Part 3

428 92 4
                                    

توی تخت غلطی زد که با سوزش دستاش صورتشو جمع کرد. بی‌علاقه چشم هاشو باز کرد و به دستش  نگاهی انداخت. سطح انگشتاش به خاطر مشت هایی که دیشب به سطح زمین زده بود، خراش برداشته بود. سرش رو با کلافگی توی بالشت فرو کرد. دیشب وقتی به خونه برگشته بود، پدرش متوجه نبودنش شده بود و دلیلشو ازش پرسید. اما خوب تونست بپیچونه و گفت بعد از روز کاری سختی که داشت خواسته بره قدم بزنه. مطمئن نبود پدرش باور کرده یا نه، ولی همین که بیخیال شده بود براش کافی بود. از تخت بلند شد و به سمت حموم رفت و دوش سریعی گرفت. وقتی از سالن طبقه‌ی بالا عبور میکرد تا به طرف سالن غذاخوری بره، صدای چندتا خدمتکار به گوشش خورد. با کلمه‌ای که شنید، گوششو تیز کرد تا بهتر بشنوه. نگاهی به داخل اتاقی که ازش صدا میومد انداخت. دوتا خدمتکار مسن درحال صحبت کردن بود.
-خودم دیشب شنیدم که آقای جئون در حال صحبت کردن با خانوم بود. اونم بعد این همه مدت که خبری ازشون نیست.
-به نظرت چی میگفتن؟
-مطمئن نیستم، چون سریع یکی از بادیگاردا اومد و منم مجبور شدم از اونجا برم.
جونگکوک متوجه نمیشد. اون خانوم دیگه کی بود؟ با توجه به حرفاشون مطمئنا کسی بود که از قبلا هم همو میشناختن. با شنیدن صدای پای خدمتکارا که به سمت در میومدن پاهاشو تیز کرد و سریع به طبقه‌ی پایین رفت. اونقدر ذهنش بهم ریخته بود که جایی برای مسائل جدید نداشت پس ترجیح داد که بهش اهمیتی نده. به سمت میز صبحانه رفت. پدرشو اونجا ندید. احتمالا زودتر از اون از اونجا رفته بود چون یه فنجون اضافی خالی هم روی میز بود. بی اهمیت پشت میز نشست و قهوه‌ی روی میز رو یکم مزه کرد. امروز باید کاراشو برای پرواز فرداش انجام میداد. مطمئن نبود چقدر قراره طول بکشه پس باید تمام وسایل ضروری رو بر میداشت. نفس عمیقی کشید. فرانسه.. از بچگی آرزو داشت به اونجا سفر کنه و خوش بگذرونه. اما الان مجبور بود به عنوان یه دیپلمات از طرف کشورش برای کار به اونجا
میرفت. شاید اگه میدونست با ورودش به اون کشور قراره کل زندگیش عوض شه، هیچوقت اینکار رو نمیکرد. البته شایدم اگه میدونست قراره حقایق گذشته براش آشکار بشه، زودتر به فرانسه سفر میکرد. در هر صورت، گذشته و آینده‌ی جونگکوک توی پاریس منتظرش بود.

                                  .........................

دو ضربه‌ی آخر رو با قدرت به کیسه بوکس کوبید و نفسشو صدادار بیرون داد. بدنش پر از قطرات ریز و درشت عرق شده بود. دستکش‌هاشو از دستش درآورد و به سمت بطری آب قدم برداشت. بعد از اینکه آب خورد به سمت زک قدم برداشت. زک نگاه تحسین آمیزی بهش انداخت.
-آفرین جونگکوک! امروز کارت عالی بود. ضرباتت پیشرفت زیادی داشته.
جونگکوک لبخند محوی زد و سر تکون داد. زک مربی شخصی بوکسش بود که اصالتش به آلمان میرسید. ولی الان توی سئول مشغول تدریس بوکس بود.
-اما میدونی چیه پسر؟ مطمئنم عصبانیت امروزت از جلسات پیش خیلی بیشتر بود. چون وقتی چندبار صدات کردم متوجه نشدی.
دستشو چندبار روی شونه‌ی جونگکوک کوبید. جونگکوک سعی کرد نگاهشو به طرف دیگه‌ای منحرف کنه. این حرکتش از چشمای مربی تیزش دور نموند.
-درسته. حق با توعه. این اواخر خیلی ذهنم درگیره.
به سمت لباساش رفت و تیشرتشو با پیرهن سورمه‌ای رنگش عوض کرد. همونطور که دکمه هاشو میبست اصافه کرد.
-راستی، باید بهت بگم که فردا قراره برای کار برم پاریس. یه مدت نیستم و معلوم نیست کی برگردم. میتونیم بعد از سفرم کلاسا رو ادامه بدیم.
-آه پاریس. دفعات زیادی به اونجا سفر کردم. مطمئن باش وقتی اونجایی حتما به "پارک برکی" بری. من هروقت با کلارک به پاریس رفتم، قرارهامونو اونجا میذاشتم.
جونگکوک لبخندی زد و سر تکون داد. بعد از خداحافظی با زک از اونجا بیرون اومد و به سمت راننده‌ش که منتظرش بود حرکت کرد. با رسیدن به اتاقش، چمدونش رو از توی کشو درآورد و مشغول جمع کردن وسایلش شد. این کار زمان و انرژی زیادی ازش گرفت پس به طرف حموم رفت و وان رو آماده کرد. پدرش رو از دیشب ندیده بود. امکان نداشت پدرش همچین مدت طولانیای خارج از عمارت باشه مگه اینکه جلسهای داشته باشه. به لطف معاون بودنش، مطمئن بود که امروز پدرش قرار مهمی نداره. وان پر شده بود. بی اهمیت نسبت به موضوعی که چند لحظه پیش ذهنشو درگیر کرده بود، وارد وان شد. میتونست گرمایی که به زیر پوستش تزریق میشه رو حس کنه پس چشماشو بست و کامل به زیر آب رفت.

Espoir (vkook)Where stories live. Discover now