Part 4

390 86 16
                                    

صدای آرامش‌بخشی بود. دستگیره رو ول کرد و آهسته به سمت در آخر راهرو قدم برداشت. در زد. صدای پیانو قطع نشد و کسی جوابی نداد. نمی‌دونست کار درستی می‌کنه یا نه ولی آروم در رو باز کرد و از لای در نگاهی به داخل انداخت.
دختربچه‌ی حدودا ۸ ساله‌ای پشت پیانو نشسته بود. از طرز نشستنش مطمئن بود که قطعا یه اشرافزاده‌ی اصیله. قیافه‌ی بانمک و دانشینی داشت که ناخودآگاه لبخند رو به لبای جونگکوک آورد.
همونطور که هنوز دستش روی دستگیره در بود و گوش‌هاشو به نوازش صدای پیانو سپرده بود، دستی محکم روی کمرش نشست و به عقب هلش داد. وقتی به خودش اومد فهمید به دیوار چسبیده شده. به مرد روبروش نگاه کرد. کت بلند کرمی پوشیده بود و اخم هاش توی هم بود. متوجه اشتباهش شد و الان برای جبران اشتباهش دیر شده بود. اون بدون اجازه در اتاق اون دختر رو باز کرده بود و داشت از لای در نگاهش می‌کرد. قطعا کاری نبود که باید توی روز اول اومدنش به اونجا انجام می‌داد. تمرکزشو به صورت مرد رو‌به‌روش داد. چشمای کشیده و موهای نسبتا بلند طلایی داشت. تعجب کرد. چشمای کشیده؟ به قیافش می‌خورد کره ای باشه ولی چطور ممکنه؟ مرد دستاشو توی جیبش فرو برد و اخماشو بیشتر توی هم کشید.
-بگو ببینم، داشتی چیکار میکردی؟
به کره‌ای پرسیده بود که باعث شد مطمئن شه که اون مرد کره‌ایه.
-متاسفم. نمی‌خواستم بدون اجازه وارد شم. فقط به نظرم صدای پیانوش خیلی دلنشین بود. مادرم همیشه برام پیا..
-خیله خب کافیه. بهتره دوباره اینکارو نکنی. مطمئناً دور از ادبه.
نیشخندی زد که روی اعصاب جونگکوک رفت. سعی کرد خودشو کنترل کنه که جوابشو نده چون در هر صورت اون اشتباه کرده بود و نباید الان طلبکارانه حرف ‌می‌زد. مرد بزرگتر وقتی سکوت جونگکوک رو دید از اونجا دور شد. جونگکوک سریع به ابتدای راهرو برگشت و وارد اتاقش شد.
یه اتاق بزرگ با تخت دونفره‌ی سفید و پرده‌های سبز. تم اتاق سفید و سبز بود و یه لوستر بزرگ طلایی وسط سقف آویزون بود. روی دیوارها مشعل های تزئینی مسی رنگ وصل شده بود. داخل اتاق یه در هم داشت که به حموم و دستشویی ختم می‌شد. لبخندی زد و کتشو درآورد. روی مبل نشست و گوشیش رو روشن کرد. وقتی پیام‌ها براش بالا اومد اخماش تو هم رفت. نفسشو صدادار بیرون داد و پیامی که از طرف پدرش بود رو باز کرد.
"مطمئن باش که حواست به رفتارت هست جونگکوک. تو نماینده‌ی کشورتی پس مسئولیت‌پذیر باش"
با خوندن پیام گوشی رو روی میز پرت کرد و دست‌هاشو توی موهاش فرو برد و بهمشون ریخت. این زندگی‌ای نبود که خودش انتخاب کرده باشه و حالا باید جرعش رو ‌می‌کشید. نمی‌خواست یه آدم مشهور باشه‌. نمی‌خواست مسئولیت یه ملت روی دوشش باشه ولی الان مجبور بود چشم روی رویاهاش ببنده و با ساز پدرش شروع به رقص کنه. سازی که معلوم نبود نواختنش تا کی ادامه داره ولی مطمئنا روزی می‌رسید که سازی بلندتر از صدای ساز پدرش شروع به نواختن بکنه که روح و جسم دردمند پسر رو به آغوش بکشه.
.
.
.
پیرهن سفید رنگش رو با شلوار مشکی پوشید. قصد نداشت کتش رو بپوشه پس همونطوری دستی به خودش کشید و بیرون رفت. به پله‌هایی که ظهر از اونها بالا اومده بود رسید و پایین رفت. فاج و بقیه اعضای تیمش پایین پله‌ها منتظرش بودن.
-وقت بخیر آقای جئون. حالا که همه آماده هستید، پادشاه و ملکه میخوان شما رو ملاقات کنن.
یکی از همراه‌های جونگکوک که اسمش مکی بود ادامه داد.
-باعث افتخاره آقای فاج.
جونگکوک سر تکون داد و فاج با تعظیم کوتاهی به سمت راست سالن اشاره کرد که به اون سمت برن. جونگکوک حرکت کرد و بقیه هم پشت سرش بودن. وقتی وارد سالن بزرگ شد نگاهش رو توی سالن گردوند. سالنی باشکوه با تم طلایی و فرش قرمز. تابلوهای قیمتی سرتاسر دیوارها رو پوشنده بودن. انتهای سالن دو صندلی سلطنتی بود که ملکه و پادشاه روی اون نشسته بودن. جونگکوک و تیمش جلو رفتن و بلافاصله تعظیم کردن. به پادشاه نگاه کرد. لباس قهوه‌ای‌رنگ باشکوهی رو پوشیده بود و انگشترهای بزرگی تو هرکدوم از انگشتاش بود. نگاهش رو به ملکه داد. چهره‌ی شرقی ملکه و چشم‌های بادومی و کشیده‌ش اون رو متعجب کرد. می‌تونست قسم بخوره این یه ربطی به اون مردی که چند ساعت قبل دیده بود داشت. ملکه لبخند زیبایی زد.
-باعث افتخاره که می‌بینیمتون آقای جئون. کره‌ جنوبی قطعا جز برترین کشورها از لحاظ اقتصاده و چقدر خوشایند که‌ میتونیم باهم همکاری داشته باشیم.
جونگکوک سرش رو خم کرد و دستشو روی لبه‌ی کتش گذاشت.
-متشکرم علیاحضرت. قطعا اینجا ایستادن افتخار بزرگیه.
پادشاه که تا الان ساکت بود ادامه داد.
-امیدوارم اینجا راحت باشید. مطمئن باشید هرچیزی که لازم دارید فاج براتون مهیا میکنه.
-از پذیراییتون بی اندازه سپاسگذاریم سرورم.
جان با غرور گفت و دستشو روی سینه‌ش گذاشت و سرشو کمی خم کرد.
-می‌تونید از اطراف دیدن کنید. فاج راهنماییتون میکنه.
با این حرف ملکه هر ۴ نفر تعظیم کوتاهی کردن و با احترام از سالن بیرون رفتن.
-من مطمئنم ملکه شرقیه. حالا ببین کی گفتم.
-منم همینطور مکی. اون خیلی شبیه کره‌ایاس.
جونگکوک بدون حرف به صحبت‌های جان و مکی گوش‌ ‌داد.
-هی بچه ها. من می‌رم اطراف یه گشتی بزنم‌‌. می‌بینمتون.
سریع گفت و خودش رو از بحث اونها دور کرد. به سمت باغ کاخ رفت. انقدر بزرگ بود که مطمئن بود اگه زیاد دور بشه قطعا گم میشه. شروع کرد به قدم زدن. به سمت یه قسمت از باغ رفت که از صندلی های سنگی‌ای ساخته شد بود که زیر درخت های بید بودن. یه مجسمه‌ی الهه هم وسط قرار داشت که ازش آب به داخل حوض می‌ریخت. لبخند زد. چقدر اونجا قشنگ بود. درست فکر کرده بود. اینجا اونقدر آرامش بخش بود که می‌تونست برای مدتی ذهنشو از دغدغه‌ها خالی کنه و به آرامش برسه. چی میشد اگه سرنوشت، آرامش رو طور دیگه‌ای براش رقم می‌زد. طوری که تاحالا تجربه‌ش نکرده بود.
روی صندلی نشست و موبایلش رو از جیبش درآورد. باید چندتا عکس هم از اینجا می‌گرفت. از زوایای مختلف عکس های قشنگی گرفت. همونطور که درحال چک کردن عکس‌ها بود صدای کسی رو شنید که باعث شد سرش رو بالا بیاره.
-پس اینجا مهمونی.
همون پسری بود که ظهر دیده بودتش و الان هم داشت باهاش کره‌ای حرف می‌زد.
-درسته. شما...
پسر بزرگتر وقتی مکث جونگکوک رو دید نیشخندی زد.
-پرنس هستم. پرنس تهیونگ.
اسم کره‌ای! واقعا داشت عجیب میشد.
-شما کره‌ای هستین؟
-مادرم اصالتا کره‌ایه. من اینجا به دنیا اومدم اما کره‌ای رو خوب بلدم.
جونگکوک سر تکون داد. تهیونگ اومد و روی صندلی کنارش نشست.
-متاسفم برای امروز. قصدم اون نبود. نفهمیدم چطور شد اما دیدم اونجا وایستادم و به صدای پیانو گوش میدم.
تهیونگ چیزی نگفت و فقط سر تکون داد. ساعد دست‌هاشو روی زانوهاش گذاشت و به جلو خم شد. اینطوری جونگکوک میتونست راحت تر بدون برگردوندن سرش ببینتش. چشمای قهوه‌ای کشیده با موهای طلایی.
-برای چی اومدی اینجا؟
با شنیدن صداش نگاهش رو به جلو برگردوند.
-من معاون رئیس جمهور کره هستم. درواقع پدرم رئیس جمهوره و من تازه به این مقام رسیدم. این هم یه سفر کاری برای بستن قراردادهای مختلف تجاری با فرانسه‌ست.
تهیونگ سرش رو برگردوند و به چشم‌های پسر کوچکتر خیره شد. جونگکوک سعی کرد بفهمه که توی نگاهش چیه اما نمی‌تونست هیچ حسی دریافت کنه. انگار نگاهش خالی از هرچیزی بود که باعث شد ناخودآگاه اخم ریزی بین ابروهای پسر کوچیکتر بیفته. تهیونگ سر تکون داد و از جاش بلند شد. دستاش رو پشت بدنش قلاب کرد و صاف ایستاد.
-باعث افتخاره که میهمان ما هستید آقای جئون.
-میتونید جونگکوک صدام کنید پرنس.
-توهم میتونی تهیونگ صدام کنی، جونگکوک.
تهیونگ از اونجا دور شد و به سمت ورودی کاخ رفت. جونگکوک هم بعد از یکم هوای تازه تنفس کردن به داخل کاخ رفت.
.
.
.
دوش آب رو بست و حوله‌ی سفیدی رو دور پایین تنه‌ش پیچید و وارد اتاق شد. با حوله‌ی کوچیک دیگه‌ای هم موهاش رو خشک می‌کرد که در اتاقش زده شد.
-بیا تو
در باز شد و تیلور از در وارد شد.
-سلام داداش...
با هین بلندی دستشو روی چشاش گرفت و سریع به پشت چرخید.
-چرا لختی؟
تهیونگ خنده‌‌ای کرد و حوله‌ی موهاش رو روی شونه‌ش انداخت.
-چون حموم کردم. واضح نیست پرنسس؟
-زودتر لباساتو عوض کن می‌خوام صحبت کنیم.
-باشه پرنسس کوچولو. چند لحظه صبر کن
به سمت کمدش رفت و تیشرت مشکی با باکسر و شلوارک طوسی پوشید.
-حالا میتونی برگردی پرنسس
تیلور به آرومی برگشت و دستشو از جلوی چشم‌هاش برداشت. سریع به روی تخت پرید و چهارزانو نشست.
-میدونی چیه. امروز که داشتم تمرین پیانو می‌کردم، فکر کنم بیرون اتاقم بادیگاردا باهم دعوا کردن. ممکنه دوباره زئوس و مکس باشن؟ آخه اونا همیشه باهم بحث دارن.
تهیونگ که فهمید قضیه از چه قراره خندید و موهای دختر رو نوازش کرد.
-آره، ممکنه اونا باشن. چیزی هم از حرفاشون شنیدی؟
-نه. خیلی آروم حرف می‌زدن و من فقط وقتی که صدای پیانوم میومد صدای کوبیده شدن یه چیزی رو شنیدم.
تهیونگ هومی گفت و خودشو به تاج تخت تکیه داد و تیلور رو به سمت خودش کشید. دستشو دور کمر باریک دختربچه انداخت و سرش رو روی سینه‌ی خودش گذاشت.
-پرنسس، تاحالا خواسته‌ای داشتی؟
دستشو نوازش‌وار روی موهای طلایی دختربچه می‌کشید.
-آره. همیشه دلم می‌خواد بتونم با اشلی دوست بشم.
-و حالا فکر کن اون فرق داشته باشه و اجازه نداشته باشی باهاش دوست بشی. اون وقت چه حسی داری؟
تیلور کمی خودش رو جابجا کرد و دستشو پهلوش گذاشت. تهیونگ همچنان به نوازش موهای خواهرش ادامه می‌داد.
-آمم.. فکر کنم این انصاف نباشه. نباید به خاطر فرق داشتن کاریو انجام ندیم.
تهیونگ لبخند دردناکی زد. خواهرش خیلی عاقل بود. با وجود سن کمش می‌تونست خیلی چیزا رو حتی بهتر از آدم بزرگا درک کنه.
-درسته پرنسس. درسته.
تهیونگ می‌دونست دنیا هیچوقت باب میل آدم پیش نمیره. مخصوصا اگه اون اشراف زاده باشه و مسئولیت های سنگینی روی دوشش باشه. اما اینو فقط مغزش قبول داشت. قلبش بهش می‌گفت راه خودتو برو و بجنگ. برای زندگیت بجنگ بدون توجه به اینکه مردم چی حرف میزنن چون توهم حق انتخاب داری. درسته که اون باید یه الگو می‌بود که خوب رفتار می‌کرد ولی کی تعیین می‌کنه که چی خوبه و چی بده؟

Espoir (vkook)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ