_مسخره. دانشگاه و رفقای جدیدت چطورن؟
_ارزون و مغزشون خالی تر از جیب من، بدون تو خوشنمیگذره.
تهیونگ با تن صدای بلند تر و ته مونده خنده ای که روی صورتش باقی مونده بود گفت
_جیمین زنگ زدی بیام پیشت تا بهم نشون بدی افسردگی گرفتی و تمام سلولهات از بی پولی دارن فریاد میزنن؟ درضمن میشه به... جونگکوک هیچ اشاره ای نکنی!
جیمین لپتاپش رو بست روی صندلیاش به سمت تهیونگ که روی تخت نشسته بود چرخید، اصل قضیه رو فراموش کرد و تای ابروی معنا داری بالا انداخت
باز همون حالتی رو به خودش گرفت که تهیونگ رو یاد پیرمردهای منحرف میانداخت.
_ببین جیمین... یه کلمه هم راجع به.._
_من میتونم کمکت کنم که اعصابش رو از همونجا زیر پاهات له کنی، فقط ازم درخواست کن.
_الههی ماه!
جیمین دستش هاش به معنی "چه مرگته" و شاید یه چیز شبیه به این توی هوا تکون داد و تهیونگ بی حوصله بازدمش رو بیرون داد
_تو چرا از دوستپسرت نمیخوای که کمکت کنه؟
"دوست پسرش"؟ تهیونگ دلش برای هوسوک تنگ شده بود و دوست داشت دوباره رابطه صمیمانهشون شکل بگیره.
این رو میدونست که نزدیک بودن به جیمین یعنی نزدیکشدن به هوسوک، همین الانش هم یه گوشه از ذهنش همش منتظر حضور هوسوک بود.
YOU ARE READING
𝘐𝘮𝘱𝘰𝘴𝘴𝘪𝘣𝘭𝘦
Werewolf「پایان یافته」 چشم های لرزون و خیس از اشکش رو باز کرد و با صدایی آرومی که میشد فریاد ترس رو شنید، سکوت جنگل رو شکست: _خواهش.. م-میکنم... ن-نزدیکم نشو! اما تنها چیزی که اتفاق افتاد نزدیک شدن اون گرگ عظیمالجثه بود. میتونست قسم بخوره بازدم داغش تمام...