Part 6

443 76 8
                                    

بعد از بیرون اومدنش از کتابخونه و حرفایی که درمورد امشب زده شد به اتاقش برگشت. نمیدونست چرا حس عجیبی گرفتتش. حس هیجان داشت. مثل پسر بچه‌ای که از دیوار مدرسه بالا میره و فرار میکنه. داشت همه رو دور میزد. اونم با پرنس!
به حموم اتاقش رفت. توی وانی که از مرمر بود نشست و کمی ریلکس کرد. امروز پدرش بهش پیام نداده بود و این خبر خوبی بود. شامپو رو برداشت و روی بدنش ریخت و بعد شستن بدنش، موهاش رو شست و از وان بیرون اومد. حوله تنپوشش رو پوشید و به سمت مینی یخچالی که تو اتاقش بود رفت و یه قوطی آبجو برداشت. تا ساعت ۱۰ فقط ۵ ساعت مونده بود. باید یه جوری خودش رو تا اون موقع سرگرم میکرد.
.
.
.
یقه‌ی پیرهن مشکیش رو درست کرد و ساعتشو دور مچ دستش بست. از اتاق بیرون رفت تا به فواره‌ی الهه‌ی توی باغ برسه. وقتی وارد باغ شد فقط چند تا نگهبان و بادیگارد رو جلوی ورودی دید. سرشو پایین انداخت و به سمت فواره پا تند کرد. وقتی رسید تهیونگ رو اونجا ندید. ساعت راس ۱۰ بود. پس روی صندلی سنگی نشست و دوتا دستشو روی صندلی کنار بغلش گذاشت. حدود چند دقیقه توی همون حالت بود که حس کرد کسی پشت سرش ایستاده. سریع سرشو به عقب چرخوند که تهیونگ رو دید. پیرهن طوسی رنگ با شلوار مشکی پوشیده بود. موهای بلوندش رو با کش بسته بود که چشمای کشیدش رو بیشتر به نمایش گذاشته بود. تو یک کلمه، زیبا به نظر میرسید.
-ترسیدی؟
-ترس؟ نه فقط یهویی اومدی شوکه شدم.
تهیونگ ابروهاشو بالا انداخت و نیشخند بی صدایی کنج لبهاش نشست. پسر کوچیکتر با گستاخی توی چشاش زل زد و طلبکارانه نگاهش کرد.
-خیله خب جئون. پشت سرم حرکت کن و هیچ صدایی از خودت بروز نده. فهمیدی؟
جونگکوک لباشو با زبونش خیس کرد و سر تکون داد. به سمت انتهای باغ حرکت کردن. جونگکوک پشت سر تهیونگ راه میرفت و مثل کاری که ازش خواست انجام بده هیچ حرفی نمیزد. تهیونگ محتاطانه از کنار دیوار و پشت درختا حرکت میکرد که صدای پای کسی رو شنیدن. تهیونگ سریع از حرکت ایستاد و دستشو مشت کرده بالا آورد تا جونگکوک هم تکون نخوره. آهسته خودشو خم کرد و یه سنگ از روی زمین برداشت و به سمت مخالف پرتاب کرد که صدای دور شدن قدم ها رو شنید. با دستش اشاره کرد که دوباره راه بیفتن. بعد از چند قدم به دیواری رسیدن که گوشه‌ی دیوار از داخل باغ چند تا گلدون بزرگ خالی گذاشته بودن. تهیونگ پاشو روی گلدون‌ها گذاشت و بالا رفت و از دیوار پرید. جونگکوک هم بدون مکث همون کار رو تکرار کرد و از دیوار به پایین پرید. سرش رو بلند کرد که دید پسر بزرگتر دست به سینه به یه پورشه مشکی تکیه داده. ماشین دو در و شیشه‌هاش تماما دودی بود.
-بهتره زودتر سوار شیم.
-اینو از کجا آوردی؟
تهیونگ لب پایینشو خیس کرد و به سمت صندلی راننده حرکت کرد.
-منم رازهای خودمو دارم.
داخل ماشین نشست و جونگکوک هم بعد از اون سوار شد. داخل ماشین خنک بود و بوی دارچین می‌پیچید. تهیونگ سریع رانندگی میکرد تا به مقصدی که جونگکوک نمیدونه کجاست برسن. بالاخره تصمیم گرفت سوالو بپرسه.
-قراره کجا بریم؟
-میفهمی
جونگکوک چیزی نگفت و از پنجره به بیرون خیره شد. بعد از گذشت یک ربع ماشین ایستاد و هردوی اونها پیاده شدن. جونگکوک به اطرافش نگاه کرد. یه سوله‌ی بزرگ که دور تا دورش حفاظ داشت. برق های کمی روشن بودن و یه سگ نگهبان هم به گوشه‌ی حیاطش وصل بود.
-اینجا؟
تهیونگ سر تکون داد و جلو رفت. پسر کوچیکتر با اکراه پشت سرش راه افتاد و به داخل سوله رفتن.
وقتی برق ها روشن شد تونست فضای اونجا رو ببینه. یه سمت سوله پر بود از وسایل ورزشی مثل کیسه بوکس، وزنه، تردمیل و.. طرف دیگه‌ی سوله چند تا کاناپه با یه میز بزرگ وجود داشت. انتهای سوله هم یه در بود.
-از این طرف
به طرف در راه افتادن. با گذشتن از در وارد اتاق تاریکی شدن که شیشه هایی با فاصله قرار داشت. سیبل هایی به شکل آدمک آخر اتاق بود. روی یکی از دیوارا پر بود از اسلحه های مختلف.
-تیراندازی؟
جونگکوک با تعجب به سمت تهیونگ برگشت و دست به جیب نگاهش کرد. تهیونگ متقابلا دستاشو توی جیبش برد و چند قدم جلوتر اومد. دقیقا روبه‌روی پسر کوچیکتر ایستاد و خیره نگاهش کرد.
-گفته بودی نشونه‌گیری دوست داری.
نفس جونگکوک از داغی نفس های پسر مقابلش حبس شد.
-ولی کار با اسلحه رو بلد نیستم.
-یادت میدم
اون فاصله‌ی کم داشت اذیتش میکرد. چشمای تهیونگ مثل یه گرگ وحشی بود که بی احساس به سمت طعمه‌ش می تاخت و با دندون اون رو تیکه پاره میکرد. آب دهنش رو بی صدا قورت داد و سرشو به سمت دیوار اسلحه ها چرخوند.
-خیله خب، کدوم اسلحه رو باید انتخاب کنیم؟
تهیونگ ازش فاصله گرفت و به سمت دیوار رفت. اون لحظه بود که جونگکوک حس کرد دستی که دور گلوش بود و داشت خفه‌ش می‌کرد حالا ولش کرده و میتونه نفس راحت بکشه. تهیونگ یه کلت مدل ۱۹۱۱ رو به دست گرفت و خشابشو پر کرد.
-بیا. این برای شروع خوبه.
تفنگ رو به جونگکوک داد. جونگکوک به سمت جایگاه رفت و سعی کرد نشونه بگیره.
-اول ضامنو بکش
ضامنو کشید که احساس کرد تفنگ سنگین تر شد. لباشو با زیونش خیس کرد و ماشه رو کشید. نفهمید تیر به کجا پرتاب شد چون سیبل اصلا سوراخ نشده بود. هرچقدر که جونگکوک توی دارت خوب بود ولی توی کار با تفنگ یه تازه کار بود. دوباره سعی کرد نشونه بگیره.
-بزار کمکت کنم.
صدای تهیونگ رو از پشت سرش شنید. پسر بزرگتر پشت سرش ایستاد و دستاشو روی دستای جونگکوک گذاشت تا نحوه‌ی درست گرفتن تفنگ رو بهش یاد بده. سرشو کنار گوش جونگکوک آورد و زاویه‌ی دستشو تنظیم کرد. ضربان قلب جونگکوک بالا رفته بود و نفسشو حبس کرده بود. تهیونگ نفس عمیقی کشید که عطر خوبی وارد ریه هاش شد.
-شکلات..
جونگکوک سرشو کج کرد و به چشمای تهیونگ زل زد.
-بوی شکلات میدی
به خاطر شامپوش بود. همین چند ساعت پیش حموم کرده بود و از شامپوش که با اسانس شکلات بود استفاده کرده بود. نگاهشون توی هم گره خورد. طناب بین نگاهشون اونقدر محکم گره خورده بود که هیچ‌جوره نمیشد پاره‌ش کرد. جونگکوک آب دهنش رو قورت داد که جابجا شدن سیبک گلوش از چشم پسر بزرگتر دور نموند. جونگکوک مطمئن بود گونه‌هاش گل انداختن و سرخ شدن. هیچکدوم از اون دونفر نمیتونستن اون ارتباط رو قطع کنن. حتی اگر میتونستن هم، مطمئنا خودشون نمیخواستن. جونگکوک لباشو با زبونش خیس کرد که چشمای پسر بزرگتر روی لباش چرخید. همون لحظه با صدای تیر هردونفر به روبه‌رو نگاه کردن. جونگکوک یهویی ماشه رو کشیده بود و تیر تقریبا به وسط سیبل خورده بود. تهیونگ سریع فاصله گرفت و با صدای خشکی لب زد.
-بهتر شد.
.
.
.
بعد از یک ساعت تیراندازی، حالا روی همون کاناپه‌های سوله نشسته بودن. تهیونگ از مینی یخچال گوشه‌ی دیوار، چند بطری مشروب مختلف آورده بود. لیوان خودش و پسر کوچیکتر رو از وودکایی که داشت پر کرد و لیوان رو به پسر داد.
-چطوری اینجا رو پیدا کردی؟
با سوال یهویی که جونگکوک پرسید تهیونگ نیم نگاهی بهش انداخت و بعد سرشو به طرف دیگه‌ای کج کرد. چطوری باید بهش میگفت که اون پرنسی که همه درموردش فکر میکنن نیست؟ چطوری باید بهش میگفت که توی جایگاه مزخرفش غرق شده و کسی نیست که نجاتش بده؟ صداشو صاف کرد.
-خب میدونی.. زندگی من چیزی نیست که بقیه تصور میکنن. من با اون پرنس اشرافزاده‌ای که همه میگن فرق دارم.
یعنی تهیونگ هم مثل خودش از جایگاهش ناراضی بود؟ سختی‌هایی که اون دونفر توی زندگیشون کشیدن بی شمار بود و همه‌ی اینها تقصیر زندگی‌ای بود که خودشون انتخابش نکرده بودن. شات وودکاش رو سر کشید و به پسر بزرگتر نگاه کرد.
-و خود واقعیت کیه؟
تهیونگ پاشو روی پای دیگش انداخت و لیوان خودش رو هم یک نفس سر کشید.
-اینی که رو به روته
تهیونگ خود واقعیشو به جونگکوک نشون داده بود. بهش نشون داد با چیزی که از یک پرنس تصور میکرد فرق داره. اون قانون‌های خودشو داشت. چیزی که بقیه‌ی اشرافزاده‌ها نداشتن.
-تو چی جئون؟ تو کی هستی؟
نفس عمیقی کشید. نمیخواست زندگیشو برای تهیونگ باز کنه پس به خلاصه ترین جواب فکر کرد.
-یکی مثل تو. یکی که محدود شده به زندگی‌ای که خودش انتخاب نکرده. با اینکه داخل قفس نیست ولی بال پروازشو چیدن. الان اون مونده و رویای لمس آسمون.
تهیونگ بخشی از زندگیشو میدونست. درواقع خود جونگکوک دیشب براش گفته بود. همون حرفایی که درمورد چشمای تهیونگ زده بود. نمیدونست که پسر کوچیکتر یادش میاد چه حرفایی به تهیونگ زده یا نه پس تصمیم گرفت سوال کنه.
-تاحالا کسیو دوست داشتی؟
جونگکوک نفسشو برای چند ثانیه حبس کرد. لیوانشو یه ضرب سر کشید و شات دیگه رو برای خودش ریخت.
-آره
-چه اتفاقی افتاد؟
مثل اینکه تهیونگ قرار نبود بیخیال بشه. لب پایینشو از داخل گزید و چشماشو بست. نفس صداداری کشید.
-پدرم فهمید. نذاشت بهش بگم. باهام معامله کرد تا اگه میخوام بهش آسیبی نرسه ازش دور بشم و تبدیل شم به معاونش.
کمی از نوشیدنیش رو سر کشید.
-اون هم یهویی غیبش زد. به کل ناپدید شد. حتی نمیدونم کجاست. مطمئنم کار پدرمه ولی میدونم که نباید جونشو به خطر بندازم. پس فقط غمش رو تو سینه‌م حمل میکنم. شاید یه روز تونستم با نبودنش کنار بیام.
اولین باری بود که برای کسی این موضوع رو تعریف میکرد. شاید اثرات مشروب بود و شاید هم احساس صمیمیتی که بینشون برقرار شده بود. احساس سبکی میکرد، از اینکه بالاخره تونست این داستان تلخ رو برای کسی تعریف کنه. تهیونگ فقط سر تکون داد و باز هم نوشید. وقتی بطری های نوشیدنی رو تموم کردن، جونگکوک روی کاناپه دراز کشید و دستاشو روی شکمش گذاشت. چشماش میسوخت و بدنش داغ شده بود.
-تا کی اینجا میمونیم؟
-هروقت تو بخوای
باز هم اون حس عجیب به وجودش حمله کرد. خودشو کنترل کرد تا به سمت پسر برنگرده و بهش نگاه نکنه. پس فقط "هوم" ضعیفی گفت و به سقف زل زد. ساعت تقریبا ۱۲ شب بود و اون اطراف توی سکوت کامل رفته بود. به دلیل موقعیت مکانی‌ای که داشتن هیچکس اون اطراف نبود و سوله کاملا ساکت بود. فقط صدای نفس کشیدن اون دو نفر به گوش میرسید. هیچکس از ذهن نفر دیگه خبر نداشت و هر دونفر از این نظر خداروشکر میکردن.
جونگکوک به پهلو شد و به تهیونگ نگاه کرد.
-تهیونگ
پسر بزرگتر که تمام مدت چشمش روی جونگکوک بود حالا به صورتش خیره شد.
-هوم؟
-ممنونم
لبخند کوتاهی زد. تهیونگ چیزی نگفت و فقط سر تکون داد. یه تشکر ساده تونست قلب هر دونفر رو توی مشتش بگیره. اونقدر محکم که صدای تپش های قلبشون توی سکوت سوله به گوش میرسید. پسر کوچیکتر همچین چیزی رو قبلا تجربه کرده بود اما مغزش دربرابر به یاد آوردن این احساسات مقاومت میکرد. اما تهیونگ هیچوقت این چیزا رو تجربه نکرده بود. این احساسات جدید براش عجیب بودن، طوری که نمیخواست درکشون کنه؛ در واقع نمی تونست. به هر حال هیچکس نمیدونست که هر دوی اونها جنگی رو توی خودشون آغاز کردن. جنگی بین احساسات و محدودیت.
-تا حالا شده حس کنی..
کمی مکث کرد که تهیونگ به صورتش خیره شد.
-داری توی یه باتلاق دست و پا میزنی و به جای اینکه کسی صداتو بشنوه و کمکت کنه، داری هر لحظه بیشتر فرو میری؟
-آره
بدون مکث و قاطع گفت.
-تو این مواقع چیکار میکنی؟ گ
تهیونگ چونشو خاروند و سرشو کمی کج کرد.
-خودمو با یه چیزی سرگرم میکنم تا گذر زمان رو حس نکنم.
-جواب میده؟
-فعلا که داده.
-با چی سرگرم میشی؟
تهیونگ لبشو تر کرد.
-آدما
جونگکوک نفسشو حبس کرد. نمیتونست به چیزی که توی ذهنش اومد فکر نکنه. صورتشو از تهیونگ برگردوند و دوباره به پشت دراز کشید. منظورش از آدما چی بود؟ سوالی که جونگکوک توی ذهنش از خودش پرسید و جواب‌های مختلفی براش پیدا کرد. تهیونگ متوجه سکوت عجیب جونگکوک شد.
-به چی فکر میکنی جئون؟
-به حرف تو
یکی از پاهاشو از کاناپه آویزوون کرد.
-میدونی، به نظر من سرگرم شدن با آدما یعنی بازی کردن باهاشون.
-منم دقیقا همین کارو میکنم
حدسای جونگکوک توی ذهنش پررنگ تر شد. دوباره به سمت پسر بزرگتر برگشت و خیره به چشماش ادامه داد.
-اما چطوری؟
شاید نباید این سوال رو میپرسید ولی الان خیلی دیر بود. تو دلش به خودش لعنت فرستاد واسه پرسیدن همچین چیزی.
-شرط بندی
خودشو لعنت کرد واسه افکار کثیفی که توی ذهنش پرورش داده بود. با چشمایی که با تعجب از حدقه بیرون زده بود چیزی که تو ذهنش بود رو بیان کرد.
-ولی چطوری؟ تو پرنسی، همه میشناسنت.
-اوه نه اینطوریام نیست. منم روشای خودمو برای تغییر هویتم دارم. جونگکوک حرفی نزد و از جاش بلند شد.
-بهتره برگردیم. دیروقته. تهیونگ سر تکون داد و باهم از سوله بیرون اومدن.
توی ماشین سکوت سنگینی حکم فرما بود.
-البته جئون، من سر آدما کلاه نمیذارم. یاد گرفتم باید با شرافت بازی کنم.
-و چرا داری اینو به من میگی؟
تهیونگ خودشم نمیدونست چرا. سرعت ماشین رو زیادتر کرد. این هم یکی از چیزایی بود که تهیونگ برای اولین بار به کسی گفته بود و هیچکس ازش خبر نداشت. اون دو پسر با سوال‌هاشون دیگری رو مجبور کردن که دهنش رو برای یکی از عمیق ترین رازهای درونش باز کنه و اون رو به زبون بیاره. رازهای که پشتشون تاریکی مطلق بود و خورشید اونها خیلی وقت بود که خاموش شده بود. شاید اگه مهتاب دوباره به اون سایه‌ی نفرت انگیز بتابه، رازهای کمتری توی وجودشون باقی بمونه.

Espoir (vkook)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora