Part 13

330 72 9
                                    

در بهشتم دنبالت می‌گشتم ولی تو را در جهنمی گناه آلود پیدایت کردم. چه بر سرت آمد زخم دردناکم؟





زبونش نمی‌چرخید. با تعجب بهش خیره شده بود. اون اینجا چیکار میکرد؟ همونطور که با تعجب بهش زل زده بود اخم ریزی کرد و یه قدم جلوتر اومد که حال بد پسر رو دید و همون لحظه پسر دیگه‌ای دستشو زیر بازوهاش گذاشت. سعی کرد لکنتشو کنترل کنه.
-تو اینجا چیکار میکنی؟
جونگکوک سعی کرد نفس عمیقی بکشه تا قدرت تکلمش برگرده. تهیونگ هنوزم متوجه چیزی نمی‌شد. با اخم به مرد غریبه‌ای که باعث حال پسر کوچکیتر شده بود نگاه کرد. جونگکوک دستشو از زیر بازوهای پسر بزرگتر آزاد کرد و جلوتر رفت. ریزش اشک سوزناکش رو روی گونه‌هاش حس می‌کرد. به چشمای جیمین زل زد و خنده‌ی هیستریک واری کرد که توی کل سالن پیچید. تقریبا همه بهشون زل زدن. بادیگاردای‌ جیمین و تهیونگ دورشون جمع شده بودن و تهیونگ که از هیچی خبردار نبود، نمی‌تونست هیچ حرکتی انجام بده.
خنده‌ی جونگکوک متوقف شد و جاشو به اخم بزرگی داد.
-من اینجا چیکار میکنم؟! خودت اینجا چیکار میکنی؟
اخمای جیمین پررنگ تر شد و کلافه نگاهشو از پسر دزدید.
-به من نگاه کن. میدونی چند وقته ترکم کردی؟
با فریاد بلندی که باعث شد صورتای همه جمع بشه ادامه داد.
-و بعد ۸ ماه کجا میبینمت؟ تو این خراب شده!
به صورت پسر عصبانی روبه‌روش نگاه کرد.
-کوک تو نباید اینجا باشی.
چشماشو بست و بلند خندید.
-بعد ۸ ماه اومدی و این حرفو بهم میزنی؟ تو دیگه چجور آدمی هستی؟
دوباره توی چشماش اشک جمع شد و نفس‌هاش کشدار شد.
-اصلا کجا بودی این همه مدت؟ می‌دونی اگه به خاطر تهدیدای اون عوضی نبود دنبالت می‌گشتم؟ ولی آخرش چی نصیبم شد؟ این همه مدت کجا بودی.
فریاد بلندی زد که تهیونگ جلوتر اومد و کنارش ایستاد.
-چرا ترکم کردی لعنتی؟
اشک‌هاش بی مهابا می‌ریختن و دوباره چشم‌هاش پر می‌شد و جاشونو اشک‌های تازه تری می‌گرفت. حس می‌کرد تمام این مدت بازیچه بوده. فکر می‌کرد اگه بعد مدت‌ها بتونه پسر رو ببینه، دلتنگیشون رو رفع میکنن ولی الان طوری حرف می‌زد که مطمئن بود جیمین هیچوقت دنبالش نگشته.
جیمین کلافه بود و نمی‌تونست هیچ حرفی بزنه. همه چیز خراب شده بود و اگه اتفاقات اینجا به گوش جئون می‌رسید نه تنها خودش بلکه جونگکوک هم نمی‌تونست ازش قِسر در بره. به سمت پسر برگشت و دستاشو دور بازوهاش گذاشت.
-کوک. همه چیو برات توضیح میدم فقط تو الان نباید اینجا باشی.
با عصبانیت دستای پسر رو از بازوهاش جدا کرد.
-الان چیزی که مهمه فقط همینه؟
-کوک تو هیچی نمیدونی.
-نه! این تویی که هیچی نمیدونی.
یه قدم ازش فاصله گرفت که دست تهیونگ رو روی کمرش حس کرد. تهیونگ متوجه قضایا شد. حالا فهمید اون پسر غریبه کیه.
-هیچ میدونی وقتی رفتی چه بلایی سرم اومد؟ میدونی چه کابوسایی دیدم؟ اصلا میفهمی که وقتی نمی‌تونستم به خاطر تهدیدای اون عوضی دنبالت بگردم چه حالی شدم؟ اونم درحالی که حتی نمی‌دونستم دلیل رفتنت.
سرشو کج کرد و بهش خیره شد. نگاهش پر از حرف بود. حرفایی از جنس درد. از جنس تنهایی. در نبود اون پسر خودش رو گم کرد و طول کشید تا بتونه وجودشو پیدا کنه.
دستاش رو بالا آورد تا کنی پسر کوچیکتر رو آروم کنه.
-کوک. همه چیو برات توضیح میدم فقط بیا از اینجا بریم.
-نمی‌خوام صداتو بشنوم.
در حالی که به کفشاش زل زده بود با صدای آرومی گفت.
-کوک...
-گفتم نمی‌خوام صداتو بشنوم.
بدون نگاه کردن بهش فریاد زد که دست تهیونگ روی کمرش فشاری وارد کرد.
-جونگکوک. بیا بریم.
این صدای تهیونگ بود که باعث شد ریزش اشکاش شدت بگیره. تهیونگ با نگاه برزخی به جیمین زل زده بود. کمر پسر رو به جلو هل داد و از اونجا خارج شدن. در حال قدم زدن توی راهرو بودن که نفس‌های پسر کوچیکتر سنگین شد. حس می‌کرد دستی دور گلوش رو فشار میده. مزه‌ی تلخی رو زیر زبونش حس می‌کرد. چشماش لحظه به لحظه سنگین تر میشد و از قدم زدن دست کشید. همونطور که سعی می‌کرد نفس عمیقی بکشه، کل بدنش منقبض شد و لرزید. چشماش سیاهی رفت و روی زمین افتاد. تهیونگ سریع خودشو بهش رسوند.
-جونگکوک.
چند ضربه‌ی آروم توی صورتش زد ولی پسر کوچیکتر همچنان می‌لرزید. انگار که روحش، بین جسمش و هوا گیر کرده بود.
-جونگکوک!
فریاد زد و ضربه‌ی محکم‌تری کوبید. صداش به گوش جیمین رسید و به سمتشون دوید. با دیدن جونگکوک توی اون وضعیت بلند صداش زد.
-کوک! چه خبر شده؟
جلوتر اومد تا جونگکوک رو بغل کنه که تهیونگ اجازشو نداد و سر پسر رو بیشتر به سینه‌ش فشرد. روشو به سمت یکی از بادگیارداش کرد و فریاد زد.
-سریع ماشین رو بیارین جلوی در.
-باید زنگ بزنیم آمبولانس.
سعی کرد به جونگکوک نزدیک تر شه که تهیونگ دندوناشو روی هم سایید و غرید.
-از اینجا گمشو عوضی.
دوتا از بادیگاردای تهیونگ به سمتش اومدن و بین جیمین و تهیونگ ایستادن. جیمین لب پایینشو داخل دهنش فرو برد. پسر بزرگتر از زیر کمر و زانوهای جونگکوک گرفت و بلندش کرد. به سمت طبقه‌ی پایین قدم‌هاشو تند کرد.
هر لحظه صورت جونگکوک رو چک می‌کرد و با چشم‌های محکم فشرده شده‌ی پسر مواجه می‌شد.
به سمت ماشینش که جلوی ورودی بود دوید و جونگکوک رو روی صندلی گذاشت.
بدن پسر هنوزم در حال لرزیدن بود و چشم‌هاشو روی هم فشار می‌داد. می‌تونست قطرات ریز اشکی که از گوشه‌ی چشمش جاری میشن رو ببینه.
-هیش. چیزی نیست. من اینجام جونگکوک.
دستشو روی دست چپ مشت شده‌ی پسر گذاشت و سرعت ماشین رو بیشتر کرد. همونطور که با سرعت به مقصدش می‌رفت با موبایلش تماسی رو وصل کرد.
-کوین. همین الان بیا به آپارتمان.
-...
-گفتم عجله کن.
فریاد زد و تماس رو قطع کرد. دستشو محکم روی فرمون کوبید و جونگکوک رو چک کرد. فشار روی پلک‌هاش برداشته شده بود ولی هنوزم می‌لرزید.
وقتی به آپارتمان مورد نظر رسیدن، توی اولین جای پارک متوقف شد. سریع از ماشین پیاده شد و به سمت پسر رفت. بلندش کرد و بعد از گذشتن از ورودی به سمت آسانسور رفت. اون لحظه تنها چیزی که روی روانش بازی می‌کرد زمان بود. انگشتشو محکم روی دکمه‌ی آسانسور کوبید و با کلافگی منتظر موند. با باز شدن در آسانسور طبقه‌ی موردنظر رو فشار داد و به سمت واحدش پا تند کرد. زنگ در رو فشرد که کوین رو پشت در دید. کوین با دیدنش متعجب شد و خواست حرفی بزنه که ازش صرف نظر کرد. به سمت تخت دوید و پسر رو روش گذاشت.
-زود باش. یکاری کن.
مرد نزدیک پسر اومد و نبض و تنفسشو چک کرد. از توی کیفش سرمی رو درآورد و همونطور که بهش تزریق می‌کرد سوالشو پرسید.
-چه اتفاقی براش افتاده؟
-شوک بزرگی بهش وارد شد. بعدش یهو اینطوری شد.
تهیونگ کلافه دست به سینه بهشون خیره شده بود.
-بعد از وارد کردن سوزنی توی سرم به سمت تهیونگ برگشت.
-حمله‌ی عصبی بدخیم.
چشماشو بست و آه بلندی کشید. چند قدم اتاق رو طی کرد و کلافه موهاشو بهم ریخت.
-به احتمال زیاد سابقه‌ی همچین حمله هایی رو داره چون بدنش مقاومت نشون داده. مطمئنا به همچین حالاتی عادت داره.
تهیونگ ایستاد. دست‌هاشو مشت کرد و به زمین جلوی پاش خیره شد. یعنی جونگکوک قبلا هم اینطوری شده بود؟ با فکر کردن بهش فقط وجودش آتیش می‌گرفت. حس می‌کرد مغزش پر از دود غلیظی شده که راه خروجی براش پیدا نمیشه. همش تقصیر اون پسر عوضی بود؛ نه؟ باید پیداش می‌کرد و کاری می‌کرد که تاوان تموم زجر کشیدنای جونگکوکو پس بده.
-کِی بهوش میاد؟
-فعلا بهش آرام بخش زدم تا اعصابش آروم بشه. احتمالا فردا بیدار شه.
سر تکون داد و به چهره‌ی پسر خیره شد. سرشو جلو برد و روی خط اشکی که روی گونه‌ش بود بوسه‌ای زد. دیگه‌نمی‌ذاشت همچین اتفاقی بیفته. نه تا وقتی که زنده بود. تا این لحظه، پسرش درداشو به تنهایی به دوش کشیده بود و کمرش زیر بار درداش خم شده بود. اما از این به بعد دیگه نمی‌ذاشت آسیبی ببینه؛ به هر قیمتی که شده.
.
.
.

Espoir (vkook)Where stories live. Discover now