Season2 Part7

132 28 1
                                    

زمانی تظاهر به قوی بودن کردم که در شکسته‌ترین حالتم بودم. رز سفید من؛ پژمردگیت قلبم را به فریادی دردناک وا می‌دارد.





صدای بوقی که از توی آشپزخونه میومد باعث شد چنگی به بالشت بزنه و چشماشو از کلافگی روی هم فشار بده. فورا از روی تخت بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت. صدای بوق چایی ساز بود. خاموشش کرد و دستشو لای موهاش فرو برد تا از جلوی صورتش کنارشون بزنه.
هنوز موقعیتشو یادش نمیومد ولی با کمی فکر کردن فهمید که دیشب چه اتفاقی افتاده. فورا داخل پذیرایی رفت و چشماشو سرتاسر سالن چرخوند. هیچکس اونجا نبود.
میز و کاناپه تمیز شده بود و تمام آت و آشغالا جمع شده بود. دوباره نگاهی به آشپزخونه انداخت که فهمید آشپزخونه هم تمیز شده. دستاشو توی جیب شلوارکش فرو برد و نفس عمیقی کشید.
قصد تهیونگ از این کاراشو نمی‌فهمید. واقعا نمی‌فهمید چرا خودشو بهش نزدیک میکنه و بعد زهرشو میریزه. البته جالب‌تر این بود که دیشب بعد از حمله‌ای که داشت تهیونگ بهش رسیدگی کرد و علاوه بر اون خونه‌شم مرتب کرد.
به سمت اتاق خواب رفت و تلفنش رو برداشت. دیگه نمی‌تونست تحمل کنه. باید با تهیونگ صحبت می‌کرد و قصدشو می‌فهمید. شروع به تایپ کرد.
"باید ببینمت، همین امروز."
پیامکشو نوشت و ارسال رو زد. واقعا نمی‌فهمید که توی ذهن لعنتیش چی می‌گذره و چرا انقدر ضد و نقیض رفتار می‌کنه اما می‌دونست که این برای اعصابش اصلا خوب نبود. مخصوصا با داروهایی که مصرف می‌کرد و جلسات تراپی‌ای که زمان زیادی از تموم شدنشون نمی‌گذشت.
گوشی رو روی تخت پرت کرد و خواست از اتاق خارج شه که همون لحظه تلفنش زنگ خورد.
نگاهشو به صفحه دوخت و اخم شدیدی کرد. تلفن رو قطع کرد و پیامش رو تایپ کرد.
"اگه می‌خواستم باهات صحبت کنم، بهت زنگ میزدم. چیکار داری؟"
طولی نکشید که تهیونگ جوابشو داد.
"برام مهم نیست چی می‌خوای. ساعت ۱۲ برای نهار بیا لوکیشنی که میفرستم."
دندوناشو از روی عصبانیت روی هم فشار داد و گوشیشو محکم روی تخت پرت کرد. اون پسر اومده بود تا فرشته‌ی عذابش باشه؛ قلبشو به بازی بگیره و مثل یه عروسک کنترلش کنه.
نمی‌خواست، در واقع نمی‌تونست براش گذشته رو تعریف کنه. نمی‌تونست بهش بگه به خاطر اینکه آسیب نبینه زیر قولش زده و رهاش کرده. اون بهش قول داده بود که به خاطر پدرش هیچوقت مثل گذشته شکست نخوره و همیشه کنار هم باشن و از پس مسائل بر بیان اما جونگکوک نمی‌خواست تهیونگ رو وارد این بازی کنه.
می‌دونست پدرش چقدر میتونه کثیف باشه و با کوچیکترین حرکتی رابطه‌ی تازه شکل گرفته‌شونو جهنم کنه. پس تصمیم گرفت ترکش کنه و خودش جهنم رو بسازه. ترجیح داد که قلبِ معشوقشو بشکنه ولی نذاره پدرش بازی جدیدی رو شروع کنه.
حالا اون برگشته و جونگکوک نمیدونه تو ذهنش چی می‌گذره. نه میتونه گذشته رو براش تعریف کنه و از حماقتاش بگه و نه میتونه این روند رو ادامه بده.
نگاهشو به ساعت روی دیوار انداخت. هنوز صبح زود بود و برای کارهای سازمان وقت داشت. فورا تیشرتشو با یه هودی عوض کرد و شلوار زاپ دارشو پوشید. کلاه کپشو برداشت و از خونه خارج شد.
تصمیم گرفت کمی از شهر فاصله بگیره تا بتونه ذهنشو برای ملاقاتش آروم کنه. دستشو برای تاکسی تکون داد و سوار ماشین زردش شد. راننده ازش آدرس رو پرسید و بعد بدون هیچ حرفی به رانندگیش ادامه داد و جونگکوک ازش ممنون بود که طی مسیر باهاش صحبت نکرده بود.
وقتی به مقصد رسید تونست بوی دریا رو حس کنه. چشماشو روی هم فشار داد و لبشو داخل دهنش فرو برد. دلش می‌خواست تا ابد همونجا بمونه. با اقیانوس حرف بزنه و بگه که چقدر شبیهشه. درست مثل اقیانوس تنها و بی کس بود. آدمای اطرافش میومدن، مدتی کنارش می‌موندن و در نهایت می‌رفتن.
بزاقشو قورت داد و به اون پهنه‌ی وسیع خیره شد. یعنی کسی پیدا می‌شد که مثل ساحل، اقیانوس تنش رو در آغوش بگیره؟ کسی پیدا می‌شد که همیشه همراهش باشه؟ قلبش از این حجم از افکار به درد اومد.
همیشه می‌گن باید منتظر اتفاقات خوب بمونیم چون بالاخره یه روزی سراغ ما هم میان؛ اما چرا هر اتفاق خوبی از جونگکوک، کیلومترها فاصله داشت؟ چرا هر چقدر که صبر می‌کرد زندگیش درست نمی‌شد؟
روی شن ها نشت و زانوهاشو جمع کرد. کلاهشو از روی سرش برداشت که باد به موهاش برخورد کرد و اونا رو پریشون کرد.
چشماشو ریز کرد و به روبه‌رو خیره شد. آدمیزاد بالاخره به جایی کم میاره و اون نقطه برای جونگکوک، چندان دور نبود.
.
.
.

Espoir (vkook)Место, где живут истории. Откройте их для себя