Part 15

357 69 8
                                    

مدارک رو روی میز پرت کرد و با اخم به سمت جان برگشت.
-داری میگی دستور رئیس جمهوره؟
جان با حالت مضطرب که سعی می‌کرد جوّ رو حفظ کنه، بدون نگاه کردن توی چشم‌هاش جوابشو داد.
-همین امروز دستور رسیده. خودمم نمیدونم چرا اما رئیس جمهور می‌خوان که کار قراردادها به تعویق بیفته.
جونگکوک عصبی بود اما حالت متفکرانه‌ای گرفت و به چیزی ک مشخص نبود چیه خیره شد.
-اما قبل از سفرمون خود آقای جئون گفتن که هر چه سریعتر قرارداد ها رو بدون مشکل ببندیم. این تصمیم یهوییشون برای چیه دیگه؟
مکی که تا اون مدت ساکت بود با صدای کنترل شده‌ای ادامه داد.
-شاید به خاطر تصمیمات وزارته. شاید مشکلی توی ماهیت قراردادها به وجود اومده.
جونگکوک می‌دونست که همچین چیزی امکان نداره. درست لحظه‌ای که برای سومین قراردادشون آماده بودن، خبر میرسه که باید متوقفشون کنن و به تعویق بندازن.
اون می‌دونست که هیچوقت پدرش همچین کاری انجام نمیده مگر اینکه دلیلی پشتش باشه و جونگکوک الان بی خبر بود از اون دلیل که قرار بود خیلی اتفاقا به خاطرش رقم بخوره.
با کلافگی از روی صندلی بلند شد و دکمه‌ی کتشو باز کرد. نیاز داشت تا یکم ذهنشو آزاد کنه پس به سمت باغ حرکت کرد. همونطور که از پله‌های در ورودی پایین می‌اومد به دلیل گرمایی که باعث شد خطوط عرق روی جای جای بدنش ظاهر بشه، کتش رو درآورد. اونو روی ساعدش انداخت و به سمت فواره‌ی الهه پا تند کرد.
عجیب اون مکان براش خوش‌آیند بود. صندلی‌های سنگی اونجا، وقتی کسی روشون می‌نشت، حس سرمایی به وجودش منتقل می‌کردن که حتی توی اول تابستون هم وجودشونو خنک می‌کرد.
روی یکی از صندلی ها نشست و کتشو کنارش گذاشت. گوشیشو از جیبش درآورد و مخاطب مورد نظرشو پیدا کرد. انگشتاشو روی کیبورد حرکت داد تا پیامی که می‌خواست رو تایپ کنه. بعد از ارسال پیام گوشی رو به جیبش برگردوند و سرشو بین دستاش گرفت.
از خیلی از اتفاقای اطرافش بی‌خبر بود. اون پدرشو می‌شناخت و می‌دونست بی دلیل کاری رو انجام نمیده. دلیلی که مکی آورده بود براش قانع کننده نبود. مطمئن بود که شرایطی که روی قرارداد تاثیر میذاره هیچوقت توی کشورشون تغییر نمی‌کنه.
از طرفی حجم بزرگی از مغزش درگیر جیمین بود. اون پسر اومده بود و یهویی زندگیشو بهم ریخته تر از قبل کرده بود؛ اونم درست زمانی که قلب و دلش مال کسی دیگه شده بود. منطقش می‌دونست که دیگه حسی به جیمین نداره و قراره به زودی فراموشش کنه اما قلبش نمی‌تونست خاطراتی که با هم داشتنو فراموش کنه. شاید نیاز به زمان داشت و شاید هم نیاز به کسی که محرکش باشه.
-می‌بینم یه جونور کوچولو اینجا خسته شده.
سرشو بالا آورد و تهیونگ رو دید که با لبخندی دست‌هاشو پشت بدنش قلاب کرده. بدنشو صاف کرد و لبخند مصنوعی‌ای زد.
-از کجا فهمیدی اینجام؟
جلو اومد و روی صندلی کنار پسر نشست.
-از وقتی که یه جونور بهم پیام داد و گفت که ذهنش درگیره و نمیتونه بعد جلسه‌ش بیاد پیشم.
به چمن‌های رو به روش خیره شد. تهیونگ تو این مدتِ کم شروع کرده بود به شناختنش و توش موفق بود. پسر بزرگتر سرشو به سمتش کج کرد.
-کوک. بهت که گفتم. همه چیز درست میشه. قول میدم.
بهش نگاه کرد و لبخند زد. تهیونگ بی اندازه آرامش بخش بود. یعنی عشقی که ازش آرامش میگیرن همین بود؟ یعنی حرفایی که قلب خسته‌ی آدمو ترمیم می‌کرد همین بود؟
تمام وجودش می‌خواست پسر بزرگتر رو در اون لحظه بغل کنه و قلبشو گرم کنه اما جای مناسبی برای این کار نبود.
تهیونگ بلد بود عاشقی کنه. بلد بود قلب خسته‌ش رو درمان کنه. فقط یه آغوش از اون مرد کافی بود تا چشماشو به تموم خستگیاش ببنده.
-جونگکوکا.
سکوت بینشون با حرف پسر بزرگتر شکسته شد‌‌. حالت حرفش تغییر کرده بود و جدی‌ شده بود.
-می‌خوای امشب ملاقاتش کنی؟
لبخند جونگکوک محو شد و هجوم دوباره افکارش باعث شد توی سرش درد خفیفی رو حس کنه.
-هر چه زودتر بهتر.
تهیونگ دستشو برای گذاشتن روی شونه‌ی پسر بالا آورد ولی وسط راه منصرف شد و دستشو به موهاش رسوند.
-خیله خب پس خودم میام دنبالت.
از روی صندلی بلند شد و دستاشو توی جیبش فرستاد.
-پاشو. بیا برگردیم داخل.
لبشو خیس کرد و بلند شد. باهم به داخل کاخ برگشته بودن و الان تنها حسی که جونگکوک داشت اضطراب بود. می‌ترسید از چیزی که باید باهاش روبه‌رو بشه ولی نمی‌خواست تهیونگ رو نگران کنه پس تلاش می‌کرد خودشو خونسرد نشون بده. از خاموش کردن یهویی احساساتش ترس داشت. فراموش کردن همیشه براش سخت بود و الان باید بزرگترین فراموشی زندگیشو انجام می‌داد.
.
.
.

Espoir (vkook)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora