با صدای زنگ در، رولی که تازه روشن کرده بود رو کنار انداخت و در رو باز کرد. بی اهمیت به فرد پشت در، داخل رفت. جون پشت سرش داخل اومد و در رو بست.
-نمیخوای سلام کنی؟
-سلام نونا
بی اهمیت به زبون اورد و روی کاناپه نشست و رولش رو دوباره روشن کرد. جون جلو اومد و رول رو قبل از اینکه به لباش برسه گرفت و به یه گوشه پرت کرد.
-چند بار بهت گفتم از اینا نکش؟
-چند بار بهت گفتم تو کار من دخالت نکن!؟
-جیمین!
-جون!
جون آه خستهای کشید و روی کاناپه نشست. جیمین سیگاری از توی جعبه درآورد و روشنش کرد.
-برای چی اینجایی؟
-میخواد ببینتت.
گفت و چشماشو بست. انگشتاشو روی شقیقه ی راستش گذاشت و نفس عمیقی کشید.
-میدونه این اواخر بازم چه گندی بالا آوردی.
جیمین دستاشو مشت کرد و از جاش بلند شد.
-اون یه عوضیه جون. قسم میخورم یه روز میکشمش.
پک عمیق تری از سیگارش گرفت و به سمت پنجرهی نیمه باز رفت. اوایل تابستون بود و هوا نه گرم بود و نه سرد. نسیم معتدلی به صورتش کشیده شد و چشماشو بست.
-تو چی بهش گفتی؟
-گفتم باهات صحبت میکنم ولی گمون نکنم قبول کنی.
نفس عمیقی کشید و سیگارشو از پنجره به بیرون پرت کرد. رو به خواهرش برگشت و چشماشو ریز کرد.
-بهش بگو قبوله.
-چی؟ مطمئنی؟
با تعجب پرسید و دستاشو به هم قلاب کرد.
-تو که میدونی بازم میخواد تهدیدت کنه. چرا فقط بیخیال همه چی نمیشی؟
جیمین سرشو به طرف دیگهای چرخوند.
-نونا، این بازی خیلی وقته شروع شده و منم یه مهرهی فرعیم که مهره های اصلی بهم فرمان میدن. نمیتونم ازش بیرون بیام. هر چی باشه من اون شرطو باختم و خسارت زیادی آوردم. باید جبران کنم.
جون کلافه سرشو بین دستاش کشید.
-خیله خب، باشه. فقط اگه کمکی لازم داشتی حتما بهم بگو.
جیمین سر تکون داد. بازیای که خیلی وقته شروع کرده بود قرار نبود هیچوقت تموم شه. اون سر زندگیش شرط بسته بود و الان نمیتونست کنار بکشه. ۸ ماه پیش که با اون حرومزاده شرط بسته بود، خبر نداشت زندگیش قراره تباه تر از چیزی که هست بشه. اون حریص بود و همین باعث شد توی گودالی بیفته که خارج شدن از اون برابر بود با از دست دادن همه چیز.
.
.
.
کراواتشو محکم تر کرد و از پشت صندلی جلسه بلند شد. با بقیه دست داد. بالاخره تونسته بودن دومین قرارداد بین کشورها رو هم تصویب کنن. از دفتر جلسات خارج شد و به سمت اتاقش حرکت کرد.
-جونگکوک
به عقب برگشت که جان رو دید.
-میخوایم امشب بریم اطراف شهر رو بچرخیم. باهامون میای؟ نگران نباش کلی بادیگارد همراهمون هست.
جونگکوک لبشو خیس کرد. فکر بدی هم نبود. قطعا امنیتشون مناسب بود پس میتونست با خیال راحت بیرون بره و شهرو ببینه.
-باشه
جان لبخندی زد و بشکنی رو هوا زد.
-پس میبینمت مرد.
جونگکوک سر تکون داد و به سمت اتاقش رفت. امروز هم براش خسته کننده بود. یاد دیشب افتاد. وقتی که به کاخ برگشتن و از همون دیوار به داخل باغ پریدن، هیجانی رو حس کرد که خیلی وقت بود تو زندگیش وجود نداشت. حس شادی و آزادی. اینکه مثل بچه ها از دستورات خانوادش سرپیچی کنه و با دوستاش به بازی بره. چیزی که خیلی ذهنشو درگیر کرده بود حرفای تهیونگ بود. گفت شرط بندی میکنه اما چطوری؟ سوال بود که توی ذهنش جا خشک کرده بود. قطعا اون ثروتمنده و نیاز به پول برای اینکار نداره پس دلیلی که برای سرگرم کردن خودش آورد منطقی به نظر میومد. لباس هاشو با یه تیشرت زرد ساده و شلوار سورمهای عوض کرد. کنجکاو شده بود بدونه این چطور شرط بندیای هست. شاید باید از تهیونگ درخواست میکرد که نشونش بده. همینطور بود. دیشب فهمیده بود اتاق تهیونگ آخر راهرو به سمت راسته و در خاکستری رنگ داره. باید میرفت و ازش درخواست میکرد. از اتاقش بیرون رفت و به سمت اتاق تهیونگ حرکت کرد. وقتی به تنها در خاکستری اونجا رسید در زد.
-بیا تو
در رو به آرومی باز کرد و داخل رفت. تهیونگ با بالاتنهی لخت روی تختش دراز کشیده بود و کتاب میخوند.
-جئون! چیشده که اینجا میبینمت؟ دلت برام تنگ شده بود؟
کتاب رو بست و نیشخند زد. جونگکوک ابروهاش رو بالا داد و به سمت مبل گوشهی اتاق رفت و روش نشست.
-آخه کی دلش برای تو تنگ میشه. اینجام تا یه سوالی ازت بپرسم.
تهیونگ از روی تخت سلطنتی خاکستری رنگش پایین اومد و به سمت مبل رو به روی جونگکوک رفت و روش نشست.
-میشنوم
-تو گفتی شرط بندی میکنی. دوست دارم بدونم چطوریه.
یه ابروی تهیونگ بالا پرید و دسشتو پشت سرش گذاشت. جونگکوک به تتوهایی که روی قفسهی سینهی تهیونگ بود نگاه کرد. یکیشون طرح پرنده بود، اما بدون بال!
-چرا میخوای بدونی؟
نگاه از بدن تهیونگ گرفت و به چشم هاش دوخت.
-محض کنجکاوی.
تهیونگ نیشخند صداداری زد و پاشو روی پای دیگهش انداخت.
-این کنجکاویت کار دستت میده جئون.
جونگکوک لبشو خیس کرد و روی زانوهاش خم شد.
-خودم میتونم دارم چیکار میکنم، پرنس.
با پشت چشمی که نازک کرد از روی مبل بلند شد و اطراف اتاق قدم زد. دوست داشت جزئیات اتاقشو ببینه و این توی دایرهی فرهنگ جونگکوک فضولی به حساب نمیومد. به سمت میز بلندی که گوشهی دیوار بود رفت. روش چند تا قاب عکس بود. همونطوری که قاب عکسا رو نگاه میکرد ادامه داد.
-پس روت حساب میکنم
تهیونگ سیگاری برای خودش روشن کرد و با اولین پکی که زد پسر کوچیکتر متوجه بوی سیگار شد. زیر لب زمزمه کرد.
-مارلبرو
صدای ضعیفش به گوش تهیونگ رسید.
-میکشی؟
جونگکوک از نگاه کردن به قاب عکس ها دست کشید و برگشت. به سمت تهیونگ رفت و از جعبهای که روی میز بود یه سیگار برداشت. گوشهی لبش گذاشت که دست تهیونگ زیر سیگارش گرفته شد. فندک زد و جونگکوک پک عمیقی ازش کشید. خیلی وقت بود سیگار نکشیده بود. نمیخواست حالا که توی قصره یه سری آداب رو از بین ببره. چشماش از طعم تلخ سیگار خمار شد و پک عمیق تری کشید. دود روی توی ریه هاش نگه داشت و اجازه داد ریه هاش رو بسوزونه و بعد همشو توی صورت تهیونگ بیرون داد. دوباره به سمت قفسه کنار تخت حرکت کرد. کلی کتاب داخلش بود. یکی از کتاب ها رو برداشت. کتاب غرور و تعصب بود.
-نمیدونستم از این کتابا میخونی.
-خیلی چیزا نمیدونی.
کتاب رو سر جاش گذاشت و به سمت مبل برگشت. روش نشست و پک دیگه ای به سیگار خوش طعمش زد.
-امشب قراره با تیمم بریم بیرون.
کام دیگه ای از سیگارش گرفت.
-میخوای بیای؟
تهیونگ باقی موندهی سیگارشو توی زیر سیگاری روی میز خاموش کرد و سیگار دیگه ای برای خودش روشن کرد.
-مشکلی ندارم.
جونگکوک به سر تکون دادن اکتفا کرد تا مبادا مزهی تلخ سیگارش از دهنش از بین بره.
.
.
.
از در کاخ بیرون اومد که جونگکوک و تیمش رو جلوی ماشین دید. قیافهی جان متعجب شده بود. میتونست حدس بزنه که جونگکوک بدون اطلاع بقیه دعوتش کرده بود. باعث شد لبخندی روی لبش شکل بگیره.
-سلام پرنس. شما هم قراره بیاین؟ چقدر خوشحال کننده.
به جان سر تکون داد و همگی سوار ماشین شدن. یه ون مشکی و ضدگلوله که یه ون دیگه هم که بادیگاردا داخلش بودن پشت سرشون میاومد.
-قراره کجا بریم؟
مکی شمرده شمرده پرسید و دستاشو بهم کوبید. جان نگاه پیروزمندانهای به مکی زد.
-حس کردم برج ایفل خوب باشه. اون اطراف میتونیم سوار کشتی بشیم.
-عالیه. خیلی دلم میخواد برج ایفل رو ببینم.
جیسو با ذوق به زبون اورد و با ذوق دستاشو توی دستای مکی حلقه کرد. تهیونگ تمام مدت روبه روی جونگکوک نشسته بود و چیزی نمیگفت. پسر روبهروش توی پیرهن سبز تیرهای که چند دکمه ازش رو باز گذاشته بود بی نظیر به نظر میرسید. دستهاش پر از تتو بود. تهیونگ هم دوست داشت دستهاش رو تتو کنه ولی مجبور بود جایی رو تتو کنه که توی چشم نباشه. نگاهشو به صورت پسر داد. چشم های درشت مشکیای که داشت، صورتش رو روشن نشون میداد. وقتی جونگکوک سرشو چرخوند تهیونگ رو دید که بهش زل زده. دستش گوشهی لبش بود و با نگاهش پسر رو برانداز میکرد. جونگکوک بشکنی روی هوا زد تا تهیونگ به خودش بیاد.
-فکر کردم خشک شدی.
تهیونگ نیشخندی زد و سرشو جلوتر آورد.
-نه فقط..
دستشو جلوتر برد و گوشهی ترقوهی پسر که کمی سیاه بود رو پاک کرد.
-مثل بقیهی جاهای تنت، سفید شد.
موقع برخورد دست تهیونگ به تنش، نفسش حبس شد. سریع یقهی پیرهنش رو جمع تر کرد و نگاهش رو از تهیونگ دزدید. هنوزم روی ترقوهش داغ بود. حس میکرد این حرارت موضعی قرار نیست تموم بشه. دست به سینه نشست و از پنجره به بیرون خیره شد تا فکرشو مشغول کنه. تهیونگ متوجه واکنش جونگکوک شده بود که گوشهی راست لبش کش اومد. صاف نشست و مثل پسر کوچیکتر از پنجره به بیرون نگاه کرد. با متوقف شدن ماشین توی خیابونی خلوت نزدیک برج ایفل پیاده شدن. اول بادیگاردا از ون دیگه پیاده شدن و بعد از بررسی و تایید موقعیت بقیه هم پیاده شدن. نسیم گرمی که به صورت جونگکوک خورد باعث شد چشماش رو ببنده. اونا کنار رود بودن و کشتی مخصوصشون منتظرشون بود. با رفتن تهیونگ به سمت کشتی بقیه هم پشت سرش حرکت کردن. کشتی شیک و مجللی بود. طبقه پایین کشتی رستوران و بار داشت و طبقه بالاش هم استخر. به سمت بار رفتن و نوشیدنی هایی که میخواستن رو سفارش دادن. روی صندلی هایی که نوک عرشه بود نشستن و کشتی شروع به حرکت کرد. جونگکوک تنها کسی بود که روی صندلی ننشسته بود و همونطور که با نوشیدنی توی دستش ور میرفت،از جلو به نرده تیکه داده بود. بادی که می وزید با حرکت کردن کشتی سرعت گرفت که باعث شد موهای همشون به رقص در بیاد. جان شروع کرد به تعریف کردن از تصادفی که پارسال داشته. تهیونگ که نمیخواست بشنوه کمی از نوشیدنیش مزه کرد و از روی صندلی بلند شد. به سمت جونگکوک رفت و بدون نگاه کردن بهش، دست به جیب کنارش ایستاد.
-به چی فکر میکنی جئون؟
-حتما الان میخوای بشنوی که میگم به تو، نه؟
پوزخندی زد. حقیقت حرفشو خودش میدونست. اون داشت به تهیونگ فکر میکرد. به اینکه چقدر ممکنه مثل اون شرایطش سخت باشه ولی در عین حال قانون های خودشو گذاشته بود و از قوانینی که براش وضع شده بود سرپیچی میکرد. جونگکوک اونقدر شجاع نبود که اینکار رو انجام بده. شاید عشق باعث ترسش شده بود. تهیونگ کمی بدنش رو به سمت جونگکوک مایل کرد.
-میدونی جئون، همه به من فکر میکنن.
و بعد لبخند دلفریبی زد. جونگکوک بهش نگاه کرد. موهای طلایی پسر بزرگتر با باد تکون میخورد و با لبخندی که زده بود، چشمای کشیدهش قشنگ تر شده بود. نگاهشو به نگاهش دوخت. تکیهش رو از نرده برداشت و به پیروی از تهیونگ لبخند دلفریبی زد و به تهیونگ نزدیک تر شد، طوری که بدناشون مماس همدیگه بود. دستشو به یقهی تهیونگ برد و کنارش زد. با لحنی یواش زمزمه کرد.
-میدونی چیه؟ مطمئنم با این لبخندت تاحالا آدمای زیادی رو به خودت جذب کردی، مگه نه؟
لبخند تهیونگ عمیقتر شد. سرشو پایین تر گرفت تا به چشمای جونگکوک زل بزنه. دست راستشو روی پهلوی جونگکوک گذاشت و خیره به چشمهاش لب زد.
-نکنه جذبم شدی جئون؟
جونگکوک یقهی تهیونگ رو محکم تر توی دستش فشرد و سرشو کنار گوش پسر برد. آهسته لب زد.
-مگه اینکه تو خوابت ببینی، شاهزاده.
و بعد با یه حرکت روی دست تهیونگ زد و از پهلوش جدا کرد. یقهش رو ول کرد و به جلو هلش داد. نگاه عصبیای بهش انداخت و به سمت بقیه رفت. تهیونگ پوزخندی زد و یقهش رو مرتب کرد. به بار رفت و نوشیدنی دیگهای سفارش داد و پیش بقیه نشست. جیسو همونطور که میخندید ادامه داد.
-بیاین یه بازی کنیم. اعلیحضرت شما هم هستین؟
تهیونگ سر تکون داد.
-خب بازی اینطوریه که یه نفر یه چیزی که اینجا باشه رو تو ذهنش نگه میداره و بقیه باید با سوالاتی که جوابش یه کلمهای حدس بزنن که چیو انتخاب کرده. برنده میتونه به اون نفر بگه که یه کاریو انجام بده.
-من سلطان اینجور بازیام. شروع کنیم.
جان دستاش رو به هم کوبید و با ذوق گفت.
-اول تو شروع کن مکی.
جیسو به مکی اشاره کرد. مکی یکم فکر کرد تا یه چیز رو انتخاب کنه. بعد با حالتی که انگار چیزی رو کشف کرده با صدای بلندی گفت.
-خب انتخاب کردم. بپرسین.
-جانداره؟
اولین سوال رو جان پرسید.
-نه
جیسو ادامه داد.
-پوشیدنیه؟
-نه.
-خوردنی یا نوشیدنی؟
-آره.
جیسو مشتاقانه لبخند زد و کمی جابجا شد.
-گرمه؟
جونگکوک اینبار پرسید.
-متعادله
مکی پر قدرت تقریبا فریاد زد.
-سوجو؟!
-آفرین!
جان با ناراحتی بلند شد و گله کرد.
-قبول نیست. مگه اینجا هم سوجو داره؟
مکی بی صدا و ریز خندید.
-وقتی توی بار بودیم قوطی های سوجو رو به جیسو نشون دادم. مثل اینکه اینجا خیلی با امکاناته.
جان "هوف" بلندی کشید که جیسو و مکی خندیدن.
-خب الان جیسو میتونه از مکی یه چیزی بخواد و اون باید انجامش بده. چی میخوای ازش جیسو؟
به جیسو نگاه کرد و لبخند شرورانهای زد.
-مکی، میخوام همین الان یه لیوان راکی رو بدون هیچ مزهای یه نفس سر بکشی.
مکی متعجب به مجازاتی که براش در نظر گرفته بود سرشو به چپ و راست تکون داد.
-جیسو! خودت میدونی که چقدر افتضاحه. قطعا نمیتونم.
جونگکوک و تهیونگ ریز میخندیدن و صدای خندههای شرورانهی جان فضا رو پر کرده بود. جان به یکی از گارسون های کشتی اشاره کرد تا یه لیوان راکی براشون بیارن. وقتی مکی اون لیوان بزرگ رو دید آب دهنشو صدادار قورت داد.
لیوان رو دستش گرفت که بوی تلخ اون نوشیدنی باعث شد چینی به دماغش بده و صورتشو توی هم بکشه.
-مسیح!
-سر بکش!
جیسو با خنده گفت. مکی دماغشو گرفت و یه نفس نوشیدنیشو سر کشید. تلخی اون مایع گلوشو سوزوند و باعث شد حس کنه میخواد محتویات معدهش رو بالا بیاره. بعد از تموم شدنش قیافهی خنده داری به خودش گرفت و زبونشو به بیرون داد. سریع روی میز دنبال یکم مزه گشت تا بتونه تلخیه اون ماده رو از بین ببره.
همه یکصدا میخندیدین و صدای قهقهه جان بلندترین صدایی بود که به گوش میرسید. بعد از اینکه جو آرومتر شد جان همونطوری که هنوز صداش به خاطر خنده بم شده بود ادامه داد.
-جونگکوک نوبت توعه. یه چیزیو انتخاب کن.
نفس عمیقی کشید و نگاهی به اطرافش انداخت. کمی فکر کرد.
-خیله خب. میتونین بپرسین.
-جانداره؟
-نه
-خوردنیه؟
-نه
جان قیافهی متفکری به خودش گرفت. جیسو ادامه داد.
-پوشیدنیه؟
-نه
تهیونگ این دفعه پرسید.
-تو جیب جا میشه؟
-آره
تهیونگ میتونست حدس بزنه پسر کوچیکتر چه چیزی انتخاب کرده ولی سعی کرد بیشتر به جواب نزدیک شه.
-تو زیاد ازش استفاده میکنی؟
جونگکوک به سمت تهیونگ چرخید و بهش زل زد.
-آره
جان خواست چیزی بپرسه که تهیونگ زودتر پرسید.
-من چطور؟
جونگکوک اخم ریزی کرد. میخواست بگه برام مهم نیست از اون کوفتی استفاده میکنی یا نه ولی نگاههای خیرهی بقیه رو روی خودش حس میکرد پس با صدای ضعیفی گفت.
-آره
تهیونگ نیشخندی زد و به صندلی تکیه داد. نوشیدنیش رو کمی مزه کرد.
-سیگار.
جونگکوک از داخل گوشهی لبشو از حرص گاز گرفت. نگاه برزخیش رو به تهیونگ دوخت و نوشیدنیش رو سر کشید.
-درسته
هیچکس چیزی نمیگفت. نمیدونستن از این متعجب باشن که پرنس سیگار میکشه اونم زیاد، یا از این تعجب کنن که جونگکوک اینو از کجا میدونه. جان که جو سنگین و ساکت رو دید سعی کرد فضا رو عوض کنه.
-خیله خب. آفرین پرنس. حالا مجازاتتون چیه؟
صورت جونگکوک داغ شده بود. مجازات؟ اونم از طرف تهیونگ؟ هیچ دلش نمیخواست توی این وضعیت باشه. فقط دعا کردی چیزی نگه که باعث شه همینجا یه مشت توی صورتش بکوبه.
-آخرین پیامی که فرستادی رو بلند برای همه بخون.
جونگکوک دندوناشو روی هم فشار داد و گوشیش رو از توی جیبش درآورد. آخرین پیامش مال امروز عصر بود که به لی فرستاده بود. با دیدن اخرین پیامش لبشو به داخل کشید. نباید اینو جلوی اعضای تیمش میخوند چون نباید به گوش پدرش میرسید. پس سعی کرد یکم با تغییر بگه.
-هی پسر، موتورتو که خراب نکردی؟ میدونی برسم اونجا میکشمت.
کلمهی "موتورمو" رو با "موتورتو" تغییر داد تا کسی متوجه نشه. تهیونگ یه ابروشو بالا داد و گوشهی لبش کش اومد. مطمئنا برای موتور رفیقش اینقدر دل نمیسوزونه، مگه اینکه موتور خودش باشه. بقیه فقط خندهی کوتاهی زدن. تهیونگ تونست امشبم یه راز دیگه از پسر مقابلش کشف کنه. شک نداشت که اون موتورسواری میکرد و نمیخواست کسی از این قضیه مطلع بشه.
.
.
.
آب دهنش رو قورت داد و روی صندلی ماشین جا بهجا شد.
-خیلی وقته ندیده بودمت جیمین.
جیمین نکاه سردی به مرد انداخت. انگار که به مقصر تموم مشکلاتش نگاه میکرد و همینطور هم بود.
-اینجایی تا خرابکاری که هفتهی پیش کردی رو درست کنی.
-منتظرم.
مرد با خیال راحت به صندلی ماشین تکیه داد و از شیشهی دودی ماشین به بیرون نگاهی انداخت.
-یه بازیکن از فرانسه. خیلی بدهی برامون بالا آورده. شکستش بده تا خرابکاریتو درست کنم.
جیمین نیشخند بلندی زد. کارش به جایی رسیده بود که باید به حرف های اون عوضی گوش میداد تا از دردسر نجات پیدا کنه.
-خیله خب. شرط بندی کی هست؟
-فرداشب. میخوام بی نقص عمل کنی جیمین. اون عوضی نباید دیگه برام دردسر بشه.
سر تکون داد. و به بیرون خیره شد. به خاطر شرط بندی هایی که تو گذشته بسته بود مجبور شد از جونگکوک جدا بشه و از زندگیش بره. اون پسر دوست داشتنی بهترین دوستش بود که به خاطر پدر عوضیش مجبور شد کنارش بذاره. ولی هیچکس نمیدونست فرداشب ممکنه چه اتفاقی بیفته. گذشته تکرار بشه یا آینده ساخته بشه؟
![](https://img.wattpad.com/cover/348657994-288-k153407.jpg)
YOU ARE READING
Espoir (vkook)
Fanfiction•Name: Espoir •Couple: Vkook •Genre: Drama, Angst, Romance, Royal, Smut •Written by: Yashil •Summary: جونگکوک پسر رئیس جمهور کره، به خاطر سیاست پدرش، نمیتونه به همجنس خودش گرایش داشته باشه. جونگکوک گذشتهی تلخی سر نبایدهای زندگیش داره. پدرش این مو...