Part 5

470 88 11
                                    

آفتابی که به چشماش خورد باعث شد چشماشو روی هم فشار بده. هوف کلافه‌ای کشید و سرشو توی بالشت فرو کرد. با اینکه خوب خوابیده بود ولی هنوزم احساس خستگی می‌کرد. امروز جلسه داشت. باید کارای چندتا از قراردادها رو زودتر پیگیری می‌کرد‌‌‌. پتو رو کنار زد و با چشمای نیمه باز به طرف دستشویی رفت. وقتی کارش تموم شد کمدی که لباس هاشو توش چیده بود رو باز کرد. یه پیرهن مشکی با شلوار کرمی پوشید. از عطر همیشگیش به خودش زد و به سمت سالن طبقه پایین راه افتاد.
وقتی به سمت پله ها رفت، تهیونگ رو دید که از اون طرف سالن به سمت پله ها میومد. برعکس دیروز لباس رسمی نداشت. یه پیرهن یشمی با شلوار مشکی تنش بود و دست‌هاش رو توی جیبش کرده بود. جونگکوک نگاهشو به پله‌های روبه‌روش داد و اولین پله رو پایین رفت که صدای تهیونگ رو شنید.
-صبحت بخیر معاون
نیم نگاهی به تهیونگ انداخت و از پله ها پایین اومد.
-صبح شما هم بخیر، پرنس
-یادمه بهت گفتم می‌تونی تهیونگ صدام کنی
-منم یادمه بهت گفتم می‌تونی جونگکوک صدام کنی، پرنس
کلمه‌ی آخر رو با غلظت بیشتری به زبون آورد. تهیونگ از این حجم از بی‌پروایی پسر مقابلش متعجب شده بود. نیشخندی روی لبش نشست و خودشو به جونگکوک رسوند. لبه‌ی پیرهن پسر رو گرفت و به دست خودش که روش بود نگاه کرد.
-متعجبم از این همه بی پروایی. تو کی هستی؟ فقط یه معاون سر به زیر؟
نیشخند روی لبشو حفظ کرده بود و دستشو روی لبه‌ی پیرهن جونگکوک جابجا کرد که باعث شد جونگکوک دستشو پس بزنه و یک قدم عقب بره.
-مطمئنا کسی که فقط یه روزه باهاش آشنا شدم نمی‌تونه منو کامل بشناسه.
نیشخند تهیونگ عمیق‌تر شد. پسر مقابلش گستاخ تر از چیزی بود که تصور می‌کرد. حالا مطمئن بود که اون قطعا یه معاون ساده و دیپلمات نیست. زندگی شخصی اون مطمئنا پر از رازه.
تهیونگ چیزی نگفت و به سمت سالن غذاخوری رفت. جونگکوک پشت سرش وارد سالن شد و مکی و جان و جیسو رو دید که مشغول صبحانه خوردن بودن. از دیشب متوجه شده بود که ملکه و پادشاه جای دیگه‌ای غذا میخورن. اینکه تهیونگ رو اونجا می‌دید براش عجیب بود که چرا پیش پدر و مادرش غذا نمی‌خوره ولی انگار همیشه اینطوری بود پس بیخیالش شد. صندلی رو کشید و پشت میز نشست.
-صبح بخیر آقای جئون.
مکی گفت و بقیه هم صبح بخیر گفتن. سر تکون داد و به مخلفات بشقاب رو به روش نگاه کرد. بیکن، سوسیس، تست، پوره سیب زمینی و کروسان توی بشقابش بود. یه تیکه از سوسیسش رو توی دهنش گذاشت. مزه‌ی خوبی داشت.
-سرورم، شما شرقی هستید؟
جان به انگلیسی گفته بود. همونطور که غذاش رو می‌جویید از زیر چشم تهیونگ رو نگاه کرد که کاملا خونسرد مشغول بریدن کروسانش بود. این دفعه تهیونگ به کره‌ای جواب جان رو داد.
-درسته. مادرم اصالتا کره‌ایه. ولی من اینجا به دنیا اومدم.
حالت صورت اون سه نفر حیرت زده شده بود ولی جونگکوک خونسرد غذاش رو می‌خورد. بعد از اون حرفی رد و بدل نشد و با اتمام صبحانه، جونگکوک و تیمش به سالن جلسات کاخ رفتن. دو مرد که از طرف کاخ بودن اونجا نشسته بودن. با اومدن جونگکوک اون دو مرد بلند شدن و احترام کوتاهی گذاشتن. جونگکوک با اونها دست داد.
-از آشنایی باهاتون خوشحالم آقای جئون. مشتاقانه منتظر دیدارتون بودم.
-من هم همینطور. ملاقات با شما باعث افتخاره.
وقتی همه‌ی اونها پشت میز نشستن، جونگکوک شروع کرد.
-بسیار خب، امروز برای قراردادهای تجاری بین کره و فرانسه اینجاییم. اولین قرارداد رو برای صادرات نیشکر از کره به فرانسه تنظیم می‌کنیم. همونطور که می‌دونید نیشکر برای تولید سوخت های سبز گزینه‌ی خیلی خوبیه و کشور کره از این لحاظ غنیه. می‌تونیم با صادرات این مورد، اولین پیوند بین دو کشور رو برقرار کنیم.
-همینطوره آقای جئون. برای این موضوع بهتره قراردادها رو بخونیم و اگه مشکلی داشت اصلاحش کنیم.
جونگکوک لبخندی زد و سر تکون داد. بعد از حدود سه ساعت که با مسائل تجاری بین کشورها گذشت، جلسه تموم شد و اولین قرارداد بسته شد. این قرارداد شروع پیوندی بود بین دو کشور؛ شاید هم شروع پیوندی بین دو روح.
.
.
.
وقتی خسته به اتاقش برگشت، اولین کاری که کرد این بود که با درخواست کردن از خدمه خودشو مهمون چند شات ویسکی روسی کرد. وقتی اون مایع از گلوش می‌گذشت اونقدر بدنش گرم می‌شد که مجبور شد دکمه‌های لباسشو کامل باز کنه. سرش سنگین و داغ شده بود. می‌دونست اینطوری راحت تر می‌تونه عمیق بخوابه و به چیزی فکر نکنه پس بیشتر نوشید. مطمئن بود از گوشاش حرارت بیرون میاد. طعم دهنش تلخ شده بود. این تلخیو دوست داشت. مثل تلخی سیگار دست سازهایی که با جیمین درست می‌کرد. هجوم دوباره خاطرات باعث می‌شد قلبش فشرده شه. روی کاناپه خودشو ولو کرده بود و سرشو به پشت انداخته بود. چشماشو بسته بود و صدای نفس های بلندشو می‌شنید. با پاهاش رو زمین ضرب گرفته بود و زیر لب اهنگ قدیمی رو زمزمه می‌کرد. دوباره لیوانشو سر کشید که باعث شد شقیقه هاش به سرعت داغ بشه. دستشو به سمت بطری برد و لیوانشو دوباره پر کرد. در همین حین صدای در زدن شنید. اول فکر کرد شاید اشتباه شنیده پس اهمیتی نداد که دوباره صدا رو شنید.
-فاک. لعنت بهت!
کلافه از جاش بلند شد. دلش نمی‌خواست از خلسه‌ای که داشت توش لذت می‌برد بیرون بیاد. لحظه‌ای احساس کرد چشاش سیاهی رفت پس چند ثانیه ایستاد و بعد دوباره به سمت در رفت. وقتی در رو باز کرد، تهیونگ متوجه قیافه عبوس و بهم ریختش شد. اخماش توهم بود و دکمه‌‌های پیراهنش باز بود. وقتی لیوان مشروب رو توی دستش دید مطمئن شد که مسته.
-اجازه هست؟
-چیکار داری؟
با صدای گرفته پرسید و دست آزادشو به در آویزون کرد.
-فقط می‌خوام گپ بزنیم.
چیزی نگفت. برای چند ثانیه‌ی به ظاهر طولانی توی چشمای هم خیره بودن. قهوه‌ای چشمای تهیونگ توی سیاهی چشمای جونگکوک گره خورده بود. انگار هیچکدومشون نمی‌تونستن نگاهشونو بگیرن. بالاخره جونگکوک این ارتباط رو شکست و چشمای خمارشو برگردوند و داخل رفت. تهیونگ پشت سرش داخل اومد. می‌تونست بوی تند الکل رو کاملا حس کنه. مطمئن بود پسر انقدر خورده که بد مست کنه. ولی دلیلش چی بود؟ جونگکوک خودشو روی کاناپه ولو کرد و باقی مونده‌ی نوشیدنیش رو هم سرکشید.
-نمی‌خوای بشینی؟
بدون نگاه کردن به تهیونگ به زبون آورد. تهیونگ روی کاناپه‌ی رو به روش نشست و یه لیوان تمیز از روی میز برداشت و برای خودش پر کرد. همونطور که از نوشیدنی تلخ داخلش مزه می‌کرد چشماشو روی پسر کوچیکتر چرخوند. چشماشو بسته بود و پاهاشو باز کرده بود. دستاشو روی پشتی کاناپه باز گذاشته بود. می‌تونست سیکس پک های پسر رو راحت ببینه. سریع سرشو به طرف دیگه‌ای چرخوند و نوشیدنیشو یک نفس سر کشید. شات دیگه‌ای ریخت.
-از خودت بگو
با صدای پسر کوچیکتر به سمتش برگشت و دید که چشماش به حالت خماری باز شده. پاشو روی پای دیگش انداخت و انگشتشو لبه‌ی لیوانش چرخوند.
-چی می‌خوای بدونی؟
-همه چی
کمی مکث کرد و به جلو خم شد. توی چشمای تهیونگ زل زد.
-می‌دونی، چشمات منو یاد یکی میندازه...
-خوشگله؟
-چی؟
-چشام
-آره. چشاش خوشگل بودن.
تهیونگ با اینکه خودشو مخاطب قرار داده بود ولی جواب جونگکوک به کس دیگه‌ای بر می‌گشت.
-بودن؟
-دیگه نیستش. چشاش پیشم نیست. رفته.
شاید پسر روبه‌روش اونقدر مست بود که این حرفا رو به زبون می‌آورد وگرنه مطمئن بود پسر گستاخی که به تازگی شناخته، قطعا از گذشته‌ش پیش کسی حرف نمی‌زنه.
تهیونگ هم به جلو خم شد و صورتاشون مقابل هم قرار گرفت. نفس های داغ و تند پسر کوچیکتر رو حس می‌کرد.
-چرا رفته؟
-چون من اجازه نداشتم دوستش داشته باشم.
-مثل عشق ممنوعه؟
جونگکوک صاف نشست و کمی از نوشیدنیش مزه کرد.
-دقیقا. مثل عشق ممنوعه.
تهیونگ می‌تونست حدسایی بزنه. مشکلات خودشم میشه گفت همین بود. پس سعی کرد سوالشو با صدای آرومی بی پروا بپرسه.
-پسر بود؟
جونگکوک لبخند زد و چشماشو بست. تهیونگ خوب فهمیده بود. قطعا آدم باهوشی بود.
-اهوم
-می‌فهمم
تعجب کرد. یعنی اونم اجازشو نداشت. امکانش بود. چون در هر صورت اونم پرنسه و عضو خانواده‌ی سلطنتی. نمیتونه آبروی خاندانشو به خطر بندازه. خنده‌ی صداداری کرد و چشماشو بست. یعنی چقدر آدم توی این دنیا بودن که وضعیتشون این بود؟ چرا باید بین عشق تبعیض می‌ذاشتن؟ به نظر اون عشق یعنی احساس پاکی که از ته قلبت جوونه می‌زنه و شاخه‌هاش به سمت قلب معشوق میره و اونو نوازش می‌کنه.
-کسیو دوست داری؟
-من عاشق کسی نیستم. فقط از روی حسایی که وقتی مردا رو میبینم بهشون پیدا می‌کنم متوجه خود واقعیم شدم.
-چه حسایی؟
تهیونگ نگاهشو به چشمای خمار پسر روبه‌روش انداخت و بدون قطع نگاهش لیوانو به لبش نزدیک‌تر کرد.
-مثل الان
جونگکوک متوجه منظور تهیونگ نشد. شاید اونقدر مست بود که حواس کافی برای تحلیل حرفش نداشت. بلند خندید و سرشو به عقب تاب داد. تهیونگ نگاهشو به لب های از هم باز شده‌ی جونگکوک دوخت و از جاش بلند شد. به سمت پسر کوچیکتر رفت و رو به روش ایستاد. جونگکوک از پایین با چشم های مشکیش بهش خیره شده بود. تهیونگ کمی خم شد و چند سانتی صورت پسر متوقف شد. نیشخندی کنج لبش نشست.
-بهتره بری بخوابی معاون. زیادی مستی.
-بیخیال. من جنبه‌م بالاست.
-میدونم. ولی الان دیگه وقت خوابه. بهتره بری بخوابی
جونگکوک پاهاشو بازتر کرد و دستاشو بین پاهاش گذاشت.
-ولی من خوابم نم...
-جئون!
این کلمه رو بلند گفت که باعث شد پسر کوچیکتر جمع تر بشینه.
-من می‌رم. تو هم همین الان بخواب. تو فقط..
به سمت در رفت و دستگیره رو گرفت. همونطور که پشت کرده بود زیر لب گفت.
-زیادی مستی.
صداش به گوش جونگکوک رسید و خودشم می‌دونست حسابی مست کرده. صدای بسته شدن در اومد. تهیونگ رفته بود. به سمت تخت خواب رفت. پیرهن و شلوارشو درآورد و با تنها باکسری که پاش بود به زیر پتو خیز برداشت. تا سرش رو روی بالشت گذاشت به خواب عمیقی که پسر بزرگتر ازش درخواست کرده بود فرو رفت.
بعد از بیرون اومدن از اتاق نفس عمیقی کشید و دستشو تو موهاش فرو کرد. اون پسر بدون فکر بود و همین روی اعصابش بود. البته اینکه شناختی از تهیونگ نداشت هم بی تاثیر نبود. به سمت اتاقش حرکت کرد. حالا مطمئن شده بود دیپلمات بودنش باید یه ربطی به گذشته‌ش داشته باشه. چون به کسی مثل اون نمی‌خوره بخواد همچین شغلی رو انتخاب کنه. اینکه آدمای عاشق و کارهایی که برای عشق میکنن رو می‌دید براش عجیب بود. اون هیچوقت عاشق نشده بود که بفهمه درد کشیدن به خاطر جدایی یعنی چی. شاید باید خداروشکر می‌کرد که تاحالا به کسی دل نبسته بود. دیدن پسر کوچیکتر توی اون وضعیت باعث می‌شد از خدا بخواد هیچوقت به کسی دل نبنده.
.
.
.
-دوباره امتحان کن.
-این دفعه نوبت منه.
-بزار درست پرت کنه بعد.
جونگکوک به جان اشاره کرد تا کنار بایسته تا جیسو بتونه راحت تر دارت رو پرتاب کنه.
-بالاخره خورد!
جیسو با ذوق فریاد کشید و دستاشو تو هوا تکون داد. بالاخره دارتش به صفحه برخورد کرده بود. با اینکه به مرکز نخورده بود ولی همین که تونست روی صفحه بشینه، برای جیسو پیشرفت خوبی بود. جان دارت ها رو از روی زمین برداشت و به صورت حرفه‌ای، بیشتر اونها رو به هدف زد. لبخند غرورآمیزی زد و به صورت نمایشی تعظیم کرد.
-میدونم. من توی نشونه گیری بهترینم.
-مطمئنی؟ می‌خوای مسابقه بدیم؟
جونگکوک دست به سینه شد و نیشخند زد.
-اوه آقای جئون! مسابقه؟ بیخیال. مطمئنا قرار نیست از من ببری!
-بهتره امتحان کنیم.
جان شونه بالا انداخت و دارت ها رو دست جونگکوک داد. اولین پرتاب. دقیقا تو هدف خورد. چهره‌ی جان متعجب شد. دومین پرتاب. باز هم مرکز صفحه. جیسو خنده‌ی بی صدایی کرد. سومین پرتاب که باعث شد اولین دارتی که تو مرکز بود بیفته و دارت جدید تو صفحه فرو بره. اخمای جان توی هم رفت. جونگکوک لبخند شرارت آمیزی زد و نمایشی خاک های روی لباسشو تکوند.
-فکر نمی‌کردم اینقدر حرفه ای باشی.
-من به نشونه گیری علاقه دارم.
جان سر تکون داد و عنق به جونگکوک نگاهی انداخت. حالا که باخته بود حس می‌کرد غرورش پیش جیسو و مکی خورد شده.
-خیله خب، خیله خب. حالا انقدر از خودتون تعریف نکنین. بیاین بریم داخل. فکر کنم وقت نهاره.
با حرف مکی همگی سر تکون دادن و به داخل کاخ حرکت کردن. موقع نهار هم خبری از تهیونگ نبود. جونگکوک نمی‌دونست چرا نیست چون از دیشب که همو دیدن دیگه خبری ازش نبود. حتی برای صبحانه هم نیومده بود. بی صدا غذاشون که سوفله قارچ بود رو خوردن و به سمت اتاق هاشون رفتن. جونگکوک حس می‌کرد می‌خواد بیشتر کاخ رو کنکاش کنه. به راهروی سمت چپ پیچید و اطراف رو نگاه کرد. قاب عکس خانوادگی بزرگی رو روی دیوار دید. عکس پادشاه و ملکه و تهیونگ و یه دختر بچه بود. دقیق تر که نگاه کرد متوجه شد همون دختربچه‌ای بود که پیانو می‌زد. حالا متوجه شد چرا حواس تهیونگ بهش بود چون اون خواهرش بود. به راهش ادامه داد. یک در مشکی رنگ انتهای سالن نیمه باز بود. جلوتر رفت و به داخلش نگاهی انداخت. یه کتابخونه‌ی بزرگ بود. انواع کتاب‌های قدیمی و جدید توی قفسه ها دیده می‌شد.
-مثل اینکه عادتت شده معاون!
جونگکوک سریع چرخید و به پشت سر نگاه کرد. تهیونگ با یک کتاب که توی دستش بود روبه روش ایستاده بود. فاصله‌ی خیلی کمی داشتن. طوری که نفسای تهیونگ توی صورتش خالی می‌شد. خودشو عقب کشید و تک سرفه‌ای کرد.
-این دفعه در باز بود
تهیونگ چیزی نگفت و داخل کتابخونه رفت. جونگکوک هم به آرومی پشت سرش داخل رفت. تهیونگ رو دید که کتاب توی دستش رو داخل یکی از قفسه ها میذاره. بوی خاک و کاغذ کهنه کل فضا رو گرفته بود. صدای چوب وقتی روی زمین قدم بر می‌داشتن سکوت فضا رو می‌شکست.
-چرا اینجایی؟
-فقط خواستم یه قدمی بزنم.
تهیونگ نگاهی به پسر انداخت. دستشو توی جیبش برد و گوشیشو درآورد. مثل اینکه پیامکی بنویسه شروع به تایپ کرد. بعد از اینکه تموم شد رو به پسر برگشت.
-می‌خوای امشب بریم یه جایی؟ شاید بتونی یکم تفریح کنی.
جونگکوک تعجب کرد. مثلا کجا؟ توی ذهنش از خودش پرسید.
-مشکلی نیست.
-پس ساعت ۱۰ جلوی فواره‌ی الهه توی باغ باش.
جونگکوک سر تکون داد و به سمت یکی از کتابا برگشت تا عنوان روشو بخونه.
-جئون!
دوباره به سمت تهیونگ برگشت و به چشم‌هاش نگاه کرد.
-فقط درموردش به کسی نگو. بدون بادیگاردا میریم.
بدون بادیگارد؟ مثل کارایی که خودش توی سئول انجام می‌داد. ولی اون یه پرنس بود. فکر نمی‌کرد تهیونگ هم از این سرپیچی ها بلد باشه. چیزای زیادی بود که درمورد هم نمی‌دونستن. شاید یه اتفاق ساده می‌تونست اون ها رو به هم نزدیک تر کنه. امشب اون اتفاق می‌افتاد.

Espoir (vkook)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang