دلتنگی حس عجیبی است؛ گویی خواهی مرد ولی نمیمیری. وجودت ذره ذره تحلیل میرود. در عنفوان دوری، نزدیکی. دلت نزدیک است؛ به دل کسی که روزی باهم شروع کردید و در جادهای پا گذاشتید که انتهایش نامشخص است...
با تموم جونی که توی پاهاش بود میدوید. فریاد میزد تا پسر روبروش رو متوقف کنه. ولی هرچی بیشتر میدوید، اون بیشتر دور میشد. همه جا تاریک بود و دریغ از یه روزنهی نور تا اونجا رو روشن کنه. اشک هاش بی مهابا می باریدن و با سرعتی که داشت، باد اونها رو روی گونهش خشک میکرد. آخرین فریادشو بلندتر کشید.
-جیمین!
روی زانوهاش افتاد و پسر روبروش حالا به نقطهای کوچیک تبدیل شده بود. نقطهای که فاصلهی زیادی باهاش داشت. همونطور که جسم دردمندش رو بغل کرده بود فریاد بلندی از روی درد سر داد.
به سرعت از خواب بیدار شد. ضربان قلبش بالا رفته بود و تموم بدنش خیس از عرق بود. صدای نفس هاش تنها صدایی بود که در سکوت شبِ کاخ به گوش میرسید. دستشو روی قلبش گذاشت تا کمی از تپش بی اندازهش کم کنه. چشم هاشو از درد بست. باز هم همون کابوس همیشگی. با اینکه این کابوس مزخرف اونقدر و اونقدر براش تکرار شده بود ولی هیچوقت از دردش کم نمیشد. انگار هنوز هم تازه بود.
قطرهی اشک مزاحمی که از گوشهی چشمش به پایین سر خورد رو با پشت دستش پاک کرد و از روی تخت بلند شد. چراغ آباژور رو روشن کرد و به سمت مینی یخچال رفت. بطری آبی از داخلش درآورد و یه نفس حجم زیادی از اون رو سر کشید. هیچوقت نتونست این کابوسهاشو کنترل کنه و هربار با شدت بیشتری از خواب میپرید. بطری رو روی میز پرت کرد و به سمت دستشویی رفت. با روشن کردن لامپ دستشویی، نوری که یکهو به چشمهاش هجوم آورد باعث شد چشمهاشو ریز کنه. به سمت روشویی رفت و چند مشت آب روی صورتش پاشید.
مغزش قبول کرده بود که جیمین رفته، نمیدونست چرا ولی قلب لعنتیش اینو قبول نمیکرد. قلبش نمیخواست بپذیره که این یه شوخی یا یه کابوس لعنتی نیست. هنوز فکر میکرد ممکنه جیمین از همین در بیاد داخل و باز هم با صدای گرمش، اسمش رو به زبون بیاره و آغوشی گرم بهش هدیه بده. چشم هاشو بست و بغضی که خیلی وقت بود مهمون گلوش بود رو قورت داد. اون روزی که قبول کرد نباید دنبال جیمین بگرده، به خودش قول داد که نشکنه. نباید زیر قولش میزد. باید سعی میکرد گذشتهی شیرینی که با عزیزترین فردش داشت رو فراموش کنه و نگاهش رو به آینده بده. آیندهای که غیر از درد و جدایی، چیز دیگهای توی سرنوشت پسر ننوشته بود.
.
.
.
قرار بود امشب هم با پسر چموشی که اخیرا نظرشو جلب کرده بود بیرون برن. نمیتونست انکار کنه که شخصیت مستقل و قوی اون پسر چقدر براش خوشآیند بود. تا حدودی از دردهای گذشتهی اون مطلع بود و میدونست اون پسر اونقدر قویه که تونسته همهی اینها رو پشت سر بذاره. البته اوضاع برای خودش هم چندان روبراه نبود. اون هم از طرف خانوادهش توی فشاری قرار داشت که مثل یه قفس گریبانگیر بود و هر لحظه بیشتر فشارش میداد. البته سعی میکرد خودشو با سرگرمیایی که داره سرپا نگهداره تا مبادا مثل پرندهای که توی قفس کوچیکش میمیره، زندگیشو فدای محدودیتهاش کنه.
موبایلش رو از توی جیبش درآورد و همونطور که توی مخاطبینش دنبال اسم موردنظرش میگشت، کتابی که روی میز بود رو به قفسه برگردوند. شمارهی جونگکوک رو دیشب ازش گرفت تا درمورد بیرون رفتن باهاش راحتتر هماهنگ کنه. دست به سینه کنار قفسه کتاب ایستاده بود که بعد از چند تا بوق تماس برقرار شد.
-هی.
-جئون. میخواستم درمورد قرار امشب بگم.
کثیفی که زیر ناخنش بود رو تمیز کرد و ادامه داد.
-مثل همون شب، ساعت ۹ همون جا باش.
-باشه.
-جئون. با خودت کلاه کپ هم بیار. نباید زیاد شناسایی شیم.
-خیله خب. میبینمت.
تماس رو قطع کردن. تهیونگ به سمت گاوصندوق شخصیش که پشت قاب عکس مادربزرگش بود رفت. با تمرکز رمز رو وارد کرد که گاوصندوق باز شد. اسلحهی کوچیک و خوش دستش رو از گاوصندوق برداشت و خشابش رو پر کرد. باید امشبم مثل شبای دیگه احتیاط میکرد. مخصوصا الان که همراه داشت، نباید ریسک چیزی رو قبول میکرد.
.
.
.
برعکس دفعهی پیش، این دفعه تهیونگ بود که زودتر به فواره رسیده بود. کت چرم مشکی با شلوار زاپ دار و بوت پوشیده بود و کلاه کپ مشکیای که داشت، اجازه نمیداد موهای طلایی رنگش دیده بشه. داشت با دقت همه جا رو بررسی میکرد که جونگکوک رو دید. پیرهن حریر خاکستری رنگ که یقهش باز بود رو با شلوار مشکی زاپ دار پوشیده بود. هیکل عضلهایش از زیر لباس تاحدودی مشخص بود. تهیونگ اخم غلیظی کرد و صاف ایستاد. جونگکوک بهش نزدیک شد و سلام کرد. وقتی سکوت تهیونگ و اخم روی پیشونیش رو دید متعجب شد.
-چیشده؟
تهیونگ سعی کرد نگاهشو از بدن پسر بگیره و به چشم هاش بدوزه.
-هیچی. فقط دیر کردی.
-چند دقیقه بیشتر نبود.
تهیونگ سعی کرد اهمیت نده.
-بیخیال. بهتره راه بیفتیم.
جونگکوک سر تکون داد و پشت سر تهیونگ راه افتاد. مثل همون شب توی تاریکی از گوشهی دیوار رد شدن و از روی گلدون ها به اونور دیوار پریدن. خوشبختانه هیچ مشکلی توی رفتنشون به وجود نیومد. بعد از پریدن به اون طرف دیوار، جونگکوک این دفعه با بی ام و سبز تهیونگ مواجه شد. این دفعه تعجبش کمتر بود ولی همچنان با لحنی که انگار حیرت زده بود رو به تهیونگ کرد و گفت.
-مال خودته؟
تهیونگ سر تکون داد.
-سوارشو.
هردوشون سوار ماشین شدن و حرکت کردن. تهیونگ با حالت خونسرد و خنثی رانندگی میکرد و حرفی نمیزد. جونگکوک هم ترجیح داد صحبتی باهاش نکنه و با گوشیش مشغول شد.
-جئون
صدای سرد تهیونگ باعث شد سرشو بالا بگیره و به نیم رخش زل بزنه.
-جایی که داریم میریم، محیط مناسبی نداره. از من دور نشو و حواستو جمع کن.
طوری حرف زد انگار قصد آموزش دادن به یه بچه رو داشت. جونگکوک خندهی مسخرهای کرد.
-چشم پدر.
دوباره سرشو توی گوشیش برد. تازه فهمید چه حرفی زده. گونه هاش سرخ شدن و میخواست دستشو به سرش بکوبه که جلوی خودش رو گرفت. تهیونگ هم از حرف جونگکوک تعجب کرد که باعث شد نامحسوس گوشهی چپ لبش به بالا کش بخوره.
بعد از نیم ساعت رانندگی به یه ساختمون مجلل رسیدن. چندتا بادیگارد جلوی در ایستاده بودن. تهیونگ ماشین رو پارک کرد و باهم به سمت در رفتن. بادیگارد با دیدن کارت کوچیکی که توی دست تهیونگ بود، تعظیمی بهش کرد و در رو باز کرد. با وارد شدن به داخل، صدای بلند موزیک و رقص نور باعث شد جونگکوک چشمهاشو ریز کنه. مثل یه کلاب بود. گوشهی سالن بار بزرگی بود که نوشیدنی های مختلفی سرو میکرد. دخترا و پسرا وسط استیج میرقصیدن و صدای خنده های آزادنشون به گوش میرسید.
-از این طرف.
تهیونگ بلند گفت تا صداش به گوش پسر کوچکیتر برسه. به سمتی که راهپله بود حرکت کرد و از پله ها بالا رفت. جونگکوک هم ازش پیروی کرد و وقتی به طبقه بالا رسیدن راهروی بزرگی رو دید. به سمت انتهای راهرو پا تند کردن که باز هم دوتا بادیگارد جلوی در بزرگی که انتهای راهرو بود ایستاده بودن. جونگکوک از اوضاع تعجب کرد. نمیتونست بفهمه چه خبره. تاحالا همچین جایی نیومده بود و اینجا براش ناآشنا به نظر میرسید. بادیگاردا با دیدن تهیونگ تعظیم کردن و در رو باز کردن. یه سالن بزرگ با نور کم و بار بود. افراد محدودی اونجا بودن که باعث شد جونگکوک حدس بزنه همه نمیتونن اینجا بیان. پشت سر تهیونگ وارد شد و به سمت کاناپههایی که گوشهی سالن بود رفت. با نشستن روی کاناپهها، تهیونگ متوجه چهرهی بهت زدهی جونگکوک شد که نیشخندی زد. همه جا رو دقیق نگاه میکرد طوری که انگار داره صحنهی جرم رو بررسی میکنه.
-اینجا جاییه که بازی میکنیم جئون.
جونگکوک چشم هاشو به طرف تهیونگ چرخوند و نگاهش کرد. انگار میخواست کلی سوال بپرسه ولی تلاش میکرد جلوی خودش رو بگیره. پس فقط یه سوال ساده رو پرسید.
-چطوری بازی میکنین؟
-آنلاین. به صورت ناشناس با بهترین بازیکنا تو سرتاسر جهان بازی میکنیم و شرط میبندیم.
جونگکوک سر تکون داد.
-امشب قراره با یه بازیکن از کره شرط ببندم. آوازهی این بازیکن تقریبا به گوش همه رسیده. اون خیلی تو کارش خوبه و این کار منو سخت میکنت.
از نوشیدنیای که تازه براشون آورده بودن کمی مزه کرد.
-اما میدونی چیه جئون؟ اگه اونو یه کشور میشناسن، منو یه دنیا میشناسن.
لبخندی از روی غرور زد و نوشیدنیش رو مزه کرد. اون یکی از بهترین بازیکنای جهانی بود که همه رو شکست میداد.
-سر چی شرط میبندین؟
-مسابقه غیرقانونی ماشینا که توی آمریکا برگزار میشه.
ابروی جونگکوک بالا پرید. دست به سینه به کاناپه تکیه داد.
-پس فکر کنم فهمیدم چرا این همه ماشین داری.
تهیونگ خندهی ریزی کرد و سر تکون داد. بعد از گذشت چند دقیقه، مردی با کت و شلوار رسمی، تبلتی رو برای تهیونگ آورد. تهیونگ با دقت وارد سایتی از تبلت شد و لاگ این کرد. جونگکوک همونطور که نوشیدنی میخورد به تهیونگ نزدیک تر شد تا بتونه صفحهی تبلت رو ببینه.
گوشهی صفحهی تبلت نوشته شده بود King kong. حدس میزد این لقب تهیونگ باشه. بعد از زدن دکمه شروع، اسم دیگهای کنار اسم تهیونگ ظاهر شد. با دیدن کلمهی Red rose ناخودآگاه نفس جونگکوک حبس شد. نباید هرجایی که میره اثری از گذشته رو اونجا پیدا کنه. آب دهنشو صدادار قورت داد و حالت صورتش تغییر کرد. تهیونگ تونست متوجه تغییر پسر بشه. رو بهش کرد.
-حالت خوبه؟
-خوبم.
تهیونگ با اکراه دوباره نگاهش رو به صفحه تبلت داد. منتظر تایید اون شخص بود. بعد از چند ثانیه و گرفتن تایید، چند تا عدد روی صفحه ظاهر شد. شمارهی ماشین های مسابقه بود. تهیونگ نظرش روی شمارهی هشت بود. از قبل اون ماشین و رانندهش رو بررسی کرده بود. مطمئن بود هیچکس نمیتونه رو دستش بزنه. با اطمینان شماره ۸ رو تایید کرد.
-باید تا آخر مسابقه منتظر نتیجه بمونیم.
جونگکوک هنوز هم ساکت بود. نمیدونست چرا حس گذشته بهش هجوم آورده. نمیخواست اومدنشون رو خراب کنه پس سعی کرد خودشو با نوشیدنی سرگرم کنه. شات های زیادی برای خودش ریخت و همشون رو نوشید. سرش داغ شده بود و تقریبا مست شده بود. به سمت بار رفت و تکیلای دیگهای برای خودش سفارش داد. همونطور که به پیشخوان تکیه داده بود متوجه حضور کسی کنارش شد. نگاهی بهش انداخت. یه پسر غربی با پیرهن قرمز و موهای قهوهای کوتاه. فیس خوبی داشت. جونگکوک با نگاهش کل بدنش رو برانداز کرد که پسر خندید و به انگلیسی ادامه داد.
-تا حالا اینجا ندیده بودمت. بازی میکنی؟
جونگکوک سرشو به چپ و راست تکون داد. گرمش شده بود طوری که حس میکرد از زیر پوستش قراره گدازه های آتشفشان فوران کنه. پسر کمی به جونگکوک نزدیکتر شد و دستشو روی شونهی تقریبا لختش گذاشت و نوازش کرد.
-نظرت چیه یکم باهم خلوت کنیم تا بتونم بیشتر بدن بینقصت رو ببینم.
جونگکوک تا خواست جوابی بده صدای بلندی باعث شد هردوی اونها به سمت راست برگردن.
-تو هم نظرت چیه گورتو گم کنی تا فکتو خرد نکردم؟
تهیونگ عصبانی غرید و جلو اومد و یقهی پیرهن پسر رو گرفت. رگ شقیقهها و پیشونیش بیرون زده بود و صورتش سرخ بود.
-گورتو گم کن.
-من با تو نبودم عوضی.
تهیونگ مشت محکمی روی صورت پسر فرود آورد که گوشهی لبش پاره شد و روی زمین افتاد. به فرانسوی ادامه داد.
-اجازهش دست منه حرومی.
دست جونگکوک رو کشید و به بیرون برد. به همون راهروی طولانیای که اول ازش اومده بودن برگشتن.
-مگه بهت نگفتم ازم دور نشو؟!
بلند توی صورتش داد زد و مچ دست جونگکوک رو فشار داد. پسر که هنوز متوجه نبود چه اتفاقی افتاده گیج بهش نگاه کرد.
تهیونگ کلاه جونگکوک رو برداشت و دقیقتر به چشمهاش نگاه کرد.
-اینجا جای مناسبی نیست. آوردمت اینجا شرط بندی رو بهت نشون بدم نه اینکه بری با بقیه بریزی رو هم.
جونگکوک یه لحظه احساس کرد داره آتیش میگیره. مچ دستش رو محکم از دست تهیونگ بیرون کشید و محکم به تخت سینهش کوبید.
-فکر کردی من چجور آدمیم؟ هاح؟
تهیونگ چیزی نگفت. با چشمهایی که از عصبانیت جمع شده بود بهش زل زد و نفس های سنگینی میکشید.
-منو با عوضیای دورت مقایسه نکن پرنس. من مثل اونا نیستم.
فشار محکمی به سینهش وارد کرد و به داخل سالن برگشت. تهیونگ کلافه به کلاه روی سرش چنگ زد و نفسشو صدادار بیرون داد. عصبی بود از اینکه اون مرد با نگاهش بدن پسر رو از نظر گذروند. عصبی بود از اینکه همون اول بهش نگفته بود لباسش مناسب اینجا نیست و حالا اینطوری شد. و همچنین پشیمون بود از حرفی که زده. مطمئن بود جونگکوک همچین آدمی نیست ولی نفهمید اون حرفها از کجا به ذهنش اومد که تونست به زبون بیارتشون. سعی کرد خونسرد باشه و به داخل سالن برگشت. جونگکوک روی کاناپه دست به سینه نشسته بود و اخم بین ابروهاش بود. جلو رفت و آروم کنارش نشست. تبلت رو برداشت و ساعتش رو چک کرد. حدود ۱۰ دقیقه ی دیگه نتیجه معلوم میشد. باید سعی میکرد که تا اون موقع به یه طریقی اون جو سنگین رو از بین ببره.
.
.
.
فقط چند دقیقه مونده بود تا نتیجه معلوم بشه و بعدش میتونست با پسر کوچیکتر صحبت کنه. جونگکوک هیچ نگاهی به تهیونگ نمیانداخت و خودشو با گوشیش مشغول کرده بود. هنوزم اخم بین ابروهاش بود. صدایی که از تبلتش بلند شد نشون داد که مسابقه تموم شده. سریع تبلتش رو از روی میز برداشت و دید که اسم خودش بزرگ روی صفحه نمایان شد. لبخند غرورآمیزی زد. این دفعه هم برنده شده بود و این خبر، فرصت خوبی بود تا سر صحبتو با جونگکوک باز کنه. کمی خودش رو به سمت جونگکوک مایل کرد.
-برنده شدم.
جونگکوک چیزی نگفت و با اخم فقط سر تکون داد.
-قبلا این ماشینو بررسی کرده بودم. مطمئن بودم اول میشه.
جونگکوک نگاه سردی بهش انداخت و گوشیش رو روی میز گذاشت. دستشو برای گارسون بلند کرد تا چند تا نوشیدنی بگیره. بعد از آوردن نوشیدنیا یکیش رو جلوی تهیونگ گذاشت. تهیونگ میدونست قرار نیست حالا حالاها حرفی از طرف پسر بشنوه ولی تمام سعیشو میکرد تا تنش بینشونو از بین ببره. نوشیدنیش رو توی دستش گرفت و آرنجاشو روی زانوهاش گذاشت و به جلو خم شد.
-ببین جئون. من منظوری نداشتم. فقط جو اینجا رو میدونم و قبلش بهت هشدار داده بودم. اینکه بهم گوش ندادی باعث شد عصبی شم چون اگه بلایی سرت میومد...
-به تو چه ربطی داشت؟
نذاشت جملهی تهیونگ کامل شه و با سردی به زبون آورد. تهیونگ هم نمیدونست بهش چه ربطی داره ولی حس میکرد در قبال پسر مسئوله. نفس عمیقی کشید و ادامه داد.
-فقط نمیخواستم آسیب ببینی همین.
جونگکوک پوزخندی زد و نوشیدنیش رو سر کشید. لیوان رو روی میز کوبید و بلند شد.
-خیله خب آقای محافظ. میخوام برگردم. حالا که کارت تموم شده میتونیم بریم.
تهیونگ لبشو با زبون خیس کرد. پسر هنوزم ازش عصبی بود و مطمئن نبود تا چقدر طول بکشه. سر تکون داد و نوشیدنی نیمهش رو رها کرد و بلند شد.
-بریم. فقط قبلش...
جلو اومد و کلاه کپ جونگکوک که توی راهرو از سرش برداشته بود رو روی سرش گذاشت. میتونست بوی شکلات رو حس کنه. چند ثانیه با چشمای خمارش توی چشمای عصبی پسر کوچیکتر زل زد. مطمئن بود اون چشما یکی از زیباترین چیزهایی که تاحالا توی عمرش دیده. به سختی ارتباط بین نگاهشون رو قطع کرد و جلوتر راه افتاد. راهی که اومده بودن رو برگشتن تا به ماشین برسن. ساعت تقریبا یک شب بود و خیابونا خلوت بود. بعد از ده دقیقه رانندگی، تهیونگ ماشین رو جلوی یه بام بلند نگه داشت. جونگکوک سرد پرسید.
-چرا اینجاییم.
-پیاده شو.
کمربندش رو باز کرد و از ماشین پیاده شد. جونگکوک هم بدون هیچ حرفی رفت و کنارش جلوی کاپوت ماشین ایستاد. چون توی ارتفاع بودن باد خنکی بهشون می خورد. همه جا تاریک بود و نور چراغای ماشین، تنها روشنایی اونجا بودن. تهیونگ همونطور که به منظرهی رو به روش نگاه میکرد آروم گفت.
-هروقت عصبانیم میام اینجا.
نفس عمیقی کشید که هوای تازه وارد ریه هاش شد و خنکشون کرد.
-الانم تو اینجایی چون نمیخوام عصبی باشی.
به طرف جونگکوک برگشت و نگاهش کرد. جونگکوک هنوز هم به رو به رو زل زده بود. ته دلش میخواست رشتهی کلام رو با اون پسر به دست بگیره و بهش بگه از حرفش دلخوره ولی نمیتونست. کلاهش رو از سرش درآورد و موهای تیرهش رو به دست باد سپرد. تهیونگ هم به پیروی از پسر کوچیکتر همین کار رو کرد. جوّی که بینشون بود سنگین بود و هیچکس نمیتونست اون سکوت مزخرف رو بشکنه. بالاخره جونگکوک دست به کار شد و سعی کرد به حس درونش گوش بده. به سمت تهیونگ برگشت و نگاهش کرد.
-تو حق نداشتی اونطوری باهام صحبت کنی، وقتی هیچی از گذشتهم نمیدونی.
خشم آمیخته با غم توی صداش بود. تهیونگ ثانیهای نفسش رو حبس کرد. الان بیشتر از اشتباهش تاسف میخورد. اون همیشه حرفاش رو بدون فکر کردن به زبون میاورد و این بزرگترین مشکلش بود. به جونگکوک نزدیک تر شد و روبهروش ایستاد. عطر پسر کوچیکتر رو نفس کشید و به چشمهاش زل زد.
-شکلات توی موهات باعث میشه بخوام لمسشون کنم.
جونگکوک حس کرد قلبش لرزید. ضربان قلبش بالا رفته بود و حس میکرد خون توی رگهاش با سرعت غیرمعمول در حال پمپ شدنه. مطمئن بود اگه یکم دیگه ساکت باشن صدای کرکنندهی قلبش به گوش تهیونگ میرسه. صدایی غیر از صدای باد و قلب جونگکوک به گوش نمی رسید. رشتهی نگاهشون توی هم گره خورده بود و تهیونگ با چشمای خمارش توی تاریکی چشمای پسر گم شده بود. دست تهیونگ ناخودآگاه بالا اومد و روی گونهی پسر نشست. جونگکوک لرزید که تهیونگ تونست حسش کنه.
-قلبتم مثل چشات سیاهه؟
تهیونگ به آرومی پرسیده بود. جونگکوک نمیدونست چی بگه. لبشو خیس کرد.
-طوری که هر کی نزدیکش بشه توی یه سیاهچاله فرو میره.
تهیونگ انگشتو نوازش وار روی گونهی جونگکوک کشید.
-چی میشه اگه اونی که نزدیکت میشه، تاریکی باشه؟
-همه چیز توی سیاه چاله غرق میشه، حتی تاریکی.
تهیونگ آروم لب زد.
-میخوام غرق چشات شم جئون.
جونگکوک مطمئن بود قلبش الان از توی سینهش بیرون میزنه. گونهی راستش که دست تهیونگ روش بود گُر گرفته بود. آب دهنشو قورت داد و دست تهیونگ رو از روی صورتش جدا کرد و یک قدم عقب رفت.
-بهتره برگردیم تهیونگ.
تهیونگ که هنوز هم با نگاه خمارش به پسر نگاه میکرد، سر تکون داد و به سمت ماشین حرکت کرد. موقع رانندگی تهیونگ آهنگی رو توی ماشین پلی کرده بود تا سکوت خفهکننده ماشین به گوش نرسه. قلب جونگکوک هنوز هم محکم میتپید. اون هنوز هم دلش گیر کسی دیگه بود و نمیتونست بابتش خودشو سرزش کنه. هرچند میدونست اون دوست داشتن سرانجامی نداره و خیلی وقته که به پایان رسیده؛ ولی فقط قلب لعنتیش باید اینو قبول میکرد تا بتونه حسای جدیدتری رو تجربه کنه.———————
سلام زیباهای من.
خواستم درمورد نظرات باهاتون صحبت کنم. سایلنت ریدرا زیاد شدن و این روی انگیزهی شخصی من تاثیر میذاره. خوشحال میشم که با یه نظر کوتاه بهم انگیزه بدید.
یاشیل-
YOU ARE READING
Espoir (vkook)
Fanfiction•Name: Espoir •Couple: Vkook •Genre: Drama, Angst, Romance, Royal, Smut •Written by: Yashil •Summary: جونگکوک پسر رئیس جمهور کره، به خاطر سیاست پدرش، نمیتونه به همجنس خودش گرایش داشته باشه. جونگکوک گذشتهی تلخی سر نبایدهای زندگیش داره. پدرش این مو...