Part 19

250 49 8
                                    

زمانی که در گرمای وجودت مخفی شدم، هیچوقت نمی‌دانستم که قرار است به زودی زمستان ابدی به این گرما غلبه کند.






لابه‌لای قفسه‌های کتابخونه قدم می‌زد و منتظر دختر بود. نمی‌تونست ذهنشو متمرکز نگه‌ داره و همش به موضوعات مختلف فکر می‌کرد. از حرکت ایستاد و نگاه دوباره‌ای به ساعتش انداخت. با پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود که همون لحظه صدای باز شدن در رو شنید. سریع به سمت در پا تند کرد و همزمان سعی کرد نگرانیاشو مخفی نگه ‌داره.
هانا رو جلوی در دید که با پیراهن حریر مدرن و موهای بلوند و بلندش بهش نگاه می‌کرد.
-سلام تهیونگ
تهیونگ سر تکون داد و به سالن مطالعه‌ی کتابخونه اشاره کرد.
-از این طرف
به سمت مبل‌های قدیمی و کلاسیک کتابخونه رفتن و بعد از نشستن تهیونگ بدون مکث شروع کرد.
-خب، چیشده که انقدر مهمه؟
هانا همونطور که کیف دوشی کوچیکش رو روی میز می‌ذاشت نگاهشو به تهیونگ داد و لبخند عجیبی زد.
-من باید اینو ازت بپرسم.
پاهاشو روی هم انداخت و دامنشو روی زانوش فیکس کرد.
-من و تو الان چی هستیم تهیونگ؟
اخمای تهیونگ توی هم رفت. اون دختر چی می‌خواست بگه؟
-واضح نیست؟ خودت می‌دونستی من علاقه‌ای بهت ندارم ولی بازم بازی پدرمو قبول کردی.
موهای بلندشو پشت گوشش فرستاد و نگاه خیره‌ای به پسر انداخت.
-می‌خوای بگی من نفر سوم این رابطه‌م؟
چشماش درشت شد. هانا چی می‌دونست؟ اگه هانا درمورد رابطه‌ش با جونگکوک خبردار می‌شد، جهنم براش به زمین می‌اومد. اخمشو بیشتر کرد و ادامه داد.
-منظورت چیه؟
هانا پوزخندی زد.
-بیخیال، خودت خوب میدونی منظورم چیه.
کمی به جلو خم شد و آرنجاشو روی پاهاش گذاشت.
-شاهزاده فرانسه و معاون رئیس جمهور کره؟ درامای جالبیه.
تهیونگ فریاد زد.
-میفهمی چی داری میگی؟
هانا خنده‌ی بلندی کرد و دستاشو به هم کوبید.
-تهیونگ تو خیلی ساده‌ای. واقعا فکر کردی می‌تونی تا همیشه مخفی نگهش داری؟
دستاشو مشت کرد و دندوناشو روی هم فشار داد. هیچ نمی‌دونست این قضیه رو از کجا فهمیده؛ فقط می‌دونست که قرار نیست پایان خوبی داشته باشه.
-چی می‌خوای هانا؟ مشکل لعنتیت چیه؟
چشماشو ریز کرد و به صورت عصبی پسر خیره شد.
-تو ولیعهدی و من مثلا دوست دخترت؛ واضحه؟
دندوناشو بیشتر روی هم سایید و یکی از مشت‌هاشو باز کرد و لای موهاش فرو برد. نمی‌فهمید توی زندگیش چرا انقدر آدمای سواستفاده گر وجود دارن. فقط به خاطر جایگاهش؟ اگه اینطوری بود، اون جایگاهو نمی‌خواست. نمی‌خواست که از دلخوشیاش به خاطر مقامش بزنه.
خنده‌ی عصبی‌ای کرد و چشماشو روی هم فشار داد.
-نمیشه برای یک‌بار هم که شده آدمای دورم انقدر حرومزاده نباشن. نمیفهمم چرا می‌خواین زندگیمو جهنم کنین. چرا به حال خودم رهام نمی‌کنین لعنتیا؟
جمله‌ی آخر رو از روی درد فریاد زد. درست زمانی که احساس آرامش داشت، طوفان زندگیش در حال شکستن قایقش بود. رفته رفته داشت توی قایقی که به زحمت ساخته بود غرق می‌شد.
با حرفی که زد با عصبانیت به چهره‌ی خنثی دختر زل زد.
-نکنه می‌خوای همه چیو براش خراب کنی شاهزاده؟ البته فکر نکنم دوست داشته باشی چشمای پر از بغضشو ببینی.
اونم یه عوضی بود نه؟ درست مثل بقیه فقط دنبال منافع خودش بود حتی به قیمت احساسات آدما. تقریبا فریاد زد.
-دقیقا بگو چی می‌خوای لعنتی.
-بدون دردسر رابطتو باهاش تموم کن و رسما باهام ادامه بده.
بدون هیچ حس عذاب وجدانی اون کلمات رو که به قلب پسر مقابلش چنگ می‌نداخت رو بیان کرد. آب دهنشو قورت داد تا روی کلامش مسلط بشه.
-خودت میفهمی چی داری میگی هانا؟ چرا این کارو می‌کنی؟
هانا هم مثل پسر از روی مبل بلند شد.
-تا حالا توی بازی شکست خوردی؟ می‌دونی، حس خیلی بدی داره تهیونگ. وقتی تموم چیزایی که میخوای رو فقط به خاطر یه شانس خانوادگی احمقانه از دست بدی.
تهیونگ حس می‌کرد دیگه طاقت اونجا موندن رو نداره. چشماشو بست و آروم زمزمه کرد.
-تمومش کن.
هانا به سمت کیفش رفت و اونو از روی میز برداشت.
-امیدوارم بهترین تصمیمو بگیری تهیونگ.
به سمت در رفت و بعد از صدای بسته شدن، چشماشو باز کرد. مغزش در حال سوت کشیدن بود و نمی‌دونست قراره چیکار کنه. اگه به رابطه‌ش ادامه بده، نه تنها خودش بلکه پسرش هم توی دردسر میفتاد. اگه پدر جونگکوک می‌فهمید قطعا پسرش این دفعه رو دیگه نمی‌تونست تحمل کنه. با اینکه شک داشت پدرش خبر داره یا نه اما احتیاط لازم بود. اگر هم که همه چیو تموم می‌کرد باید با قلبش چیکار می‌کرد؟ با تنها امید زندگیش چیکار می‌کرد؟ خودش به کنار، پسرش قرار بود چه احساسی داشته باشه؟ قطعا قرار نبود این دفعه رو تحمل کنه. هیچ نمی‌دونست باید چیکار کنه.
به سمت میز کنسول رفت و با فریاد بلندی که کشید تموم وسایلش رو روی زمین ریخت و در نهایت مشت محکمی روش کوبید.
اگه کم آوردن این بود، باید می‌گفت واقعا دیگه توانشو نداشت. دیگه نمی‌دونست باید چیکار کنه و راه حل ها از ذهنش فرار می‌کردن.
باید تموم توانشو برای پیدا کردن بهترین راه به کار می‌گرفت با اینکه هر کدوم از این راه‌ها، به قیمت زیادی تموم می‌شد.
.
.
.

Espoir (vkook)Where stories live. Discover now