Season2 part3

229 37 8
                                    

گمان می‌کردم ملاقات دوباره‌مان چیزی فراتر از احساس لذت را داشته باشد؛ اما تنها چیزی که حس کردم، درد بود و درد.





شاید اگه توی زندگی آدم کسایی وجود داشته باشن که بشه بهشون پناه برد، دردا قابل تحمل تر بشن. دردایی که تا عمق روحت رو لمس کردن و در حال تخریب نهاییِ وجودتن.
جونگکوک کسی رو نداشت که درداشو باهاش تقسیم کنه. حتی کسیو نداشت که باهاش از حسی که داره حرف بزنه.
انگشتای کشیده‌ش رو توی جیب هودیش سر داد و شونه‌هاشو بالا انداخت. برعکس تموم آدمایی که برای رسیدگی به گرفتاری‌هاشون عجله داشتن، پسر آهسته قدم بر می‌داشت.
از پل بزرگ گذشت تا به ساحل برسه و اون حجم چشم نواز آب رو ببینه. وقتی بوی نم شن‌ها به مشامش رسید چشماشو بست و دم عمیقی گرفت. آروم پلک‌هاشو از هم فاصله داد و به دریای روبه‌روش خیره شد.
می‌تونست توی یک کلمه اون لذت وصف نشدنی رو توصیف کنه. آرامش!
عجیب دلش می‌خواست چشماشو ببنده و برای همیشه به اون حجم از آرامش بپیونده.
آهسته و طوری که مطمئن بشه کفش‌هاش توی شن‌ها فرو میرن، به سمت آب حرکت کرد. با برخورد آب به نوک کفش‌هاش سرجاش ایستاد.
نگاهشو به نقطه‌ی نامعلومی از اون حجم بی‌پایان رسوند و لب‌هاشو داخل دهنش فرو برد. اگه اونجا غرق میشد چه اتفاقی میفتاد؟ کسی دنبالش می‌گشت؟ کسی‌رو داشت که نبودش رو حس کنه؟ جواب این سوالا رو می‌دونست.
نفسشو با وقفه بیرون فرستاد و نگاهشو به ساحل پشتش دوخت. افراد زیادی اونجا نبودن و ساحل تقریبا خلوت بود. سمت یکی از سنگ‌های بزرگ رفت و روش نشست. کلاه نقاب‌دارشو جلوتر کشید تا صورتش از تابش خورشید اذیت نشه.
کف دست‌هاشو توی هم قلاب کرد و داشت با چشم‌هاش اطراف رو نگاه می‌کرد که دسته‌ کلیدی روی زمین دید. اون رو برداشت و نگاه دقیق‌تری کرد. چند تا کلید که یه فندک کوچیک هم از حلقه‌ش آویزون بود.
فندک رو لای انگشت های کشیده‌ش گرفت و بررسیش کرد. ظریف و کوچیک بود اما در عین حال فلز سنگینی داشت.
بیخیال شد و دسته کلید رو کنارش روی سنگ گذاشت که صدای شخصی بالای سرش شنیده شد.
-هی آقا... شما یه دسته کلید این اطراف... ندیدین.
پسر جوونی بود که از دویدن به نفس زدن افتاده بود. دستشو روی زانوهاش گذاشت و سرشو بالا گرفت و منتظر جواب جونگکوک شد.
پسر نگاهی به اون غریبه کرد. موهای خرمایی و چشمای عسلی داشت. کلید رو از کنارش برداشت و به سمت پسر گرفت.
-اینو میگی؟
پسر چشماش برق زد و دستشو جلو برد و اون رو برداشت.
-وای نمی‌دونین چقدر استرسی شدم. خیلی ممنونم.
پسر تعظیم کوتاهی کرد که جونگکوک تونست بوی سیگار رو ازش تشخیص بده. عجیب دلش هوای سیگار کرده بود.
نگاهشو به چشمای پسر دوخت و لب هاشو از هم فاصله داد.
-سیگار میکشی؟
پسر که متعجب شده بود، دسته‌کلیدش رو توی جیبش گذاشت و لبخند مصنوعی‌ای زد.
-آرومم میکنه.
آب دهانشو قورت داد و نگاهشو به دریا دوخت. زیر لب زمزمه کرد.
-همینطوره.
پسر تلخندی زد و ناگهان انگار که چیزی یادش اومده باشه سریع دستشو توی جیب شلوارش برد و پاکت سیگاری بیرون کشید. جلوی جونگکوک گرفت و با لحن محترمانه‌ای گفت.
-می‌خواین باهم بکشیم؟
جونگکوک سرشو چرخوند و به بسته‌ی توی دستش خیره شد. نگاه کوتاهی به پسر کرد و بعد یه نخ از توی پاکت بیرون کشید. پسر سریعا فندک رو از توی جیبش خارج کرد و به دست جونگکوک داد.
با روشن شدن سیگارش پک عمیقی زد و اولین دودش رو توی گلو ریه‌هاش نگه‌داشت طوری که سوزش خفیفی رو حس کرد. به آهستگی دود رو از گوشه‌ی لبش بیرون فرستاد و کف کفشش رو روی شن‌ها کشید.
پسر غریبه‌ هم سیگاری برای خودش روشن کرد و با ملایمت دودش رو بیرون فرستاد. به نیم‌رخ جونگکوک خیره شد. شکستگی ابروش، کدر بودن چشمای سیاهش و گودی زیر چشم‌هاش خبر از غمی پنهان داشتن.
آهسته روی سنگ کنار جونگکوک نشست و با صدای ضعیفی گفت.
-درد میکنه؟
جونگکوک متعجب به چهره‌ی پسر خیره شد. ابروهاش بالا پرید.
-چی؟
بزاقشو قورت داد.
-غم هات. تو چشماتن. میتونم ببینمشون.
پسر می‌تونست قسم بخورده که اون لحظه لرزش نامحسوس مردمک چشمای جونگکوک رو دید.
پوزخندی زد و کام دیگه‌ای از سیگارش گرفت.
-مزخرفه.
-ولی چشم‌ها دروغ نمیگن.
بزاقشو قورت داد و دوباره به دریا خیره شد. شاید حق با اون پسر بود اما دلش‌ نمی‌خواست اعتراف کنه که آسیب دیدگیش قابل تشخیصه. البته شاید اون پسر فقط زرنگ بود که همچین چیزی رو فهمیده بود.
-گاهی تموم بدن تلاش میکنن یه دروغ گنده سرهم کنن اما چشما حقیقت رو فریاد میزنن.
اون پسر زیادی عاقل بود یا فقط جونگکوک از حرف زدنش لذت می‌برد؟ شایدم هردوتاش.
جونگکوک که به آخر سیگارش رسیده بود، کام آخر رو گرفت و سیگار رو روی شن ها انداخت. همونطوری که دودشو بیرون می‌فرستاد، اخم ریزی کرد و با کفشش سیگار رو خاموش کرد.
-خودت چی؟ برای چی می‌خوای با اینا آروم شی؟
نگاه پسر غمگین شد. سیگار دیگه‌ای از پاکت درآورد و به جونگکوک داد.
-به تازگی متوجه شدم خواهر ۱۰ ساله‌م سرطان گرفته. احتمال درمانش زیاد نیست.
بعد از حرفش مثل جونگکوک، نگاهشو به دریا داد و سیگار دیگه‌ای برای خودش روشن کرد.
جونگکوک از اون حرف ناراحت شد. سرطان براش کلمه‌ی آزاردهنده‌ای بود و می‌دونست که الان اون غریبه چه حسی رو تجربه میکنه. وقتی مادر خودش رو به خاطر همین موضوع از دست داد، بچه‌ی دبیرستانی بود و حالا بیشتر از ۶ سال از اون سال‌ها میگذره.
-البته هنوزم مطمئنم همه‌چی درست میشه.
پسر غریبه دروغ گفت و خودشم می‌دونست. اما می‌خواست به خودش بقبولونه که قرار نیست اتفاقی برای خواهر کوچیکش بیفته و دوباره به آغوشش بر می‌گرده.
جونگکوک پلک آرومی زد و چشماشو از دود ریز کرد.
-هر چیزی توی این دنیا ممکنه.
پک سریعی به سیگارش زد و اون رو روی شن‌ها پرت کرد. از روی سنگ بلند شد و بعد از خاموش کردن سیگار با کفش‌هاش، به اون غریبه خیره شد. لب هاشو فاصله داد و با صدای آرومی گفت.
-به خاطر قلب خواهرت سیگار نکش. دلت نمی‌خواد که بعد از خوب شدنش، اون نگران سرطان تو باشه دیگه؛ نه؟
پسر نگاهشو به سیگار توی دستش داد و بعد دوباره به جونگکوک نگاه کرد که داشت کلاهشو روی سرش جابه‌جا می‌کرد.
-سعی می‌کنم.
جونگکوک چیزی نگفت و بدون نگاه کردن به اون پسر به سمت پلی که ازش اومده بود حرکت کرد. اون ساحل دلنشین بود و نمی‌تونست منکر این بشه که سیگاری که کشید لذتشو چند برابر کرد.
سنگین پلک زد و دوباره دست‌هاشو توی هودی نازکش فرو برد.
.
.
.

Espoir (vkook)Место, где живут истории. Откройте их для себя