حلقه دستش رو دور جسمی که خیلی وقت توی حصار آغوشش گرفته بود محکم تر کرد و میون خواب و بیداری، با چشمهای بسته برای حس گرمای پوست لطیف و نرم امگاش
خواست دستش رو از زیر تیشرتش رد کنه اما با نرمی بیش از حد و سردی ای که حس کرد اخمی روی ابروهاش نشست.
چشمهاش رو باز کرد، دیدن جای خالی تهیونگ روی تخت به راحتی خواب از سرش پروند و نیم خیز شد.
نگاه گیجی به بالش توی بغلش انداخت و بعد سرش رو به سمت ساعت چرخوند، چیزی به روشن شدن هوا نمونده بود.
تهیونگ امشب قصد نداشت بخوابه و جونگکوک رو هم بیخواب کرده بود.
هر یک ساعت از خواب بلند میشد و با بیدار کردنش ازش میخواست به تصمیمات بزرگی که فقط توی یک دقیقه گرفته بود گوش کنه و نظرش رو بگه
مرد بعد از راضی شدن به اینکه قراره تصمیماتش رو عملی کنه تهیونگ رو به سختی خواب میکرد
ساعتی بعد، پسر با بهانه کمر و زانو درد روی تخت مینشست و با معصومیت برای درخواست ماساژ بیدارش میکرد
جونگکوک حالا به یاد میآورد که بین خواب و بیداریش وقتی که از فرط خستگی روی شکم دراز کشید، تهیونگ سرش رو روی کمرش گذاشت، بازیگوش خمیازه صداداری کشید و میونش لب زد
"جونگکوکی خیلی ناراحتم میکنی، چرا بهم نگفتی دوست دختر داشتی، چطور تونستی بهم خیانت کنی هاه؟"
"همهی راز زندگیم رو امشب بهت گفتم، حتی بهت گفتم که من همیشه به مامانم دورغ میگفتم و با جیمین میرفتم بیرون."
"میدونستی من توی کل زندگیم فقط یک بار مدرسه ام رو پیچوندم، اصلا توجه کردی؟"
"من چندتا اسم میگم تو بگو کدومش قشنگتره"
یا وقتی بازوش رو آروم با نیش بیرون اومده کوچیکش با حرص مشهود گاز میگرفت
پاش رو روی پای مرد میانداخت و تهدید آمیز مثل توله های چند ماهه خرخر میکرد
"تا سه میشمارم اگه نگفتی توی دوران مدرسهات امگا کنارت مینشست یا آلفا و بتا نمیذارم بخوابی و سروصدا میکنم"
به یاد آوردن حرفهای عجیب تهیونگ کج خندی روی لبهاش نشوند.
دستی به موهای بهم ریخته اش کشید
به این فکر کرد که احتمالا تهیونگ دستشويی رفته و خواست سرش رو روی بالشت بذارهاما گوشهای تیزش متوجه صدای دویدن شخصی رو بیرون از اتاق شدن!
مطمئن بود تا خود صبح نمیتونه پلکهاش رو روی هم بذاره! بلند شد و همینطور که نیمه برهنه بود و کمی از موهای مشکیاش روی پیشونیش پخش شده بود از اتاق بیرون رفت و صدا رو دنبال کرد

YOU ARE READING
𝘐𝘮𝘱𝘰𝘴𝘴𝘪𝘣𝘭𝘦
Werewolf「پایان یافته」 چشم های لرزون و خیس از اشکش رو باز کرد و با صدایی آرومی که میشد فریاد ترس رو شنید، سکوت جنگل رو شکست: _خواهش.. م-میکنم... ن-نزدیکم نشو! اما تنها چیزی که اتفاق افتاد نزدیک شدن اون گرگ عظیمالجثه بود. میتونست قسم بخوره بازدم داغش تمام...