Season2 Part2

207 33 8
                                    

تو مانند یک گوهرتراش بودی که قلبم را به انگشتان زیبایت سپردم تا گوهری زیبا از آن برایم به وجود آوری.
اما فراموش‌ کرده بودم که یک گوهرتراش می‌تواند از چیزی، سنگی سخت و سرد به وجود آورد...





-جلسه‌ی بعد باشه برای آخر هفته.
-بذارش فردا. نمی‌تونم صبر کنم.
زک دست به سینه شد و نگاهشو به پسر خسته‌ش رو‌به‌روش داد.
-تو مطمئنی؟ حس می‌کنم بدنت امروز نسبت به قبل ضعیف شده.
همونطور که کوله‌ پشتیش رو روی دوشش می‌انداخت گفت.
-دقیقا به خاطر همین نیاز دارم تمرین کنم.
به سمت در خروجی رفت.
-فردا می‌بینمت.
زک می‌دونست. می‌دونست مشکل اون پسر چیه. اون یه از دست‌رفته داشت. کسی که احساستشو پیشش جا گذاشته بود و برای همین بود که الان هیچ احساسی نداشت. باید کمکش می‌کرد.


بعد از اینکه از ساختمون خارج شد ماشینش رو استارت کرد و راه افتاد. با کمی رانندگی و خرید گل به جایی که می‌خواست رسید. وقتی وارد اون مکان شد تو اوج تابستون سرما رو حس کرد. قلب یخ زده‌ش روحش رو هم به سرما برد. همه‌جا خاکستری بود و ساکت. هیچ صدایی غیر از صدای پرنده‌ها شنیده نمی‌شد. بالای قبر ایستاد. نگاهی به روش انداخت و اسمشو خوند. چقدر دلش برای شنیدن دوباره‌ی اون اسم تنگ بود. کنار قبر زانو زد و گل رو روش گذاشت.
نگاهش غمگین بود و قلبش شکسته. دستشو به سنگ سرد قبر رسوند و لرزش بدنشو حس کرد.
-مامان الان پیشمی؟
صدایی شنیده نشد. اما جونگکوک انگار منتظر جواب بود.
-بهم بگو اینجایی و دقیقا کنارمی.
صداش از بغض نترکیده‌ش لرزید.
-نمیدونی چقدر دلم برات تنگ شده مامان. نمی‌خوای برگردی؟
چندین سال بود که لفظ مادر رو فقط برای یه تیکه سنگ به کار می‌برد.
-می‌بینی پسرت چقدر شکسته؟ حس می‌کنم قلبم دیگه نمی‌خواد بزنه. پس چرا زودتر وانمیسته تا بیام پیشت؟
دستشو روی قلبش گذاشت و سعی کرد بغضش بترکه اما نمی‌تونست، نمی‌شد. خیلی وقت بود که گریه نکرده بود شاید بیشتر از یک سال.
-اینجا رو میبینی؟ انقدر درد می‌کنه که داره وجودمو آزار میده. دیر به دیر میزنه انگار که خودشم می‌خواد از حرکت وایسته.
کمی خودشو جابه‌جا کرد.
-میدونی چیه؟ خیلی وقته خسته شدم. دوست دارم بیام پیشت مامان. میشه بیای منم با خودت ببری؟
صداش بم شده بود و به لرزش افتاده بود اما گریه‌ای در کار نبود.
-مامان خیلی دوستت دارم.
به سنگ قبر خیره شده بود و حرفی نمی‌زد. هیچکس اونجا نبود غیر از جونگکوک و البته شخصی که از دور در حال تماشای اون پسر تنها بود.
.
.
.

Espoir (vkook)Where stories live. Discover now