Part 18

306 51 10
                                    

در سرنوشت ما چیزی جز جدایی نوشته نشده بود. رز پژمرده‌ی من؛ دستم را رها نکن و محکم در آغوشم بگیر که بدون ریشه‌ی وجودت، چیزی از من باقی نخواهد ماند...






پله‌های هواپیما رو با غرور همیشگیش پایین اومد و با احترام تعداد زیادی از افراد رو‌به‌رو شد. بی توجه بهشون به سمت ماشین رفت که راننده در رو براش باز کرد. با نشستن توی ماشین، دستیار شخصیش هم وارد شد و کنارش نشست.
-قربان همه جا امنه. غیر از خانواده سلطنتی کسی از حضورتون توی پاریس خبر نداره.
سر تکون داد و "خوبه"ی آرومی زیر لب زمزمه کرد. باید به دیدن پسرش می‌رفت تا بهش بفهمونه برای چه کاری اینجاست و فکر جیمین رو از سرش بیرون کنه. دو ماشین جلو و دو ماشین عقبشون به حرکت افتاده بودن و به سمت کاخ می‌رفتن. لبشو با زبون خیس کرد و نگاهشو به خیابونای پاریس داد. نمی‌تونست بذاره این شهر غریب براش دردسر ایجاد کنه. از خیلی چیزا گذشته بود تا سیاست‌هاشو پابرجا نگهداره و نمی‌ذاشت یه ملاقات اشتباهی موقعیتشو به باد بده.
اما اگه اون مرد می‌دونست اون لحظه پسرش نه تنها دغدغه‌ی چیزی رو نداره، بلکه ذهنش خالی و آروم تر از هر زمانیه اونم درست کنار ممنوعه ترین آدم جهان، شاید دست به کارهایی می‌زد که نباید حتی بهشون فکر می‌کرد.
.
.
.

غلتی زد که متوجه دستایی که دورش حلقه زده بود شد. نگاهی به صورتش انداخت. با آرامش خوابیده بود و دستاشو دورش حلقه کرده بود. سرشو کمی عقب برد تا صورتشو که تا اون لحظه توی گردنش مخفی شده بود ببینه. لبخندی به زیباییش زد. حتی توی خواب هم زیبا بود. می‌تونست تموم زیبایی‌های دنیا رو توی چشماش خلاصه کنه که حتی توی حالت بسته هم شگفت‌انگیز بودن. دستشو آروم از زیر گردن پسر بیرون کشید که تکونی به خودش داد. کمی مکث کرد و با ملاحظه‌ی بیشتری دستشو بیرون کشید. دستی که دورش حلقه شده بود رو آروم از خودش جدا کرد و بوسه‌ای روی موهای پسرش کاشت.
خیلی وقت بود که قلبشو به غریبه‌ای که یهویی توی زندگیش اومد و حالا بخشی از وجودش بود، باخته بود.
چند ثانیه روی تخت نشست و نگاهشو به پسرک داد و توی دلش مژه‌های سیاه و بلندش رو تحسین کرد. از روی تخت بلند شد و به سمت کمد رفت. تیشرتشو پوشید و گوشیشو از روی پاتختی برداشت و آروم به سمت طبقه پایین رفت.
پیامی که از طرف دستیار شخصیش توی کاخ بود رو چک کرد. از تعجب هیچ ریکشنی نمی‌تونست نشون بده. دست آزادشو مشت کرد و گوشیو روی میز پرت کرد. حالا که داشتن به آرامش می‌رسیدن سر و کله‌ی اون مرد توی پاریس پیدا شده بود. مطمئن بود هیچ چیز اتفاقی نیست و جونگکوک هم از این قضیه خبر نداره.
اگه پسرش این موضوع رو می‌فهمید نمی‌دونست قراره چه واکنشی نشون بده ولی باید یه طوری بهش می‌گفت تا هر چه سریعتر به کاخ برگردن. دستشو کلافه توی موهاش برد و دست دیگشو به کمرش تکیه داد.
صدای پا رو از راه پله شنید که سریع دستی به موهاش کشید و سعی کرد حالت صورتشو طبیعی نشون بده.
جونگکوک با تیشرت لانگ و بدون شلوار از پله‌ها پایین اومد و همونطور که بهش لبخند می‌زد به سمتش اومد. موهای نسبتا بلند و ژولیده‌ش قیافه‌ش رو بامزه‌ کرده بود.
-صبحت بخیر ته.
تهیونگ دستاشو باز کرد تا پسرش رو به آغوش بکشه. از عطرش دم عمیقی گرفت و موهاش رو نوازش کرد.
-صبح تو هم بخیر جونور.
جونگکوک مشکوکانه سرشو از سینه‌ی پسر بزرگتر جدا کرد و به چشم‌هاش خیره شد.
-چرا ضربان قلبت انقدر بالاست؟
تهیونگ حلقه‌ی دست‌هاشو از دور پسر باز کرد و همونطور که نگاه غمگینشو بهش انداخته بود جوابشو داد.
-بیا بشین. باید صحبت کنیم.
نگرانی توی وجودش جوونه زد. یعنی چه اتفاقی سر صبح افتاده بود که تهیونگ رو بهم ریخته بود؟ با دلهره سمت کاناپه رفت و منتظر حرفاش شد.
-کوک.
دستاشو توی هم حلقه کرد و نگاهشو به نگاه نگران پسر داد.
-چیشده تهیونگ؟ حرف بزن.
اخماشو توی هم کشید تا پسر بزرگتر بیشتر از این منتظرش نذاره.
-پدرت..
کمی به جلو خم شد و دستاشو روی زانوهاش گذاشت.
-اومده پاریس.
بدنش یخ زد. نمی‌دونست باید چه واکنشی نشون بده. بدنش آروم شروع به لرزیدن کرد و چشاش به بیشترین حد خودشون بزرگ شدن.
آب دهنشو قورت داد و سوالشو به زبون آورد تا دوباره مطمئن بشه.
-من..ظورت چیه؟
لبخند مصنوعی‌ای زد و منتظر بود تهیونگ بگه که اشتباه شنیده. نگاهشو از پسر کوچیکتر دزدید و به انگشتاش خیره شد.
-الان توی راه کاخن.
از چیزی که شنید مطمئن شد که کاش هیچوقت نمی‌شنید. با حضور پدرش قرار بود به کجا برسه؟ نمی‌تونست حتی تصور کنه که جداییه دیگه‌ای اتفاق بیفته.
تهیونگ به سمت پسر اومد و دستشو دورش حلقه کرد.
-کوک. باید هر چه سریعتر برگردیم کاخ. اگه پدرت بفهمه نیستی برات بد میشه.
به میز رو به روش خیره شد و سعی کرد هجوم خاطرات نحسی که به لطف پدرش شکل گرفته بود رو از ذهنش دور کنه. سر تکون داد و بغضشو قورت داد.
می‌دونست پدرش چرا اینجاست. بالاخره خبر دیدارش با جیمین بهش رسیده بود و اینجا بود تا دوباره تهدیداتشو از سر بگیره. اما الان قضیه فرق می‌کرد. جونگکوک کسیو توی زندگیش داشت که شده بود تمام آرامش قلبش و جدایی از اون براش مساوی بود با درد خالص. نمی‌تونست حتی تصور کنه که اگه پدرش درمورد رابطشون بفهمه چه کارایی انجام میده.
باید بر می‌گشت به تکرارِ نقطه‌ای که ماه‌ها پیش براش اتفاق افتاده بود.
.
.
.

Espoir (vkook)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang