Last part

348 32 11
                                        

به پایان خوش اعتقادی نداشتم تا زمانی که تو را در آغوش گرفتم و همان لحظه برای خویش، مرگ را بهترین پایان دانستم...




خواست غلطی بزنه که سنگینی چیزی رو کنارش حس کرد. بدون اینکه چشماش رو باز کنه، لبخندی زد و سرش رو روی سینه‌ی پسر بزرگتر جابه‌جا‌ کرد.
-بیدار شدی؟
لبخندش پررنگ تر شد و انگشتای تهیونگ رو روی موهاش حس کرد. سرشو بالا چرفت تا صورت پسر رو ببینه.
-خودت از کِیه که بیداری؟ دستت خشک شد. چرا بیدارم نکردی؟
تهیونگ هم متقابلا به چشم‌های پسر خیره شد. نگاهش فرق داشت. جونگکوک اون نگاه قدیمی رو می‌شناخت. اون نگاه عشق داشت.
-دلم نخواست بیدارت کنم.
جونگکوک ابرویی بالا انداخت و سرشو از روی سینه‌ی پسر برداشت. روی تخت نشست و خیره خیره به پسر بزرگتر نگاه کرد.
-پس حالا دردِ دستتو بکش.
تهیونگ خنده‌ای کرد و بدنشو روی تخت بالا کشید. تکونی به کتفش داد و رو به پسر کرد.
-همچینم درد نداره ها.
جونگکوک چشمی چرخوند و هردوشون زدن زیر خنده. همین مکالمه‌ی به ظاهر کوتاه، رویای یک سال هردوی اونها بود که امیدی به پیوستنش نداشتن.
حالا هردوشون اونجا بودن. روبه‌روی هم و خوشحال. قلباشون حتی بیشتر از جسمشون به هم نزدیک بود و روحشون به هم پیوند خورده بود.
هردو نفر بعد از اون خنده بهم خیره شده بودن که تهیونگ خیلی یهویی روی تخت چهار دست ‌و پا شد و به سمت جونگکوک خیز برداشت.
روی پسر پرید و اون رو روی تخت خوابوند. نگاه تیزشو به برق چشم‌های مشکی پسر دوخت. جونگکوک لبخند زیبایی به لب داشت که دندوناشو به نمایش می‌ذاشت.
-فقط اگه یه بار دیگه ترکم کنی...
نگاه تهیونگ برای لحظه‌ای عصبانی و جدی شد و با صدای بمی گفت.
-قسم می‌خورم به زندگی هردومون پایان میدم.
جونگکوک متوجه جدیت توی صدای پسر شده بود و برای اینکه خیالشو راحت کنه لبخند آرومی زد و دستشو به سمت صورت پسر برد. انگشتاشو روی گونه‌ش کشید و آروم لب زد.
-قسم می‌خورم هیچوقت ترکت نمی‌کنم.
با اتمام جمله‌ش، تهیونگ به آرومی لب‌هاشو به لب‌های پسر رسوند و عمیق و محکم بوسید. جونگکوک هم مثل پسر بزرگتر چشم‌هاشو بست. دست‌هاشو دور گردن پسر حلقه کرد و با بوسه‌ش همراه شد.
به آرومی اما عمیق همو می‌بوسیدن و در نهایت با گاز پسر بزرگتر رویِ خشن تهیونگ نمایان شد که باعث شد پسر کوچیکتر در حین بوسه لبخندی بزنه.
تهیونگ فوراً زبونشو وارد دهن پسر کرد و زبونشو به اطراف دیواره‌ی دهن پسر کوبید.
در حین بوسه، تهیونگ فورا انگشتاشو به سمت دکمه‌ های لباس پسر برد و سه دکمه‌ی اول رو باز کرد اما صدای زنگ گوشی جونگکوک، اجازه‌ی پیشروی رو نداد.
تهیونگ بوسه رو قطع کرد و هر دو نفر نگاهی به گوشی جونگکوک که روی پاتختی بود انداختن اما تهیونگ اهمیتی نداد و سرشو داخل گردن پسر فرو برد.
جونگکوک با دیدن اسم مخاطب، ذهنش درگیر شد و تهیونگ رو به عقب هل داد.
-ته؛ از محل کاره، باید جواب بدم. طول نمیکشه.
تهیونگ بی علاقه عقب کشید و روی دو زانو نشست. پسر کوچیکتر به سمت تلفنش نیم خیز شد و تماس رو وصل کرد.
تهیونگ از روی تخت بلند شد و سیگارشو برداشت و به سمت بالکن رفت. بعد از حدود ۵ دقیقه که داخل بالکن در حال سیگار کشیدن بود، جونگکوک وارد بالکن شد.
جونگکوک به سمت تهیونگ که به پشت به نرده تکیه داده بود رفت و جلوش ایستاد. دکمه‌های لباسش هنوز باز بود و نگاه تهیونگ رو روی عضله‌های خوش تراش شکمش می‌نشوند.
بعد از چند ثانیه‌ی طولانی که از ارتباط چشمیشون می‌گذشت، پسر بزرگتر انگشت‌هاشو به سمت لباس جونگکوک برد و شروع به بستن دکمه‌هاش کرد.
همونطور که سیگار گوشه‌ی لبش بود آروم لب زد.
-هوا سرده.
جونگکوک بزاقشو قورت داد و نگاهشو به چشمای پسر که با دقت در حال بستن دکمه‌هاش بود داد.
تهیونگ بعد از بستن دکمه‌های پسر به پشت چرخید و روشو به سمت خیابون برگردوند.
نگاه جونگکوک به سمت تتوی کوچیکی که پشت گردن پسر بود جلب شد. نگاهشو نزدیک تر برد و با دقت نگاه کرد.
-اسپویر؟
تهیونگ گردنشو به عقب چرخوند و همونطور که از کنار چشم به پسر نگاه می‌کرد لب زد.
-ایسپوآق.
جونگکوک ابرویی بالا انداخت و کنار پسر ایستاد.
-فرانسویه؟
پسر بزرگتر سر تکون داد و پوکه‌ی سیگارش رو بعد از خاموش کردن، از بالکن پایین پرت کرد. جونگکوک لبشو تر کرد و ادامه داد.
-معنیش چیه؟
تهیونگ کامل به سمت پسر چرخید و نگاهشو به چشمای پسر دوخت.
-امید.
انگشتاشو جلو برد و تار موهای مشکی رنگ پسر رو از جلوی صورتش کنار زد.
-میدونی امید برای من یعنی چی؟ یعنی کسی که زندگی کردنو برات راحت میکنه. کسی که بین تموم حال بدیا، فکر کردن بهش باعث میشه بتونی دوباره سرپا شی.
-اما من زمینت زدم.
تهیونگ آهسته پلک زد و لب‌هاشو از هم فاصله داد.
-قبل از اینکه زمینم بزنی باعث شدی یه چیزیو تو زندگیم بشناسم. میدونی چیو؟
جونگکوک منتظر نگاهش کرد و سرشو به چپ و راست ادامه داد. پسر بزرگتر لب زد.
-امیدمو.
چشمای جونگکوک برق زد و قلب تهیونگ با این درخشش لرزید.
-تو کسی بودی که همه‌ی اینا رو بهم فهموندی. بهم فهموندی عشق واقعی چیه.
چشمای مشکی پسر پر از اشک شد اما نبارید. حرفای تهیونگ قلبشو لرزونده بود و روحشو تسکین داده بود.
-خیلی دوستت دارم تهیونگ.
با لرزش مشهود توی صداش به زبون آورد که پسر بزرگتر تک‌خندی زد.
-حالا بغض نکن جونور اما خب منم دوستت دارم.
چشمکی به پسر کوچیکتر زد که جونگکوک خندید. تهیونگ دستاشو دور شونه‌ی پسر گذاشت.
-حالا برو حاضر شو بریم جایی. سویشرتمو از توی کمدم بردار که سردت نشه.
جونگکوک سر تکون داد و به داخل اتاق برگشت. تهیونگ هم بعد از دقیقه‌اای کوتاه پشت سر پسر وارد شد و هردونفر مشغول لباس پوشیدن شدن.
.
.
.

Espoir (vkook)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang