دوباره قلبهایمان یکی شد و گوش سپردم به صدای ضربانی که دلیل نفس کشیدنم خواهد بود....
-همینجا نگهدار. میخوام قدم بزنم.
نگاهشو از پنجره بیرون فرستاد و با توقف ماشین، بادیگارد در رو براش باز کرد. از ماشین پیاده شد و باد سرد پاییزی رو حس کرد. کتشو بیشتر دور خودش پیچید و قبل از اینکه شروع به راه رفتن بکنه رو به بادیگاردهاش کرد و گفت.
-زیاد نزدیکم نشین. میخوام تنها باشم.
بادیگاردها تعظیمی بهش کردن و تهیونگ شروع کرد به قدم زدن توی پارکی که تقریبا کسی داخلش نبود.
حرفای اون مرد توی سرش اکو میشد و نمیتونست از فکر کردن بهشون دست برداره. دستاشو توی جیب کتش فرستاد و سرعت قدمهاشو کمتر کرد.
به صندلی چوبی رسید و روش نشست. سرشو بین دستاش گرفت و فکر کرد. فکر کرد به حرفایی که شنیده بود و روانشو بهم ریخته بود.
وقتی به عمق ماجرا فکر کرد، فریاد بلندی زد و فوراً از روی صندلی بلند شد. دستی به چونهش کشید و دست دیگهشو به کمرش تکیه داد.
روی یک دایرهی فرضی در حال قدم زدن بود. حرفایی که اون مرد بهش زده بود، روانشو درگیر کرده بود. شاید نباید اون حرفا رو میشنید اما مگه این همون چیزی نبود که همیشه منتظرش بود. پس چرا الان که فهمیده بود انقدر حس بدی داشت؟
نفسشو صدادار بیرون فرستاد و به اطراف پارک نگاهی انداخت. درختایی که خیلی از برگهاشون ریخته بودن و تعدادی هم که هنوز روی شاخه مونده بودن، رنگ عوض کرده بودن. حیوونایی که به خاطر سرما لابهلای درختها و بوتهها در حال جمع آوری غذا بودن.
دستی لابهلای موهاش کشید و دوباره روی صندلی نشست. آرنجشو روی زانوهاش گذاشت و زیر لب با خودش صحبت کرد.
-لعنت بهت. لعنت بهت.
چشماشو بست و روی هم فشار داد. بلند فریاد زد.
-ازت متنفرم.
اولین قطرهی اشک روی صورتش جاری شد و کمکم صدای هق هقش توی فضا پیچید. نمیفهمید چرا این اتفاقا افتاد اونم درست زمانی که طعم خوشبختی رو چشیده بود.
فوراً به خودش اومد و اشکهاشو از روی گونهش پاک کرد و زیر لب گفت.
-باید باهاش صحبت کنم.
گوشیش رو از جیب کتش خارج کرد و شمارهی جونگکوک رو پیدا کرد و دکمهی تماس رو زد. صدای بوق توی گوشیش میپیچید و تپش قلبشو بیشتر میکرد.
-الو.
سعی کرد صداش که از گریه و بغض گرفته بود رو صاف کنه اما موفق نبود.
-باید ببینمت جونگکوک.
چند ثانیه صدایی از پشت خط نیومد و بعد پسر کوچیکتر شروع به حرف زدن کرد.
-گریه کردی؟
تهیونگ چشماشو بست و دست آزادشو توی موهاش فرو برد.
-مهم نیست. بهم بگو وقت داری؟
-تا یه ساعت دیگه کارم تموم میشه. باید کسیو ببینم. بعدش میام پیشت.
تهیونگ دماغشو بالا کشید و لب زد.
-باشه منتظرم.
تماس رو قطع کرد و از روی صندلی بلند شد. قدم هاشو به سمت ماشین تند کرد تا به سمت هتل بره. باید ذهنشو برای یه بحث طولانی آماده میکرد.
.
.
.
![](https://img.wattpad.com/cover/348657994-288-k153407.jpg)
ВЫ ЧИТАЕТЕ
Espoir (vkook)
Фанфик•Name: Espoir •Couple: Vkook •Genre: Drama, Angst, Romance, Royal, Smut •Written by: Yashil •Summary: جونگکوک پسر رئیس جمهور کره، به خاطر سیاست پدرش، نمیتونه به همجنس خودش گرایش داشته باشه. جونگکوک گذشتهی تلخی سر نبایدهای زندگیش داره. پدرش این مو...