آنگاه که نگاهمان دوباره درهم گره خورد، تمامیِ درد های گذشته برایم تداعی شد. نگاهم در نگاهت گره خورد و در سیاهی چشمانت دست و پا زدم. کِی میتوانم تو را از یاد ببرم درد زیبای من؟...
تا رسیدن به کاخ، تهیونگ با حالت عصبی تموم موضوعات رو برای پسر توضیح داد. جونگکوک به اندازهی پسر بزرگتر نمیدونست که این موضوع چقدر عجیبه ولی ته دلش حس میکرد یه جای کار میلنگه. با این حال تموم راه سعی کرد به تهیونگ بگه که قرار نیست مشکلی پیش بیاد و احتمالا فقط میخواد رقیبشو ببینه. اما تهیونگ میدونست که هیچ بازیکنی برای همیچن اهداف بی منطقی، هویتشو افشا نمیکنه مگه اینکه هدفی بزرگتر و ترسناکتر داشته باشه.
با رسیدن به کاخ، مثل شرایط دفعات پیش از دیوار پشتی کاخ وارد شدن. جونگکوک هیچوقت نفهمید که پسر بزرگتر وقتی ماشین رو همونجا رها میکنه، چه اتفاقی براش میفته. این روحیه کنجکاوش بود که مجبورش کرد سوالشو بپرسه.
-تهیونگ، این جور مواقع ماشین چی میشه؟
تهیونگ همونطور که وضعیت رو چک میکرد تا نگهبانی اون اطراف نباشه، شاخهی یکی از درختها رو کنار زد و به پسر کوچیکتر اشاره کرد تا رد شه.
-یه نفر میاد و میبرتش.
جونگکوک با به یاد آوردن موتور خودش خندهی ریزی کرد. تهیونگ مشکوکانه بهش خیره شد.
-چرا میخندی؟
همونطور که مراقب بود لباسش به شاخه ها گیر نکنه سعی کرد خندهی ریزش رو کنترل کنه.
-چیزی نیست.
ابرویی بالا انداخت و بالاخره وارد کاخ شدن. پاشو به سمت پله ها تند کرد و بدون نگاه کردن به پسر کوچیکتر ادامه داد.
-بهتره لباسامونو عوض کنیم و برای صبحونه بیایم.
جونگکوک سر تکون و پشت سرش از پله ها بالا رفت. هر کدومشون وارد اتاق های خودشون شدن و بعد از عوض کردن لباسهاشون به سمت سالن صبحونه رفتن. همراهای جونگکوک پشت میز بودن و طبق معمول جان مشغول خالی بستن بود. با دیدن اون دونفر سلامی کردن و جان ادامه داد.
-بعدش چند دقیقه تو حالت تک چرخ بودم و موتور رو یه دسته میروندم. همه دهنشون باز مونده بود.
جونگکوک پوزخند صداداری زد که تقریبا توجه همه رو جلب کرد. متوجه نگاه خیرهی بقیه شد پس سرشو بالا گرفت.
-آم.. خب میدونی؛ یه دسته تک چرخ زدن کار آسونی نیست جان.
جان یکی از ابروهاشو بالا انداخت. دستهاشو زیر چونهش برد و قلاب کرد. با حالت مرموزی گفت.
-درسته؛ ولی تو از کجا میدونی جونگکوک؟
قهوه توی دهن جونگکوک پرید و میخواست سرفه کنه اما برای طبیعی جلوه دادن شرایط جلوی سرفهش رو گرفت که باعث شد توی چشماش اشک جمع بشه. سریع دستمالی از روی میز برداشت و همونطور که دور دهنشو تمیز میکرد، نامحسوس گوشهی چشمش کشید تا از چکیدن اشکهاش جلوگیری کنه. سعی کرد خودشو خونسرد نشون بده.
-یکی از دوستام موتورسواره. درموردش بهم گفته بود.
با تیکه سوسیسی که توی بشقابش بود مشغول شد و پوزخند گوشهی لب تهیونگ رو ندید. جان هم چیزی زیر لب زمزمه کرد که مطمئناً هیچکس جز خودش متوجه نشد.
بقیهی صبحونه با آرامش و البته صحبت های اون سیاستمدارهای کرهای درمورد جلسهی بعدشون گذشت. تهیونگ آخرین قطرهی قهوهش رو نوشید که یکی از خدمتکارهای خانوم بالای سرش ظاهر شد.
-شاهزاده.
تعظیمی کرد که تهیونگ سر تکون داد تا حرفشو بزنه.
-طبق خواستهی پدر و مادرتون، لباس مراسم امشب توی اتاقتون حاضره.
چیزی نگفت و فقط سر تکون داد. بقیه که نمیدونستن قضیهی مراسم چیه، متعجب بهش نگاه کردن.
-مراسم فِیتس گالانتس یه مراسم قدیمیه که هرسال توی کاخ برگذار میشه. خانوادههای بزرگ و اشرافی داخلش حضور دارن.
لبشو تر کرد و ادامه داد.
-البته این یه مراسم متفاوته. مهمونا توی این مراسم به سبک قرن ۱۸ لباس میپوشن.
جیسو با خوشحالی تقریبا فریاد زد.
-پس یه مراسم لباسه.
تهیونگ به چشم راستش چینی داد.
-میشه گفت تقریبا. البته فقط لباس نیست. همه چیز تم قدیمی داره.
جونگکوک که داشت خوشش میاومد خواست سوالی بپرسه که جان زودتر ازش پرسید.
-ما هم میتونیم توش شرکت کنیم پرنس؟
تهیونگ لبخند زد و سر تکون داد.
-البته.
جیسو و مکی دو تا دستاشونو به علامت "بزن قدش" به هم کوبیدن.
تهیونگ که صبحونهش رو تموم کرده بود از جا بلند شد و از سالن خارج شد که جونگکوک پشت سرش پا تند کرد.
-تهیونگ.
ایستاد و پشت سرش رو نگاه کرد. با صدای آرومتری ادامه داد.
-تو که گفتی امشب باید اونو ملاقات کنی.
تهیونگ سر تکون داد و دست چپشو به شونهی پسر کوبید.
-باید توی مراسم باشم پس ملاقاتو انداختم برای آخرای مراسم.
جونگکوک سر تکون داد. با هم به سمت اتاقاشون حرکت کردن و تهیونگ قبل از رفتن به اتاق خودش، لباسی رو برای جونگکوک آورد تا توی مراسم بپوشه. یه کلاه گیس سفید مارپیچ با کت قرمز و طلایی و یه شلوار سفید که مچش کش داشت. جونگکوک با دیدن لباسا چشماش درشت شد و با حالت انزجار بهش خیره شد.
-اینو باید بپوشم؟!
تهیونگ خندید و دستشو روی سر پسر کوچیکتر کشید.
-فرانسهی قدیم.
چشمکی بهش زد و بعد از گفتن ساعت مراسم از اتاق خارج شد. جونگکوک سر تا پای لباس رو برانداز کرد و آه بلندی کشید و روی تخت پرتش کرد. بر خلاف تصوری که از مراسم داشت، ته دلش احساس میکرد قراره جالب باشه.
بعد از دوش طولانیای که گرفت با کلی زحمت لباسهاشو پوشید و به خودش تو آیینه نگاه کرد. نزدیک بود بزنه زیر خنده ولی سعیکرد خودشو جمع کنه و ژست باوقاری توی آیینه گرفت که این دفعه نتونست خودشو کنترل کنه و زد زیر خنده. سریع خندشو تموم کرد و با چک کردن ساعتش به سمت سالن مراسم رفت. روی راهپله بود که صدای موسیقی زنده با ویولن و ساکسیفون رو شنید. با وارد شدن به سالن و دیدن جمعیتی که با لباس های عجیب در حال خوش و بش بودن صورتش از خنده سرخ شد. خانم ها با دامن های پف دار بزرگی بودن که مطمئن بود تا شعاع یک متریشون رو محاصره کرده. کلاه گیسهای بزرگی که روی سرهاشون بود و آرایش های گریم مانندی که خانم ها کرده بودن باعث میشد بخواد بلند بخنده ولی در تلاش بود تا خودشو کنترل کنه.
چشماشو توی سالن چرخوند که تهیونگ رو دید که در حال صحبت کردن با دو مرد بود. باز هم سعی کرد خندشو قورت بده. اپل های کت تهیونگ اونقدر بزرگ بود که مطمئن بود یه شترمرغ میتونه روش بشینه. تهیونگ که متوجه نگاه خیرهی کسی روی خودش شد، چشماشو گردوند و جونگکوک رو دید که بهش خیره شده. از قیافهی پسر فهمید که داره خندشو کنترل میکنه. نامحسوس سری به جونگکوک تکون داد و سریعتر بحثشو با اون دو مرد به اتمام رسوند. با لبخندی که به لب داشت به سمت پسر که الان گوشهی سالن ایستاده بود رفت.
-چقدر زیبا شدین سرورم.
جونگکوک آهسته خندید و کت تهیونگ رو لمس کرد و سرتاپاش رو برانداز کرد. خندهی ریزی کرد.
-به چی میخندی بچه؟
-موهات خیلی قشنگ شدن.
یه ابروشو بالا انداخت.
-مسخره میکنی؟
دست از برانداز کردن لباسای تهیونگ کشید و از میز کنارشون یه نوشیدنی برداشت.
-خودت چی فکر میکنی؟
لبخند هنوزم روی لبای تهیونگ بود و شرورانه به پسر روبهروش خیره شد. نوشیدنیش رو مزه میکرد که دختری دستشو توی دست تهیونگ حلقه کرد. از نوشیدن دست کشید و بدون هیچ حسی بهشون خیره شد. تهیونگ کلافه چشمهاشو بست و به دختر کنارش نگاهی انداخت.
-تهیونگ. میای برقصیم؟
جونگکوک جامش رو روی میز گذاشت و بدون هیچ حرفی به سمت دیگهی سالن رفت. تهیونگ نفسشو کلافه بیرون داد و به دختر کنارش دوباره خیره شد. حرفی نزد که بازوش توسط دختر کشیده شد و به صحنهی رقص رفتن. با مخلوط صدای پیانو و ویولن، زن و مرد های زیادی برای رقص به وسط اومدن. تهیونگ و هانا با ریتم ملایم آهنگ مشغول رقص شدن و پسر کوچیکتر از راهروی باریکی که به سمت دیگهی کاخ می رفت، دست به جیب مشغول نگاه کردنشون بود. با اخم و عصبانیتی که منشأ مشخصی داشت به اون دونفر خیره شده بود. بعد از گذشت چند دقیقه، آهنگ به اتمام رسید و تهیونگ سریعاً از دختر فاصله گرفت و به سمت راهرویی که جونگکوک رو اونجا دیده بود رفت. پسر کوچیکتر در حال خارج شدن از راهرو بود که تهیونگ به سمتش پاتند کرد و دستشو از پشت کشید تا متوقف شه.
پسر کوچیکتر با عصبانیت بهش خیره شد.
-هی. من متاسفم.
دست آزادشو کلافه توی موهاش کشید.
-خودت که میدونی. مجبور بودم.
-اینطوری نمیشه.
با عجز ادامه داد.
-به اندازهی کافی بی توجهی رو حس کردم. این دفعه نمیتونم تهیونگ.
پسر بزرگتر که متوجه صدای قدم های کسی شد، دست جونگکوک رو کشید و به یکی از اتاق های انتهای راهرو برد. در رو بست و سعی کرد پسر رو آروم کنه.
-میدونم میدونم. قول میدم درستش کنم.
پوزخندی زد و بهش خیره شد.
-درستش کنی؟ تو جلوی همه اعلام کردین که باهمین.
به پسر کوچیکتر نزدیکتر شد و صورتشو نوازش کرد. کلاه گیس های هر دوشون رو از سرشون درآورد.
-پس جلوی همه هم اعلام میکنم که جدا شدیم.
جونگکوک چشماشو بست و فشار داد. حرفی برای زدن نداشت. باید به پسر بزرگتر اعتماد میکرد؟
تهیونگ بهش نزدیکتر شد.
-زیبا شدی.
چشماشو باز کرد و صورت پسر رو مقابل خودش دید.
-جونگکوک.
مردمک چشمهاش لرزید. اولین باری بود که اسمش رو از زبون پسر بزگتر میشنید. ضربان قلبش اوج گرفت و نفس هاش کشدار شد. یعنی شنیدن اسمش انقدر هیجان داشت؟ البته اون هرکسی نبود؛ تهیونگ بود که برای اولین بار به زبون میآورد.
انگشت شست تهیونگ گوشهی لبش نشست که آهسته لرزید.
-میتونم؟
منظورش رو فهمید ولی زبونش قفل شده بود. انگار نمیتونست هیچ حرفی بزنه یا حرکتی بکنه. با انگشتش لب های پسر رو از هم فاصله داد و سرش رو جلو برد که پسر کوچیکتر سریعتر چشمهاشو بست. وقتی برخورد لبهای داغ تهیونگ رو روی لبهاش حس کرد، نفسش حبس شد. بوسهی نرم و سریعی روی لبهای جونگکوک کاشت و بدون فاصله گرفتن ازش، بوسهی دیگهای روی پیشونی پسر زد و به چشمهاش خیره شد. میتونست نبض زدن لبهاشو حس کنه. حس داغی و نرمی لبهای تهیونگ براش لذت بخش بود. هنوز نمیتونست هیچ حرکتی بکنه و فقط به چشمهای پسر مقابلش خیره شده بود. بالاخره تهیونگ اون سکوت رو شکست.
-بهتره بریم. دیگه نمیخوام اینجا باشم.
جونگکوک سر تکون داد و باهم از اتاق خارج شدن و به سمت اتاق هاشون رفتن. بعد از پوشیدن لباس مناسب، به روش همیشگی از کاخ بیرون رفتن. البته این دفعه کارشون راحت تر بود چون همه درگیر مراسم بودن و حواسشون زیاد جمع نبود.
بعد از سوار شدن بنز مشکی تهیونگ، با سرعت به سمت ساختمون شرط بندی رفتن. ته قلب جونگکوک هنوز شکافهای ریزی داشت که پروانهها داخلش پرواز میکردن. حس عجیب و خوشآیندی داشت و اولین بار بود که کسی رو میبوسید. درسته بوسهی کوتاهی بود و فرصت همراهی رو نداشت، اما باعث شد تمام وجودش سرشار از گرمای خوشایندی بشه که به قلبش نفوذ میکنه.
با رسیدن به ساختمون مثل همیشه وارد طبقه دوم شدن و روی یکی از کاناپهها نشستن. تهیونگ عصبی بود و پسر کوچیکتر میتونست حسش کنه. هیچکس نمیدونست قراره چه اتفاقی بیفته پس تا اون موقع خودشون رو با نوشیدنی های مختلف سرگرم کردن.
بعد از حدود ۴۰ دقیقه، با ورود مرد کت شلوار پوشی دست از نوشیدن برداشتن.
-آقا. بازیکن تشریف آوردن.
با باز شدن در نفس جونگکوک قطع شد. یهو از جا بلند شد و با حالت شوک زدهای به مردی که از در داخل اومد خیره شد. هیچ صدایی نمیشنید و چشمهاش رفته رفته پر از اشک شد. باور نمیکرد. نباید باور میکرد. اون مرد اینجا چیکار میکرد. بعد مدتها لایق این بود که همچین جایی ببینتش؟ دستشو روی قلبش گذاشت تا از تیر کشیدنهای یهوییش جلوگیری کنه اما بی فایده بود. تهیونگ متوجه حال بدش شد و سریع به سمت پسر خیز برداشت و زیر بازوش رو گرفت. سعی کرد لب های خشک شدهش رو از هم فاصله بده.
-جی...جیمین!
DU LIEST GERADE
Espoir (vkook)
Fanfiction•Name: Espoir •Couple: Vkook •Genre: Drama, Angst, Romance, Royal, Smut •Written by: Yashil •Summary: جونگکوک پسر رئیس جمهور کره، به خاطر سیاست پدرش، نمیتونه به همجنس خودش گرایش داشته باشه. جونگکوک گذشتهی تلخی سر نبایدهای زندگیش داره. پدرش این مو...