Part 1

1.2K 140 15
                                    


یقه کراواتشو سفت کرد و آخرین نگاهشو به خودش انداخت. به سمت در حرکت کرد و دستگیره رو گرفت. نفس عمیقی کشید و در رو باز کرد. همزمان با باز شدن در سیل بزرگی از نور و صدای عکس برداری به پسر هجوم آورد. سرشو بالا گرفت و لبخند خشکی زد. خبرنگارا سر تاسر سالن پشت روبان های قرمز ایستاده بودن و اسمش رو فریاد میزدن تا شاید پسر نگاهی به اونها بندازه. دستهاشو تو جیب شلوارش فرو برد و به سمت سالن سخنرانی حرکت کرد. پدرش همراه با بادیگاردهاش مشغول مصاحبه با خبرنگارها بود. به سمت پدرش رفت و بدون هیچ حرفی کنارش ایستاد. هنوز لبخند خشک خودشو حفظ کرده بود و نگاهش بدون هیچ حسی بود. رئیس جمهور وقتی متوجه پسرش شد نگاهی بهش انداخت و لبخند زد. اما
فقط پسر از مصنوعی بودن اون لبخند خبر داشت. میدونست که چقدر پدرش میتونه بازیگر ماهری باشه؛ مخصوصا جلوی خبرنگارها. فقط به سر تکون دادن به پدرش اکتفا کرد که صدای خبرنگار بلند شد.
-آقای جئون. از وقتی پسرتون رو به عنوان معاون رئیس جمهور انتخاب کردید خیلی خبرها مبنی بر نارضایتی پسرتون بوده. آیا پسرتون از این سمتش ناراضیه؟
و بعد میکروفون رو به سمت جونگکوک برد. جونگکوک خواست فریاد بزنه. خواست بگه این من نیستم. این پسری که توی کت و شلوار مخفی شده جئون جونگکوک واقعی نیست. جونگکوک حتی نمیخواست به سیاست فکر کنه و حالا داشت با دستای پدرش وارد این بازی کثیف میشد. لحظه ای نفسشو حبس کرد. میتونست نگاه خیره ی پدرش رو روی خودش حس کنه. میدونست نباید کوچکترین خطایی انجام بده.
-من آماده ی خدمت به مردم و کشورم هستم.
با گفتن این حرف تونست نیشخند پدرشو ببینه که بلافاصله به طرف خبرنگارها برگشت و به سمت میز جلسه راهنماییشون کرد. با رفتن خبرنگارها جونگکوک نفسشو عصبی بیرون داد و با قدم های محکم و بلندش به سمت دستشویی طبقه بالا حرکت کرد. وقتی وارد دستشویی شد درشو قفل کرد و جلوی روشویی خم شد. کراواتشو با یه حرکت از گردنش دراورد و پرت کرد. شیر آبو باز کرد و چند مشت آب روی صورتش ریخت. تو آیینه به خودش نگاهی انداخت. چیشد که به اینجا رسیده بود؟ اون پسر بچه با
رویاهای شیرینش خیلی وقته که بازیچهی دست پدرش شده بود. چنگی به شیرآب زد و سعی کرد افکار درهمشو مرتب کنه. می دونست پدر دیپلماتش با کارهاش میتونه چه بلایی سرش بیاره. کسی که فقط اسم پدر رو به دوش میکشید. اون خیلی وقت بود مطیع پدرش شده بود. فقط به خاطر اینکه آدمای بیشتری تو زندگیش رو از دست نده. درسته اون و پدرش همخون بودن ولی سیاست های پدرش کثیف تر از این حرفها بود. اون مرد اگه لازم بود هر کاری توی زندگیش انجام می داد تا وجهه ی خودش رو حفظ کنه؛ به هر قیمتی که باشه. آخرین باری که بعد از تهدیدهاش مهمترین دارایی جونگکوک رو ازش گرفت باعث شد پسر به کثیف بودن این آدم بیشتر پی ببره. اون به خواسته های تک پسرش اهمیت نمیداد و این درد جونگکوک بود. اینکه مجبور به پیروی از حرف های پدرش بود وگرنه ممکن بود اتفاقات گذشته دوباره رقم بخوره و روحش از چیزی که هست تاریک تر بشه. نفس عمیقی کشید و دستشو به موهاش کشید و به اونها حالت داد. کراواتشو برداشت و بعد از دوباره بستنش از دستشویی خارج شد. به سمت میز جلسه رفت و روی صندلی کنار پدرش نشست.
-اوه، منتظرت بودیم جونگکوک.
با اکراه لبخند مصنوعی ای زد و سر تکون داد. پدرش دستشو چندبار به شونه ی پسر کوبید. جونگکوک هیچ حسی غیر از انزجار نداشت. اونقدر از اون مرد متنفر بود که میتونست همونجا با فریاد بلندی مرد رو خرد کنه. اماخودش رو کنترل کرد. کمی به سمت چپ مایل شد تا از زیر فشار دست های مرد روی شونه ش خلاص بشه. مرد که نمیخواست بیشتر از اینی که هست مخالفتها و رفتارهای پسرش توی چشم باشه دستشو عقب کشید و به خبرنگاری که انتهای میز نشسته بود اشاره کرد.
-میتونین سوالاتتون رو شروع کنید.
خبرنگار که زنی جوان با موهایی کوتاه بود سریع دفترچه ای که توی دستش بود رو ورق زد و وقتی صفحه ی موردنظرش رو پیدا کرد با صدایی بلند شروع به پرسیدن سوالش کرد.
-جناب رئیس جمهور، هدف شما از انتخاب پسرتون به عنوان معاون خودتون چی بوده؟
مرد لبخندی زد و سرش رو تکون داد.
-پسر من، جئون جونگکوک، صلاحدید کامل رو برای دریافت این مقام دولتی داشته. اون بسیار ماهره و تمام نکات این شغل از قبل بهش آموزش داده شده به طوری که شایستگی لازم برای انجام این کار رو داره.
صدای دوربین های عکاسی که در حال عکس گرفتن بودن بیشتر و بیشتر شد و جونگکوک برای لحظه ای چشماش رو بست. خیلی دلش میخواست زودتر از اون وضعیت خفه کننده بیرون بیاد و خودش رو مهمون چند شات ودکا بکنه. پس فقط نفس عمیقی کشید تا بتونه اون فضای مسخره رو تحمل کنه که صدای زن خبرنگار دوباره بلند شد.
-جناب رئیس جمهور، آقای جئون از چه زمانی به طور رسمی شروع به فعالیت میکنه؟
جونگکوک نفسش حبس شد. چون جواب رو میدونست. دقیقا شب قبل سر همین مسئله با پدرش دعوای بزرگی داشتن که به پیروزی پدرش ختم شد.
-پسر من از فردا به عنوان معاون رسمی رئیس جمهور کار خودش رو شروع میکنه. مطمئن باشین تمام توانش رو برای پیشرفت کشور به کار میگیره.
جونگکوک لبخند دردناکی زد و سرش رو تکون داد. بعد از گذشت حدود نیم ساعت که با سوال های خبرنگارها گذشت جلسه به اتمام رسید. جونگکوک بدون هیچ مکث و صحبتی به سمت ماشینی که جلوی در منتظرش بود رفت و داخلش نشست. به لطف شیشه های دودی ماشین، سریع کراواتشو از گردنش دراورد. دو دکمه‌ی اول پیرهنش رو باز کرد و به صندلی تکیه داد و چشمهاشو بست. تحمل اون فضای خفقان آور چنان کار سختی بود که کل انرژی روزش رو ازش گرفته بود. بعد از گذشت دقایقی ماشین به جلوی در عمارت جئون رسید. وقتی در ماشین توسط بادیگارد باز شد، جونگکوک از ماشین پیاده شد و به طرف در ورودی رفت. به سمت پله های طبقه‌ی بالا حرکت کرد و با رسیدن به اتاقش داخلش شد و در رو قفل کرد. چرا وضعش اینطوری شده بود؟ فقط برای یه دوست داشتن متفاوت؟ این بد بود که اون میخواست خودش باشه؟ پدرش با تهدید جونگکوک سعی کرد اون رو عوض کنه. ولی جونگکوک هیچوقت عوض نشد. اون فقط یاد گرفت که چطور شخصیت خودش رو مخفی نگهداره. یاد گرفت بازیگر خوبی باشه تا از آدمای زندگیش محافظت کنه. اونم در برابر پدرش! پدری که برای رسیدن به منافعش به هیچکس رحم نمیکرد. اون یه سیاستمدار واقعی بود. کتش رو روی تخت پرت کرد و به سمت مینی بار گوشه ی اتاقش رفت. برای خودش چند شات ودکا ریخت و روی صندلی نشست. حالا باید
چیکار میکرد؟ چطوری باید همه ی اینها رو تحمل میکرد؟ اولین شات رو سر کشید. چطور باید باقی سال های زندگیشو به عنوان یه دیپلمات کثیف مثل پدرش میگذروند؟ شات دوم رو یک نفس نوشید. از همه مهمتر، چطور باید خودش بودن رو مخفی میکرد؟ زندگیش قرار بود به کجا برسه؟ دو شات بعد رو پشت سر هم سر کشید که باعث شد خودش رو بیشتر روی صندلی ولو کنه. شاید از فردا زندگی پسر تغییر میکرد. شاید باید خودش رو برای
رویارویی با خود واقعیش آماده میکرد.

Espoir (vkook)Where stories live. Discover now