به من قول ماندن داده بودی، اما چه دیوانهوار قولت را شکستی برای نامعلومات خود.
ای رز پژمرده؛ دیگر برایم نیستی که مال "من" صدایت کنم...براش خیلی سخت بود. حتی سخت تر از چیزی که تا الان تصور میکرد ولی باید انجامش میداد. نباید میذاشت زندگی پسر بخاطرش تباه شه. هر چند ثانیه که حس میکرد منصرف شده دستشو تا جیبش میبرد اما دوباره به صفحهش روشن گوشیش خیره میشد. برای قانع شدنش، با خودش میگفت که باید این کارو بکنه. چشماشو بست و نفس عمیقی کشید. بدون مکث انگشتشو روی دکمهی تماس زد و با شنیدن صدای بوق چشماش به سرعت باز شد.
بالاخره داشت زنگ میزد. دست آزادشو به دهانش رسوند و ناخنهاشو جویید. هر صدای بوق انگار برابر بود با چند صد کیلوگرم بار سنگینی که روش مینداختن. در حال ور رفتن با تیکهی سمج ناخنش بود که صدای پسر توی گوشی پیچید.
-بله بفرمایید.
آب دهنشو قورت داد و نفس عمیقی کشید.
-کوک.
صدایی از پشت خط نیومد. مطمئن بود که پسر فهمیده کیه.
-کوک، جیمینم. میخوام درمورد موضوع مهمی باهات صحبت کنم.
باز هم صدایی نیومد. فقط میتونست صدای نفسهای بلند پسر رو بشنوه.
-ببین؛ پدرت فهمیده که با یه نفر تو رابطهای. من نمیدونم اون یه نفر کیه، ولی باید محتاط باشی کوک.
نفس عمیقی کشید.
-حتما میپرسی چرا دارم اینا رو بهت میگم؛ نمیخوام گذشته دوباره برات تکرار شه. ببین، حواستو جمع کن و نذار پدرت چیزی بفهمه. بهتره که سریعتر همهچیو تموم کنی. دفعهی پیش پدرت برای من زندگیو رو سرم آوار کرد ولی نذار برای اون فرد هم این اتفاق بیفته. متوجهای چی میگم؟
بعد از مکثی که کرد منتظر بود تا شاید صدایی از پشت خط بشنوه.
-جیمین
خواست حرفی در جوابش بزنه که منصرف شد پس منتظر موند تا جملهشو کامل کنه.
-ازت ممنونم.
لبخند تلخی روی لبش نشست. موبایلش رو از گوشش فاصله داد و تماس رو قطع کرد. حس جدیدی داشت، مثل حس یه جبران.
وقتی که دیروز فهمید که جئون میدونه که پسرش با کسی توی رابطهست، اول از همه نمیدونست چه حسی نسبت به اینکه کوک توی رابطهست داره اما بعدش فهمید که قراره زندگی براش جهنم بشه. اون مرد قرار نبود به راحتی دست برداره و این دفعه هم طوری قضیه رو به نفع خودش تموم میکرد که با سوختن تموم مهرههای بازی همراه میشد، حتی بدتر از دفعهی پیش."فلش بک"
یک ساعتی از آخرین تماسش با جئون میگذشت که صدای زنگ گوشیش و دیدن اسم اون مرد باعث شد رنگ تعجب به خودش بگیره. هیچوقت توی فاصلهی زمانی های کم باهاش تماس نمیگرفت. تماس رو وصل کرد.
-سلام
-جیمین؛ اون شب که رفتی برای شرط بندی کسی همراه جونگکوک بود؟
از سوال یهویی مرد جا خورد اونم قبل از اینکه براش تمام موضوعاتو تعریف کنه.
-بله؟!
-جواب سوالمو بده.
لحن مرد انقدر سریع و محکم بود که باعث شد هول بشه. ابروهاشو بالا فرستاد.
-خب، درواقع کس دیگهای غیر از همون بازیکن ناشناس همراه جونگکوک نبود.
برای چند ثانیه هیچ صدایی از پشت گوشی نشنید که نگاهی به صفحهش انداخت تا مطمئن شه تماس قطع نشده. بعد از اون سکوت، صدای قهقهی مرد توی گوشش پیچید.
ابروهاش تو هم رفت. نمیدونست چه اتفاقی افتاده پس تصمیم گرفت سوالشو بپرسه.
-اتفاقی افتاده؟
بعد از اتمام قهقهههاش جوابشو به آهستگی داد.
-جونگکوک داره قرار میذاره، اونم با کی؟ با همون بازیکن! اوه درسته تو نمیشناسیش پس گفتن این حرفا به تو فایدهای نداره.
لحن صحبت کردن مرد نشون از مستیش میداد. اول عصبانی بعد خنده و حالا هم مرموز. از چیزی که شنید غافلگیر شد. یعنی جونگکوک با اون بازیکن در حال قرار گذاشتنه؟ پس حتما هویت واقعیشو میدونه. اما فکر نمیکرد که جونگکوک توی این مدت زیاد از محل اقامتش دور شده باشه. با صدای مرد رشتهی افکارش پاره شد.
-خیلهخب جیمین، چیزی که شنیدی بین خودمون میمونه.
جیمین "بله"ی کوتاهی گفت و با قطع شدن تماس رشتهی افکارش دوباره بهم پیوند خورد.
YOU ARE READING
Espoir (vkook)
Fanfiction•Name: Espoir •Couple: Vkook •Genre: Drama, Angst, Romance, Royal, Smut •Written by: Yashil •Summary: جونگکوک پسر رئیس جمهور کره، به خاطر سیاست پدرش، نمیتونه به همجنس خودش گرایش داشته باشه. جونگکوک گذشتهی تلخی سر نبایدهای زندگیش داره. پدرش این مو...