Part 11

341 83 9
                                    

انسان‌ها موجودات فانیِ نیازمند روشنایی هستند. گاهی یک شخص، می‌تواند روزنه‌ای باشد که به تاریکی روحشان نفوذ می‌کند و انقلابی جدید برپا می‌کند.


دستشو نوازش وار روی پهلوی پسر کشید و از عطر موهاش نفس عمیقی رو به ریه هاش هدیه داد. بعد از اتمام گریه‌های جونگکوک تو بغل پسر بزرگتر، روی مبل تخت خواب شویی که داشتن دراز کشیدن. سر جونگکوک روی سینه‌ی پسر بود و دست‌های تهیونگ دور کمرش حلقه شده بود. آرامش به هردوی اونها برگشته بود و هیچکدومشون نمی‌خواستن اون دقایق هیچوقت تموم شه. جونگکوک بعد مدت‌ها احساس می‌کرد بار بزرگی از روی قلبش برداشته شده و نفس به ریه‌های خسته‌ش برگشته. تونسته بود حس پناه داشتن رو تجربه کنه. تهیونگ پناهش شده بود و با آغوش باز درد روحشو نوازش می‌کرد.
-تهیونگ؟
-هوم؟
با صدای ضعیفی گفت انگار که توی خواب و بیداری باشه گفت. ولی هنوز می‌تونست نوازش انگشتاش رو روی کمرش حس کنه.
-الان چی میشه؟
نگرانی توی حرف‌هاش بود که پسر بزرگتر به خوبی تونست متوجهش بشه. بوسه‌ی نرمی روی موهای شکلاتی پسر کاشت.
-می‌خوام کنار هم باشیم.
پسر کوچیکتر نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا گرفت تا به صورت تهیونگ نگاه کنه.
-من نیاز به یکم زمان دارم تا با یه چیزایی کنار بیام.
نفس کشیدن تهیونگ باعث میشد سرش روی سینه‌ی پسر بزرگتر بالا و پایین بره. تهیونگ چشماشو باز کرد و به صورتش زل زد.
-میتونم منتظرت بمونم.

لبخندی روی لب جونگکوک نشست. هیچوقت تاحالا همچین حسی رو تجربه نکرده بود. همچین محبتی رو دریافت نکرده بود و تهیونگ براش خاص بود. اون اولین نفری بود که می‌تونست حسای مختلفی رو ازش دریافت کنه. نگاهشو از پسر گرفت و سرشو توی سینه‌ش مخفی کرد. وجودش سرشار از حس خوبی شده بود که می‌خواست فریاد بزنه تا به مردم جهان نشون بده که بالاخره خوشحاله. بالاخره تونسته رنگ خوشحالیو تو زندگیش ببینه و این چیزی بود که سال‌هاست به دنبالش بود.

ساعت نیمه شب رو نشون می‌داد و اون دو نفر هنوز از آغوش هم دل نکنده بودن. بالاخره تهیونگ این سکوت رو شکست و یکی از پاهاش رو خم کرد.
-می‌خوای برگردی؟
-مجبورم؟
از اینکه پسر هم مثل خودش از وضعیتشون راضی بود لبخند زد.
-هرجور خودت دوست داری. اگه نگرانی بفهمن نیستیم بدون مشکلی نیست. حلش می‌کنم.

جونگکوک سر تکون داد و چیزی نگفت. از بغل تهیونگ جدا شد و به سمت یخچال رفت و دنبال چیزی ‌گشت.
-چی می‌خوای بچه؟
-تو شام نخوردی. می‌خواستم ببینم اینجا چیزی برای خوردن پیدا میشه یا نه.
تهیونگ روی تخت نشست و دستشو به بالشت تکیه داد.
-برای خوردن که خیلی چیزا پیدا میشه.

Espoir (vkook)Where stories live. Discover now