Part 2

602 110 19
                                    

آخرین قطره های قهوه‌ش رو هم سر کشید. گردنش رو به چپ و راست خم کرد تا دردی که توی عضلات گردنش داشت کمتر بشه. با شنیدن صدای قدم های محکم از پشت سرش پوزخند زد. پدرش کنارش پشت میز نشست. به مرد نگاهی ننداخت. خیلی وقت بود حضور اون مرد توی زندگیش دیگه نه تنها لازم نبود بلکه دردناک بود. خیلی وقت بود که اون پسر خانواده ای نداشت.
-برای اولین روز کاریت آماده ای جونگکوک؟
پوزخند پسر صدادار شد. به طرف پدرش برگشت و با چشمهای بی حسش به مرد زل زد. می دونست این حرفهای مرد فقط برای یاداوری قول و قرارشون بود. با صدایی خشک تر از تموم صحراهای جهان لب زد.
-بله پدر. آماده‌م.
پدرش لبخند معناداری زد و لیوان قهوه‌ش رو به سمت دهانش برد. بعد از کمی مزه کردن قهوه لیوان رو روی میز گذاشت.
-میدونی، توی اولین روز کاریت قراره حسابی مشغول باشی. سعی کن انرژی لازمو داشته باشی.
و با دستهاش به صبحانه ی روی میز اشاره زد. جونگکوک نیشخند زد و سریع از روی صندلی بلند شد. همونطوری که آستین های پیرهن یاسی رنگش رو تا می‌زد با صدای خشداری گفت.
-نه ممنون. اشتها ندارم. حداقل ترجیح میدم پشت میز با کسی بشینم که دیدنش باعث کور شدن اشتهام نشه.
بعد از گفتن این حرف بی هیچ مکثی به سمت اتاقش که در طبقه بالا بود رفت. با وارد شدن به اتاق سعی کرد خونسردی خودش رو حفظ کنه. اونقدر از اون مرد متنفر بود که حاضر بود هرکاری برای دور شدن ازش انجام بده. حیف که سرنوشتش به دست های اون مرد نوشته شده بود و باید بی چون و چرا از اون پیروی می کرد. به خاطر قولی که جونگکوک به پدرش توی اون شب نحس داده بود مجبور بود مطیع باشه. مطیع حرف کسی که زندگی رو براش مثل جهنم کرد و هیچکس نمی‌دونست یک روز آتیش این جهنم قراره خود مرد رو بگیره. به سمت کمدش رفت و لباس هاش رو با کت شلوار ساده ی مشکی و پیرهن شیری رنگ عوض کرد. ساعتش رو به دستش بست و از ادکلنش کمی به خودش اسپری کرد. به ساعتش نگاه کرد. باید سریعتر به سمت وزارتخونه حرکت میکرد. قرار نبود دوباره توسط پدرش مواخذه بشه پس هرچه سریعتر به طرف در عمارت و راننده ای که منتظرش بود حرکت کرد.

با ورودش به وزارتخونه همه ی نگاها روی پسر نقش بست. پسر جذاب رئیس جمهور که الان به عنوان معاونش قرار بود شروع به کار کنه. جونگکوک قدم های محکمش رو به سمت اتاقش برداشت و نگاه مغرورانه ش رو به جلو گرفت. صدای پچ پچ آدم های اونجا وقتی درموردش حرف میزدن رو می‌شنید. بعضی ها درمورد زیبایی و جذابیتش صحبت می‌کردن. بعضیا در مورد پارتی بازیش و بعضیا هم درمورد مهارت هاش توی کارش حرف می‌زدند. سعی کرد اهمیتی به حرف‌هاشون نده و سریعتر به اتاق کارش برسه. با ورود به اتاقش تم تیره ی اونجا توجهش رو جلب کرد. میز بزرگ و شیشه ای کنار پنجره ی سراسری که ویو بسیار قشنگی داشت بود. سمت راست اتاقش مبل هایی با روکش طوسی وجود داشت. سمت چپ دفترش هم قفسه های زیادی از پرونده ها و اسناد بود. همونطور که به سمت صندلی راحتی پشت میزش می‌رفت سیگارش رو از توی جیبش دراورد. می‌دونست الان وقتش نیست ولی نمی‌تونستم حس نیازش به اون رول کوچیک رو سرکوب کنه. با دراوردن زیپوی مشکی رنگش از داخل جیب شلوارش سیگارش رو روشن کرد و کام عمیقی ازش گرفت. پشت صندلی نشست و از پنجره به بیرون خیره شد. همونطور که به سیگارش پک میزد به دوتا پسربچه ای که توی خیابون درحال دویدن بودن نگاه انداخت. چقدر یاد خودش افتاد. یاد روزهایی که از ته دل می‌خندید و شاد بود. بدون تجربه ی هیچ دردی.

Espoir (vkook)Where stories live. Discover now