Part10

483 81 9
                                    

سعی می‌کرد روی اعصابش مسلط باشه و درست تصمیم بگیره ولی حتی فکر کردن به اون حرومزاده هم باعث میشد دندوناش از عصبانیت روی هم ساییده شن. همونطور که توی یکی از آلاچیقای باغ نشسته بود و دستشو روی زانوش مشت کرده بود، ذهنش حول یه راه حل می‌گشت تا امشبش رو بدون دردسر بگذرونه.
وقتی از استخر بیرون اومد و سراغ گوشیش رفت، یه پست جدید از هری توی اینستاگرام دید که توی یه پارتی بزرگ بود و خون توی رگ‌هاش اونقدر به جوش اومد که می‌خواست تصویر هریِ داخل گوشیش رو توی آب خفه کنه. باید یه کاری می‌کرد. اخم کرد و به سمت اتاقش حرکت کرد.
.
.
.

بی اهمیت تماس رو وصل کرد.
-چیه گان؟
-براش پیامو فرستادم. هروقت جواب داد برات میفرستم.
دود سیگارشو بیرون فرستاد.
-اون عوضیو پیدا میکنم گان. اگه یه بدبختی داشتم، اون الان باعث دومیشه. نمیذارم این دفعه خراب شه.
-یادت نره جیمین. این دفعه شاید آخرین باری باشه که جئون بهت فرصت میده. از دستش نده.
از سیگارش کام عمیقی گرفت و دودشو توی ریه هاش نگه داشت.
-مطمئن باش نمیذارم قصر در بره.
تماس رو قطع کرد. پیامی که به صورت ناشناس قرار بود برای King Kong بفرسته، ازش می‌خواست که یه شرط بندی دیگه انجام بدن اونم دقیقا موقعی که جیمین توی پاریسه. با روش هایی که تو ذهنش بود می‌تونست هویتشو پیدا کنه. اونوقت بود که تصمیم می‌گرفت باهاش چیکار کنه. البته تصمیم اون مرد حرف نهایی بود. باقی مونده‌ی سیگارش رو دور انداخت و تماسش با جئون رو متصل کرد.
-همه چیز تحت کنترلمه.
-خوبه جیمین. ناامیدم نکن.
سر تکون داد؛ انگار که مرد بزرگتر میتونست از پشت گوشی اون رو ببینه. بعد از پایان تماس سیگار دیگه‌ای برای خودش روشن کرد و ذهنشو به دود سپرد. چیزی که خیلی وقت بود توی دامش افتاده بود. نمی‌تونست ذهنشو از گذشته‌ی خوبی که داشت منحرف کنه، مگه با دود.
.
.
.

سومین پیس ادکلنش رو روی رگ گردنش زد و با دست اون قسمت رو مالید. ادکلن رو به روی دراور برگردوند و نگاهی به خودش توی آیینه کرد. بعد از مطمئن شدن از ظاهرش به سمت ورودی کاخ حرکت کرد. هری گفته بود ساعت ۸ با ماشین میاد به ورودی کاخ. جونگکوک به سمت ورودی کاخ پا تند کرد که هری رو دید که به یه ماشین مشکی رنگ تکیه داده. لبخند زد و جلو رفت.
-سلام
-اوه جونگکوک. سلام.
لبخند جذابی زد و دستشو به سمت جونگکوک دراز کرد.
-از این طرف.
در ماشین رو براش باز کرد تا پسر بشینه و بعد خودش پشت فرمون نشست. با سرعت معمولی‌ای ماشین به حرکت در اومد.
-خوشتیپ شدی.
جونگکوک لبخندی زد و سر تکون داد. قطعا پیرهن بادمجونی رنگی که پوشیده بود، خوب به تنش نشسته بود.
به هری نگاه کرد. تیشرت سفید رنگ پارچه‌ای و شلوار کرمی پوشیده بود. تیپ فرانسوی‌ای که زده بود برای جونگکوک خوشایند بود.
-فکر کنم شرقیا غذای دریایی دوست داشته باشن. قراره بریم جایی که بهترین غذاهای دریایی رو داره.
-همینطوره.
ناخودآگاهِ جونگکوک از حرف زدن های طولانی با هری خودداری می‌کرد که خودِ جونگکوک متوجهش نبود. وقتی به رستوران رسیدن، ظاهر چشم انداز اونجا باعث شد لبخند روی لبای جونگکوک بشینه. تم رستوران مشکی و طلایی بود؛ دقیقا ترکیب موردعلاقه‌ی جونگکوک.
وارد رستوران شدن و بعد از صحبت کردن هری با مسئول رزرو به سمت یکی از میزهای گوشه‌ی سالن راهنمایی شدن. فضای بزرگ و لوکسی داشت که با گل و گیاه تزئین شده بود. موسیقی زنده‌ای که با ویولن نواخته میشد فضا رو جذاب تر کرده بود. بعد از انتخاب چند نوع غذا از منو، هری رشته‌ی کلام رو به دست گرفت.
-از خودت بگو. گفته بودی پارتنر نداری. تاحالا روی کسی کراش داشتی؟
جونگکوک یکم مکث کرد و نگاهشو به روی انگشتاش که روی میز گذاشته بود دوخت.
-آره. کراش داشتم.
-بهش اعتراف نکردی؟
جونگکوک کلافه نفسشو بیرون فرستاد و نگاهشو به هری دوخت.
-بهتره درمورد این موضوعا صحبت نکنیم.
-اوه حتما. نمی‌خواستم فضولی کنم.
جونگکوک سر تکون داد و نگاهشو به یکی از پتوس های بزرگی که سمت راستش قرار داشتن داد. بی اندازه قشنگ بودن. پتوس های رونده همیشه جذبش می‌کردن.
-تاحالا به پاریس اومده بودی؟
-نه؛ ولی خیلی دوست داشتم بیام.
-منم خیلی دلم میخواد سئول رو ببینم. شنیدم دوکبوکی های محشری داره.
-آره. یکی از غذاهای معروف کره‌ست.
هری دستاشو بهم کوبید و روی میز خم شد.
-شاید بتونی دعوتم کنی.
جونگکوک ابروهاشو بالا برد.
-می‌خوای بیای کره؟
هری دوباره به صندلی تکیه داد و دست به سینه شد.
-چرا که نه. میتونیم بیشتر باهم وقت بگذرونیم.
-میدونی، کارهام رو سرم زیادن و حتی نمی‌تونم یه بیرون رفتن ساده توی سئول برم. فکر نکنم...
-مشکلی نیست. میتونیم تا زمانی که اینجا هستی باهم وقت بگذرونیم.
وسط حرفش پرید و لبخند جذابی زد. جونگکوک سر تکون داد. سفارششون رو آوردن و مشغول خوردن شدن. حق با هری بود؛ اون رستوران غذاهای واقعا خوشمزه‌ای داشت. بعد از اتمام غذاشون، هری چند مدل نوشیدنی سفارش داد. ‌فضای آروم رستوران اونقدر آرامش‌بخش بود که جونگکوک می‌تونست ساعت ها اونجا باشه و به چیزی فکر نکنه. جونگکوک از مزه‌ی نوشیدنی ها فهمید که اصل بودن. باز هم برای خودش ریخت.
-میدونی جونگکوک..
سرش رو بالا گرفت و به چشم‌های سبزش خیره شد.
-شاید تا الان فهمیده باشی که ازت خوشم اومده.
جونگکوک لبشو تر کرد و از نوشیدنیش مزه کرد. هری آرنج هاشو روی میز گذاشت و خم شد و به جونگکوک نزدیک تر شد.
-یه هتل رزرو کردم. شاید بتونیم امشبو باهم باشیم.
نگاه جونگکوک پر از اخم و عصبانیت شد. جامش رو روی میز گذاشت و از روی صندلی بلند شد. دستاشو توی جیب شلوارش سُر داد.
-فکر نکنم دلم بخواد. حالا هم بابت شام ممنونم. باید برم.
هری هم از روی صندلیش بلند شد. چند قدم به جونگکوک نزدیک تر شد.
-فکر می‌کردم مشکلی باهاش نداری پسر.
جونگکوک خندید.
-مشکل؟ بیخیال، تو خودت مشکلی.
حالت جدیش دوباره برگشت.
-حالا هم برو کنار میخوام رد شم.
هری گوشه‌ی لبشو با زبون خیس کرد و کمی کنار رفت. با حالت عصبی‌ به جونگکوک نگاه می‌کرد. بی تفاوت از کنار پسر چشم سبز رد شد و از رستوران بیرون رفت.
منتظر تاکسی ایستاده بود که ماشین آشنایی جلوی پاهاش توقف کرد. اون ماشین سبز رنگ باعث شد پوزخند بزنه. شیشه‌ی دودی ماشین رو پایین داد.
-سوار شو جئون.
-دنبالم کردی؟
-آره.
صراحت تهیونگ عصبیش کرد. لبش رو تر کرد و سوار شد.
بعد از حرکت کردن، صدای پوزخند بلند تهیونگ توی ماشین پیچید.
-چیشد؟ آخر بحثتون به تخت خواب کشید؟
خنده‌ی بلندی کرد که جونگکوک عصبی تر شد.
-مطمئنم توی رویاهاش تصور می‌کرد امشبو با لمس تنت به پایان برسونه.
-تهیونگ!
جونگکوک فریاد زد و به تهیونگ خیره شد. نگاه هردوشون پر از خشم بود. سرعت ماشین رو زیاد کرد و از جاده‌ی اصلی خارج شد. نمی‌خواست به کاخ برگرده پس به سمت سوله رفت.
جونگکوک عصبی با پاهاش کف ماشین ضرب گرفته بود. شاید باید از اول به حرف تهیونگ گوش می‌کرد. مطمئنا لجبازی‌هایی که داشت گاهی خودش رو هم اذیت می‌کرد ولی مغرور تر از این بود که به زبون بیاره. حداقل نه جلوی شاهزاده‌ای که کنارش نشسته بود.
سکوت کرکننده‌ای که تمام مدت توی ماشین حکم فرما بود، با صدای جیرجیر لاستیک روی سنگ های محوطه‌ی سوله از بین رفت. از ماشین پیاده شدن و تهیونگ جلوتر به سمت سوله حرکت کرد. جونگکوک از تهیونگ نپرسید که چرا اینجا اومدن؛ درواقع اصلا براش مهم نبود. پشت سر تهیونگ وارد شد.
تهیونگ سریع به سمت یخچال رفت و بطری بزرگ نوشیدنی رو درآورد. در کمال تعجب از لیوان استفاده نکرد و همونطوری بطری رو سر می‌کشید. جونگکوک با اخم روی کاناپه نشست و از نوشیدنی هایی که روی میز بود برای خودش ریخت. تهیونگ روبه‌روش نشست و با پشت دست لبشو پاک کرد. از بالای چشم‌هاش به پسر روبروش زل زده بود. این حجم از لجبازی رو نمی‌تونست درک کنه. جونگکوک بدون نگاه کردن به شاهزاده‌ی روبروش از نوشیدنی توی لیوانش مزه کرد.
-چرا انقدر لجبازی جئون؟
با صدای ضعیف و خماری پرسید که جونگکوک بهش خیره شد.
-فکر کرده بودی دارم بهت دروغ میگم؟
بطریش رو بالا برد و نوشیدنیش رو مزه کرد. جونگکوک دلش نمی‌خواست حرف بزنه پس سکوت کرد.
-یه چیزی بگو.
روی زانوهاش خم شد و به پسر روبروش زل زد. جونگکوک اخم کرد و متقابلا به جلو خم شد.
-تصمیماتم به تو ربطی نداره تهیونگ. هرچند که اشتباه باشه.
تهیونگ پوزخند زد و به کاناپه تکیه داد. در عین حال که روحیه گستاخ پسر روبروش رو دوست داشت، روی اعصابش بود.
-میدونی مجبور شدم با چه بدبختی‌ای هانا رو بپیچونم تا بیام دنبالت؟
-هانا؟
-دخترعمه‌م.
این دفعه جونگکوک پوزخند زد.
-آهان. دوست دخترت.
تهیونگ لبشو خیس کرد و بطری خالی شدشو روی میز گذاشت.
-بهت که‌ گفتم. همش یه بازیه جئون.
-اهمیتی نداره.
تهیونگ بلند شد و به پسر کوچیکتر نزدیک‌تر شد. بالای سرش ایستاد.
-داری میگی برات مهم نیست اگه واقعا دوست دخترم باشه؟
جونگکوک با سماجت به بالای سرش خیره شد و توی چشمای پسر زل زد. با صدای آرومی که تهیونگ رو عصبی کرد لب زد.
-هرگز.
تهیونگ چشماشو بست و لب پایینشو به داخل دهنش فرو برد. سعی می‌کرد خشم رو کنترل کنه تا مثل شب شرط بندی حرفی نزنه که بعدا پشیمون شه.
-تو که میدونی ازت خوشم میاد...
جلوی پسر خم شد و به صورتش نزدیک شد.
-پس روی اعصابم نرو جئون.
جونگکوک اخم ریزی کرد. انگشتشو زیر چونه‌ی تهیونگ برد و به بالا فشار داد.
-وگرنه چیکار میخوای کنی شاهزاده؟
صدای بلند لگدی که تهیونگ به میز زد باعث شد جونگکوک سریع سرشو به سمت میز برگردونه. میز برعکس شده بود و نوشیدنی های روش، ریخته بود.
تهیونگ کلافه چنگی به موهاش زد و به سمت دیگه‌ی سالن قدم زد. جونگکوک نمی‌فهمید لجبازیاش چه تاثیری روی روان پسر بزرگتر میذاره وقتی می‌خواد خشمشو کنترل کنه. بعد چند دقیقه که تهیونگ فقط توی سکوت قدم ‌زد و بطری نوشیدنی جدیدی رو تموم کرده بود، به سمت جونگکوک که هنوز روی کاناپه نشسته بود رفت و ایستاد.
-ببین جئون. دلم نمی‌خواد عصبی بشم؛ پس تو هم باهام راه بیا.
جونگکوک هم بلند شد و روبه‌روی تهیونگ ایستاد.
-ازم دور بمون شاهزاده. این بهترین راهه.
تهیونگ به دو سیاهچاله‌ی روبروش زل زد. رنگشون، مثل رنگ روحش بود؛ تاریک.
-از کدوم پرتگاه پرت شدی، که روحت مرده ولی جسمت زنده‌ست؟
بغض به گلوی جونگکوک چنگ زد. دلش یه گریه‌ی بی وقفه می‌خواست. از اونایی که درد قلبش رو سبک تر می‌کرد. ولی نمی‌خواست جلوی پسر بزرگتر ضعیف باشه.
-ازم فاصله بگیر وگرنه سرانجام توهم میشه همین پرتگاه.
تهیونگ دست راستشو روی بازوی جونگکوک گذاشت و نوازش کرد.
-من بال پرواز دارم. میتونم تا ابد توی آغوش بگیرمت تا با هم پرواز کنیم.
-ولی درد من سنگین تر از چیزیه که بخوای حملش کنی.
-بهم قدرت حمل کردنشو میدی جئون؛ با عطرت.
نفس عمیقی کشید و ریه‌ش رو پر از بوی شکلات کرد. دست آزادش رو روی کمر پسر گذاشت.
-عطرت برای ریه‌هام ساخته شده.
کمرش رو نوازش کرد که جونگکوک چشماشو بست.
-نذار ریه هام از کار بیفته.
پسر کوچیکتر آب دهنش رو قورت داد و به سمت دیگه‌ای زل زد. حرفایی که تهیونگ بهش می‌زد باعث میشد ضربان قلبش بره بالا. باعث میشد چیزی زیر شکمش شکاف برداره و نفس هاش سنگین بشه.
می‌تونست قسم بخوره که همچین حسایی رو هیچوقت تجربه نکرده بود. در عین حال که ازشون آرامش می‌گرفت، ازشون می‌ترسید. می‌ترسید که محو شن و قلبشو دردمندتر از قبل تنها بذارن.
-به من دل نبند تهیونگ. من چیزی واسه از دست دادن ندارم.
-ولی من نمی‌خوام سیاهی چشاتو از دست بدم.
جونگکوک لبشو خیس کرد که متوجه شد حرکت دست تهیونگ برای ثانیه‌ای روی بازو و کمرش متوقف شد.
-تو یه شاهزاده‌ای و من یه دیپلمات. این اشتباهه.
تهیونگ با چشمای خمارش به پسر زل زده بود.
-کی تعیین میکنه چی غلطه و چی درسته؟
جونگکوک مطمئن بود میتونه ساعت ها بشینه و به این حرف پسر فکر بکنه. این یه حقیقت بود که نمی‌تونستن رابطه‌ی عادی‌ای داشته باشن ولی در عین حال می‌دونست که قرار نیست بترسه. بغضش رو توی گلوش جابجا کرد و سعی کرد قورتش بده اما مثل سنگ بزرگی توی گلوش گیر کرده بود. هیچوقت نتونست چیزی که خودش می‌خواست رو داشته باشه. همیشه براش تصمیم گیری میشد.
قلب تهیونگ مهربون بود، طوری که میتونست دردهای قلب خودشو آروم کنه. تهیونگ میتونست مرحمی بشه روی زخماش. در عین حال که از آینده می‌ترسید، می‌خواست این دفعه قوی باشه. نباید این دفعه هم تسلیم زندگی میشد.
صورتش که با اولین قطره‌ی اشکش خیس شد، باعث شد سریع سرش رو پایین بیاره تا از نگاه پسر بزرگتر دور بمونه. ولی تهیونگ زودتر متوجه اشکای پسر شد. دستاشو دور بدنش حلقه کرد و بغلش کرد. گریه‌ی جونگکوک عمیق تر شد که پسر بزرگتر اون رو بیشتر به خودش فشرد. زندگی با تموم بی رحمیاش هنوز نتونسته بود اون دونفر رو از پا دربیاره. شاید تا الان، تنهایی باید برای زندگی می‌جنگیدن، ولی از این به بعد دیگه تنها نبودن...

Espoir (vkook)Where stories live. Discover now