Part 17

296 46 7
                                    

آمدی و وجودم را همرنگ آسمان شهری که در آن قدم می‌زنیم کردی. شاید اگر در این شهر گم گشته پیدایت نمی‌کردم، در تاریکی چشمانت غرق نمی‌شدم و لمس دستانت را از خود دریغ می‌کردم، اکنون منی دِگر بودم...







تیشرت اورسایزشو از توی ساک خارج کرد و بعد از پوشیدنش از پله ها پایین رفت. از توی آشپزخونه صدا میومد که حدس میزد تهیونگ توی آشپزخونه باشه. با وارد شدنش تهیونگ رو دید که در حال ریختن خامه روی قهوه بود. توجهش به پسر کوچیکتر جلب شد و نگاهی بهش کرد. همونطور که با تیکه‌ی خلالی روی قهوه‌ها رو طرح می‌داد لبخندی زد.
-صبحت بخیر. حالت خوبه؟
جونگکوک سر تکون داد و به سمت کانتر رفت و پشتش نشست.
-خوبم.
-درد نداری؟
گوشای جونگکوک گُر گرفت. با اینکه اولین بارش بود اما تهیونگ که اینو نمی‌دونست پس دلش نمی‌خواست اینطوری باهاش صحبت کنه. سرشو پایین انداخت و سعی کرد چشمای خجالت زدشو ازش دور کنه.
-نه بابا چی میگی!
تهیونگ که کار تزئین فنجون های قهوه‌ش تموم شده بود یه دستشو به کمرش گرفت و به پسرش نگاه کرد. واضح بود که خجالت کشیده. بدش نمیومد اگه یکم اذیتش می‌کرد. نیشخندی کنج لبش نشست.
-یعنی داری میگی اولین بارت دردناک نبود؟
جونگکوک مثل برق گرفته ها سرشو بالا آورد. اون از کجا فهمید؟ چند بار پلک زد و با تعجب بهش خیره شد.
-از کجا میدونی؟
تهیونگ فنجون قهوه‌ رو به سمتش هل داد و روبه‌روش نشست.
-نمی‌دونستم. همین الان فهمیدم.
گند زده بود نه؟ از خجالت و عصبانیت هم‌زمان گونه‌هاش سرخ شده بود و پشت چشمی برای تهیونگ نازک کرد. خیلی راحت خودشو لو داده بود. با دسته‌ی فنجون قهوه‌ی تلخی که روی میز به زیبایی تزئین شده بود، بازی کرد.
-می‌خوای بریم اطراف قدم بزنیم؟
نگاهشو از لیوانش به تهیونگ داد. قدم زدن توی علفزار قطعا روزشونو می‌ساخت.
-بریم.
تهیونگ که قهوه‌شو تموم کرده بود یه کروسان از توی پلاستیک درآورد و جلوی پسر گذاشت.
-پس اول اینو بخور که از درد ضعف نکنی.
چشمکی بهش زد و از آشپزخونه خارج شد. جونگکوک از حرصِ اذیت کردنای تهیونگ دندوناشو روی هم فشرد و دماغشو چین داد.

بعد از خوردن قهوه و کروسانش به اتاقشون رفت و لباس هاشو با یه پیرهن طوسی و شلوار جین مشکی زاپ دار عوض کرد. تهیونگ هم تیشرت سفید و شلوار پارچه‌ای کرم پوشید.
از ویلا بیرون اومدن و بعد از گذشتن از قسمتای آسفالتی اون منطقه که ویلاهای زیادی اونجا بود به سمت علفزار پشت ویلا رفتن. تپه‌ی بلندی اونجا بود که تصمیم گرفتن ازش بالا برن.
تهیونگ انگشتاشو توی انگشتای پسرش حلقه کرد و دست به دست از تپه بالا رفتن. بوی علف تازه و ویوی سرسبزی که داشتن، اونم درست زیر آسمون آبی، زیبایی رو به چشم‌هاشون هدیه داده بود. چند تا سگ سیاه هم اونور تپه دنبال هم می‌دویدن.
بالای تپه رسیدن که بالاخره تونستن ویوی اون طرفش رو هم ببینن. یه رودخونه‌ی باریک و کلی درخت اون‌طرف بودن. تهیونگ دست جونگکوک رو محکم‌تر گرفت و از تپه پایین رفتن. جلوی رود که رسیدن، تهیونگ سریع کفشاشو از پاش درآورد و شلوارشو بالا زد. پاهاشو داخل آب برد و از سرماش هیسی کشید. به سمت پسر برگشت و با هیجان نگاهش کرد.
-وای این خیلی خوبه. تو هم بیا.
جونگکوک چشماشو ریز کرد و یکی از پاهاشو بالا آورد و به پسر نشون داد.
-شلوارم تنگه. نمی‌تونم بالا بکشمش.
تهیونگ چند قدم توی آب برداشت و همونطور که دستاشو از آب پر می‌کرد جواب داد.
-خب شاید باید طور دیگه خیست کنم.
جونگکوک تای ابروش بالا رفت و نیشخندی زد.
-خیلی اعتماد به نفس داری شاهزا...
حرفش با ریختن مشت آب روی صورتش نصفه موند. همونطوری که دهنشو باز کرده بود و موهای خیسش توی صورتش ریخته بود از لای موهاش به تهیونگ که می‌خندید نگاه کرد.
-چی تو ذهنت اومد جونور؟ من منظورم این خیس کردن بود.
دست به سینه شد و نگاه شیطنت آمیزی به پسر انداخت و بدنش رو به راست مایل کرد.
-البته اگه تو بخوای می‌تونم اونطوری که دوست داری هم خیست کنم.
جونگکوک که موهای خیسشو بالا می‌فرستاد، لبشو تر کرد و سرشو ریز تکون داد.
-اینطوریاست؟
بلافاصله بعد از تموم شدن حرفش توی آب پرید و تهیونگ رو توی آب خوابوند. آب رو روی صورتش می‌ریخت که تهیونگ از روی خودش بلندش کرد و همونطور که عقب می‌رفت، مشتاشو با آب پر می‌کرد و سمت پسر می‌ریخت.
جونگکوک هم متقابلا روی پسر آب می‌پاشید. صدای خنده‌هاشون توی علفزار می‌پیچید و هر کس که اونجا بود می‌تونست متوجه بشه که دونفر اونجا اوقات خوشی رو دارن؛ صرف نظر از اتفاقاتی که قرار بود در آینده‌ای نه چندان دور رخ بده.
.
.
.

Espoir (vkook)Where stories live. Discover now