بازگشتنت فقط برای زخم زدنت بود؛ اما نفهمیدی تنی که مدتهاست جانی در آن نیست، دردی از زخمهایت نمیکشد...
بعد از بسته شدن در اتاق، بطری نوشیدنی دیگهای برای خودش باز کرد و مشغول سر کشیدنش شد. از اول برنامه داشت که بیاد و ناراحتی پسر رو با چشمای خودش ببینه، اما نمیدونست که چرا احساس بدی پیدا کرده بود.
فکر میکرد اگه با حرفاش خنجری روی روح اون پسر بزنه، کمی درد روحش کمتر بشه اما الان نه تنها تغییری نکرده بود بلکه احساس سنگینی میکرد که خودشم دلیلشو نمیدونست.
فندکش رو از روی میز برداشت و روشنش کرد. با چشمهای قهوهای کدرش به شعلهش خیره شد و بطری مشروب رو توی دست دیگهش تکون میداد.
از وقتی که به گوشش رسیده بود که سفرای کشورش قراره به کره بیان، تصمیم گرفت که خودش هم توی این سفر باشه و بقیه هم به دلیل مسلط بودنش به زبان کرهای و رگ و ریشهای که از کره داشت، با علاقه قبول کردن.
تنها هدفش از این سفر دیدن دوبارهی اون پسر بود. میخواست با زبونش، روحش رو آزار بده و با نگاهش، روانشو نابود کنه.
خیلی وقت بود که تهیونگ اون روحیهی لطیف گذشته رو نداشت. الان تبدیل شده بود به مردی که همهی کاخ درمورد غرور و سنگدلیش حرف میزدن.
اون بی رحم شده بود؛ درست از زمانی که قلبش به دست عزیزترین فرد زندگیش به خاک کشیده شد.
حالا اون مونده بود و مردمی که حتی با ترس از کنارش رد میشدن. بادیگاردا و خدمتکارایی که قبلا با علاقه به شاهزادهی مو بلوند و مهربونشون خیره میشدن، حالا با ترس نگاهشونو از اون مردِ سنگیِ مومشکی میگرفتن.
چند بار با فلز توی دستش بازی کرد و همچنان به شعلهی کوچیکش خیره بود. بطری نوشیدنیش رو بالا آورد و کمی کجش کرد.
لبشو با زبون تر کرد و لپشو باد کرد. وقتی کمی از محتویاتش روی اون شعله ریخت و در کسری از ثانیه آتیش نسبتاً بزرگی تشکیل شد؛ تصویر آتیش توی اون گویهای قهوهای درخشید.
وقتی آتیش خاموش شد، فندک رو به جیبش برگردوند و با دستمالی که روی میز بود، دستشو پاک کرد.
هنوز هم میتونست نگاه ملتمسانهی پسر رو جلوی خودش ببینه وقتی که لبهاش قفل شده بودن و حرفی برای گفتن نداشت.
با خیره شدن به اون مردمکای سیاه، جرقهای از گذشته رو درونش حس کرد که خیلی وقته خاموش شده بود. تهیونگ کسی بود که خیلی وقت بود خاکستر رو روی اون جرقه ریخته بود و حالا برای حساب و کتاب به کره اومده بود...
.
.
.با قدمهای سریع و محکم راه میرفت طوری که عصبی بودنش به وضوح مشخص بود. کوتاه در زد و بدون منتظر موندن وارد دفتر آقای جانگ شد.
صورتش حسی نداشت و ابروهاش توی هم بود.
-جئون. چه به موقع.
سرشو به پایین تکون داد و روی مبل نشست. پروندههای توی دستش رو روز میز گذاشت و یک دسته برگه رو از توی پوشه درآورد.
-قراردادی که خواسته بودین رو حاضر کردم.
اون برگهها نتیجهی سه روز زحمت کشیدن و شب بیداری بود تا چیزی که آقای جانگ میخواست رو بهش تحویل بده.
مرد برگهها رو از توی دستش گرفت و نگاه سریعی بهشون انداخت. ابروهاش رو بالا فرستاد و با هیجان ادامه داد.
-عالیه جئون. کارت عالیه.
روی شونهی پسر رو چند بار ضربه زد که محکم پلکی زد.
نفسشو آهسته بیرون داد و با صدای محکمی پرسید.
-جلسهی امروز ساعت چنده؟
مرد که مشغول چک کردن برگه ها از پشت عینک مستطیلیش بود پاسخ داد.
-ساعت ۶. حتما باید باشی.
جونگکوک دکمهی کتش رو باز کرد و کمی روی صندلی جابجا شد.
-قبلش جایی کار دارم ولی خودمو به موقع میرسونم.
مرد حرفی نزد و فقط سر تکون داد. جونگکوک که دید مشکلی توی قرارداد نیست از جاش بلند شد و تعظیم کوتاهی کرد.
-فعلا آقای جانگ.
و بدون منتظر موندن برای جواب از اتاق خارج شد.
.
.
.
ESTÁS LEYENDO
Espoir (vkook)
Fanfic•Name: Espoir •Couple: Vkook •Genre: Drama, Angst, Romance, Royal, Smut •Written by: Yashil •Summary: جونگکوک پسر رئیس جمهور کره، به خاطر سیاست پدرش، نمیتونه به همجنس خودش گرایش داشته باشه. جونگکوک گذشتهی تلخی سر نبایدهای زندگیش داره. پدرش این مو...