Season2 part4

213 36 8
                                    

به من بگو سپیدار قلبم؛ آیا می‌توانم دوباره قلبت را در دست بگیرم و گرمای تپش‌هایی که برای من است را احساس کنم؟







لب هاش کمی از هم فاصله گرفت تا بتونه بهتر نفس بکشه. حس میکرد تپش دیوانه‌وار قلبش از پشت لباس هم مشخصه. دستاش که کنار بدنش بود می‌لرزید و پاهاش سنگین شده بود.
نمی‌تونست لحظه‌ای نگاهشو از اون پسری که با موهای مشکی لختش در حال سلام کردن با بقیه بود بگیره. وقتی پسر مومشکی برگشت و بهش خیره شد، لحظه‌ای نفس کشیدنو فراموش کرد.
اون تیله‌های قهوه‌ای کدر بود و هیچ احساسی نداشت. تهیونگ به چشماش زل زده بود و هیچ احساسی توی چهره‌ش وجود نداشت. نگاهش سرد بود، حتی سردتر از قطب.
مردمک پسر کوچیکتر از اون نگاه لرزید. وقتی تهیونگ لب‌هاشو از هم فاصله داد چشماشو بست، شاید که اینطوری صداشو نشنوه.
-شبتون بخیر قربان. تهیونگ هستم. پرنس فرانسه.
دستشو جلو آورد تا با جونگکوک دست بده. آب دهنشو قورت داد و سنگینی بیشتر پاهاش رو احساس کرد. دستی که حالا اعصابش دردناک شده بود رو به آرومی جلو آورد و توی دست‌های پسر گذاشت.
تهیونگ تونست متوجه سردی و لرزش دستش بشه. چشمی چرخوند و بی اهمیت به آقای جانگ خیره شد.
آقای جانگ که حرکات عجیب و حرف نزدن جونگکوک رو متوجه شد، استرس شدیدی گرفت. خنده‌ی مصنوعی‌ای کرد و با دست اشاره کرد تا همه‌ی روی کاناپه بشینن.
-بفرمایید بشینید. حتما خیلی خسته شدید.
با انگلیسی کمی که بلد بود به زبون آورد فقط چون می‌دونست جونگکوک خیلی وقته به زمین خیره شده و حتی پلکم نمیزنه.
همه به سمت کاناپه‌ها رفتن و جونگکوک تنها کسی بود که حرف مرد رو نشنیده بود. آقای جانگ با آرنجش به پهلوی پسر زد که چشم‌های غمگینش رو بالا آورد.
سرشو جلو برد و به طور نامحسوس لب زد.
-نمی‌خوای بشینی جئون؟
جونگکوک که هر لحظه درد اعصاب توی دست و پاهاش بیشتر و سنگین‌تر میشد، نیم نگاهی به مرد کرد و دوباره به تهیونگ که روی کاناپه نشسته بود خیره شد.
اون پسر مومشکی گستاخانه بهش زل زده بود و حتی پلک هم نمی‌زد. با برخورد نگاهاشون بهم، سرمای عمیقی رو توی وجودش حس کرد. مثل برخورد تیری از جنس یخ که به تمام لایه‌های روحش نفوذ کرد.
سرش با تیک عصبی به سمت چپ خم شد و نگاهشو به آقای جانگ داد. به آرومی لب هاشو از هم فاصله داد.
-کِی تموم میشه؟
مرد متعجب شد و کمی جلوتر رفت.
-منظورت چیه؟ اونا همین الان اومدن. فقط چند دقیقه باهاشون حرف بزن جئون بعدش میتونیم بریم.
بزاقشو قورت داد و دست‌های سردشو مشت کرد.
-نمی‌تونم.
مرد با استرس جلوتر رفت و به چشم‌های لرزون پسر خیره شد. فکر می‌کرد پسر کوچیکتر به خاطر استرسش همچین حرفایی رو میزنه.
-هی جئون، من که چیز خاصی از انگلیسی سرم نمیشه. توهم نمیتونی یهویی بذاری بری. فقط چند دقیقه. بعدش بهشون میگیم که مشکلی داریم و باید بریم.
تموم این مکالمات به آرومی صورت گرفته بود ولی بی خبر از گوش‌های تیز شاهزاده‌ای که در اونجا به کره‌ای مسلط بود.
به سختی بزاقشو قورت داد و چشم‌هاشو بست. دم عمیقی گرفت اما هنوزم لرزش بدنش به وضوح مشخص می‌شد. پشت سر آقای جانگ رفت و روی کاناپه نشست. سعی کرد نقطه‌ای رو انتخاب کنه که کمترین دید رو نسبت به اون شاهزاده‌ی مو مشکی داشته باشه.
آقای جانگ لبخند مصنوعی‌ زد و دکمه‌ی کتش رو چک کرد.
-خب جئون. بهشون خوش‌آمد بگو و بگو که به بهترین نحو توی این هتل ازشون پذیرایی می‌کنیم. در خصوص کارهای قرارداها هم بگو که هرموقع خستگیشون تموم شد میتونیم توی سازمان کارها رو شروع کنیم.
دندونای جونگکوک به هم می‌خورد و احتمال یه حمله‌ی عصبی دیگه رو نشون می‌داد. سعی کرد به آرومی لب‌های خشکشو از هم فاصله بده. به انگلیسی شروع به حرف زدن کرد.
-ما از اینکه اینجا حضور دارید نهایت تشکر رو می‌کنیم و ...
زبونش قفل کرده بود و هیچ کلمه‌ای به ذهنش نمی‌رسید که به زبون بیاره.
همه‌ی نگاها منتظر بهش خیره شده بودن و استرس آقای جانگ چند برابر شد. نمی‌دونست چه مشکلی برای بهترین سفیرش پیش اومده.
لحظات طولانی و سکوت سنگین بود. دقیقا لحظه‌ای که پسر خواست بلند شه و اونجا رو ترک کنه صدای تهیونگ به گوشش رسید.
-جناب رئیس گفتن که در خصوص قرار دادها هر وقت که رفع خستگی کردیم بهشون اطلاع بدیم تا توی سازمان کارها رو شروع‌ کنیم.
این تهیونگ بود که حرفش رو به انگلیسی ادامه داد.
چشمای آقای جانگ درشت شد و اون لحظه متوجه شد که شاهزاده‌ی دورگه‌ی فرانسه، به کره‌ای مسلطه و تمام حرف‌هاشون رو متوجه شده. لبخند زوری‌ای زد و سر تکون داد.
جونگکوک فورا از روی کاناپه بلند شد و تعظیم کوتاهی کرد.
-عذرخواهی می‌کنم اما یکم ناخوشم. از حضورتون مرخص میشم.
به انگلیسی گفت و بعد به کره‌ای از آقای جانگ خداحافظی کرد. به سرعت از اون هتل بیرون اومد و خودشو به کوچه‌ای که همون نزدیکی بود رسوند. به دیوار تکیه داد و سر خورد.
یه پاشو روی زمین دراز کرد و زانوی دیگه‌ش رو جمع کرد. نمی‌تونست اون نگاه سرد و خشک رو از ذهنش بیرون کنه. ساعت از ۱۲ گذشته بود و تقریبا خیابونا خلوت بود. هیچ صدایی غیر از نفسای منقطعش به گوش نمی‌رسید.
-چرا اومدی؟
چنگی به موهاش زد و لابه‌لای انگشتاش فشرد.
-اون نگاه...
سرشو بالا گرفت و به آسمون خیره شد.
-توهم دیگه مثل قبل نیستی تهیونگ...
پای راستش تیک شدیدی گرفت که جونگکوک به زحمت از روی زمین بلند شد. به سمت ورودی هتل رفت و به تاکسی‌ای که اونجا بود اشاره کرد.
سوار ماشین شد و سرشو به شیشه‌ی پنجره چسبوند و شاهزاده‌ی غریبی که دم ورودی هتل ایستاده بود، شاهد همه‌چیز بود.
.
.
.
وقتی وارد آپارتمانش شد به سرعت وارد آشپزخونه شد و داروهاش رو خورد. دستشو دو طرف سینک آشپزخونه گذاشت و به کاشی‌های روبه‌رو خیره شد.
برگشتن دوباره‌ی اون پسر فقط قلب ضعیفشو دردمندتر از قبل می‌کرد. اما چیزی که دردناک تر از همه بود اون طرز نگاه بود. نگاهش خالی از هر حسی بود، سرد و خشک.
تهیونگ تغییر کرده بود و نگاهش این رو فریاد می‌زد. با اومدنش تموم مقاومتای جونگکوک خراب شده بود.
دستشو به سمت کابینت برد و با فریاد بلندی که کشید، همه‌ی لیوان ها و ظروف روی کابینت رو روی زمین پرت کرد.
با پاهاش تیکه‌های شیشه رو از جلوی راهش به کنار پرت کرد و از آشپزخونه خارج شد. گوشیشو از جیبش خارج کرد و تصمیم گرفت به حرف رفیقش گوش کنه.
لی بارها بهش گفته بود که اگه نیاز بهش داره فقط کافیه که باهاش تماس بگیره و همه‌چیو توی خودش نریزه.
تماس رو برقرار کرد و منتظر موند. بعد از چند بوق صدای خواب‌آلود لی بود که به گوشش رسید.
-الو
آب دهنشو قورت داد و با صدای ضعیفی جواب داد.
-میتونی بیای اینجا؟
چند لحظه صدای از پشت گوشی نیومد.
-کوک! چیشده؟ حالت خوبه؟
-میای یا نه؟
صداش گرفته بود که باعث شد پسر بفهمه که یه اتفاقی افتاده.
-خیله‌خب خیله‌خب. یکم دیگه اونجام.
بدون جواب دادن تماس رو قطع کرد و روی کاناپه دراز کشید و چشم‌هاشو روی هم گذاشت. سرمای کف دست و پاهاش اذیتش می‌کرد اما اهمیتی نداد.
حدود ۱۰ دقیقه‌ای میشد که زنگ در به صدا دراومد. در رو باز‌ کرد که لی به سرعت وارد خونه شد و در رو بست. با حالت نگرانی جلو اومد و با نگاهش جونگکوک رو چک کرد.
-هی! حالت خوبه؟ سالمی؟ بازم پنیک کردی؟
جونگکوک بدون هیچ حرفی روی کاناپه نشست و آرنج هاشو روی زانوهاش گذاشت. با پاهاش روی زمین ضرب گرفت.
لی روبه‌روش نشست و پسر رو دید که پوست خشک شده‌ی روی لباش رو می‌کند.
-حرف بزن کوک. من اینجام تا باهام حرف بزنی.
لبشو داخل دهنش برد و نفس عمیقی کشید.
-دیدمش
ابروی لی بالا پرید و پاشو روی پای دیگه‌ش انداخت.
-بازم دیدیش؟ خب... بیا اینجوری فکر کن که اون واقعا اینجا نیست و به مغزت بفهمون که الکی توهمشو نزنه.
جونگکوک سرشو بالا اورد و با مردمکای لرزونش به چهره‌ی پسر خیره شد.
-این دفعه واقعا دیدمش لی. امشب خودشو دیدم.
چشمای پسر درشت شد و خودشو جلوتر کشید.
-یعنی چی که دیدیش؟ خب چه اتفاقی افتاد؟
جونگکوک سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت. لی از هیچ موضوعی خبر نداشت و نمی‌تونست انقدر راحت براش توضیح بده.
-هی پسر، میخوای بالاخره سفره‌ی دلت رو باز کنی؟
انگشتای لرزون و سردشو توی هم قلاب کرد. لبشو تر کرد و به صورت پسر خیره شد.
-وقتی فرانسه بودم با یه نفر قرار می‌ذاشتم. پدرم فهمید و قبل از اینکه کاری کنه که مثل دفعه‌ی قبل پشیمون بشم، خودم همه چیو تموم کرد.
آهسته پلک زد و دستشو لای موهاش فرستاد.
-قلبشو شکوندم و بهش دروغ گفتم. لازم بود که اینکارو بکنم وگرنه همه‌چیز خراب میشد.
لی اخم ریزی کرد و با صدای آرومی پرسید.
-خب اون کیه؟ الان کجا دیدیش؟
جواب دادن به این سوال واقعا براش سخت بود. اما اون توی زندگیش از همه بیشتر به لی اعتماد داشت. طوری که مطمئن بود هر مشکلی پیش بیاد، اون درست کنارشه.
نفس عمیقی کشید و دوباره به چهره‌ی پسر خیره شد.
-شاهزاده‌ی فرانسه.
سکوت عمیقی برقرار شد. هیچکدومشون هیچ حرفی نمی‌زدن و لی با حالت متعجب بهش خیره شده بود.
-امشب برای استقبال سفرای فرانسه رفته بودم که اونم اونجا بود.
پسر آب دهنشو قورت داد و به چهره‌ی غمگین دوستش خیره شد. چه دردی از این بدتر که خودت با دستای خودت یه عشق رو بُکشی؟
از روی کاناپه بلند شد و کنار جونگکوک نشست. دستشو دور شونه‌ش انداخت و فشرد.
-هی پسر، عیبی نداره. همه چیز درست میشه.
رگ‌های چشمای جونگکوک قرمز بود و بدنش سردتر از همیشه بود.
-می‌خوای چیکار کنی؟ دلت نمی‌خواد همه چیزو درست کنی؟
جونگکوک سرشو به سمت دوستش چرخوند.
-من همه چیو خراب کردم. حتی اگه بخوامم دیگه نمیتونم.
شونه‌ی جونگکوک رو فشار داد و بیشتر به سمتش مایل شد.
-هیچ کاری نشد نداره. به این فکر کن که دلت میخواد همه چیو جبران کنی یا نه؟
سکوت برقرار شد. دلش می‌خواست همه چی به حالت اول برگرده؟ غیر ممکن بود. سرمایی که توی نگاه تهیونگ حس کرده بود، جواب این سوالشو داده بود.
مطمئن بود که هیچوقت قرار نیست دوباره به حالت اول برگردن و یا حتی نزدیک بهش بشن.
چطور قرار بود برای تهیونگ توضیح بده که همه‌ش زیر سر پدرش بود و مجبور بود که اون حرفا رو بی رحمانه توی صورتش بکوبه؟
اگه اون کارا رو نمی‌کرد معلوم نبود که چه بلایی بدتر از این قرار بود سر رابطه‌ی تازه شکل گرفتشون بیاد. جونگکوک در اون لحظه، بهترین کار رو کرده بود.
اما الان باید فکر می‌کرد که چه کاری انجام بده تا بتونه حتی یکم، شرایط رو بهتر کنه.
.
.
.

Espoir (vkook)Where stories live. Discover now