آنکه کمتر مهربانی کرد، کمتر رنج کشید. وای از دل مهربانم که دیگران آن را شکستند و به خاک کشیدند.
-شاهزاده تهیونگ
چینی به دماغش داد و پتو رو بیشتر روی خودش کشید. وقتی کمی هوشیار شد بالاخره سرشو از زیر پتو بیرون آورد و به اطراف نگاه کرد.
تهیونگ توی بالکن مشغول دود کردن سیگار بود. هفتهی اول پاییز شده بود و هوا ابری و گرفته بود، واضح بود که قراره بارندگی اتفاق بیفته. از روی تخت بلند شد و آهسته به سمت بالکن رفت.
تهیونگ متوجه حضورش شد اما همچنان به روبهرو خیره شده بود و سیگارش رو بین انگشتاش گرفته بود. پسر کوچیکتر نگاهشو بهش داد و تهیونگ فیلتر سیگار رو به لب هاش نزدیک کرد و پک عمیقی کشید.
قدم هاشو به سمت پسر برداشت و کنارش ایستاد. آرنجشو روی نردههای بالکن گذاشت و به جلو خم شد.
-میبینم هنوزم مارلبرو رو عوض نکردی.
دود سیگار رو از گوشهی لبش بیرون فرستاد و چشماشو ریز کرد. بدون نگاه به پسر جواب داد.
-من به خیلی چیزایِ هرچند کوچیک توی زندگیم وفادارم.
جونگکوک لبشو داخل دهنش فرو برد و نفس عمیقی کشید و بوی سیگار پسر رو به ریه هاش هدیه کرد.
تهیونگ دستشو داخل جیبش برد و پاکت سیگار رو جلوی پسر گرفت. نگاهی به پاکت انداخت و اون رو از دستش گرفت. یک نخ برای خودش از جعبه بیرون کشید و گوشهی لبش گذاشت.
همون لحظه تهیونگ به سمتش برگشت و زیپوی طلاییشو از توی جیبش درآورد و جلوی سیگار پسر گرفت. نگاه جونگکوک به صورت پسر افتاد که با دقت و جدیت به شعلهی آتیش و فیلتر سیگار نگاه میکرد.
سیگار که روشن شد پسر کوچیکتر کام عمیقی ازش گرفت و تهیونگ دوباره به روبهرو خیره شد.
-هنوزم نمیخوای جواب سوالمو بدی؟
با لحن آروم و مصممی پرسید و منتظر جواب پسر کوچیکتر موند. منتظر بود تا حرفاشو بشنوه و جواب سوالشو بگیره. باید میفهمید که چه اتفاقی ممکن بود براش پیش بیاد که جونگکوک برای جلوگیری از اون اتفاق، ترکش کرده بود.
جونگکوک تکیهشو از کمر به نرده داد و فیلتر سیگار رو بین دو انگشتش نگه داشت.
-برای جواب دادن به یه سری سوالات خیلی دیره تهیونگ. اونقدری دیر هست که دلت نخواد بدونی.
-ولی من میخوام بدونم دلیل رفتنت چی بود.
زبونشوروی پیرسینگش کشید و نفس عمیقی رو به ریههاش بخشید. انگشتاشو روی نرده حرکت داد و طرح های نامشخصی میکشید.
-مطمئن باش دلت نمیخواد بدونی. یه اشتباه بود و من انجامش دادم. حالا هم دارم تاوانشو میدم.
تهیونگ فیلتر سیگار رو روی زمین انداخت و پاپوشش رو روش فشار داد. نگاه عصبیشو به پسر دوخت و ادامه داد.
-من حق دارم بدونم چرا ترکم کردی. درسته قبلا نمیخواستم حتی درمورد دلیلش فکر کنم اما الان باید بفهمم که چرا ترکم کردی که الان خودت پشیمونی.
جونگکوک آخرین کامشو از سیگارش گرفت و اون رو از بالکن به پایین پرت کرد. به سمت پسر چرخید و بهش خیره شد.
-آره پشیمونم ولی مگه پشیمونی من فایدهای هم داره؟ توضیح دادن حماقتی که توی گذشته انجام دادم خودش یه نوع حماقته.
تهیونگ قدمی به جلو برداشت و روی بهروی پسر ایستاد. به چشمهاش خیره شد و زمزمه کرد.
-فقط بهم بگو دلیلش چی بوده؟ از چه اتفاقی خواستی جلوگیری کنی کوک؟
جونگکوک که به نرده تکیه داده بود برای نگاه کردن به پسر مجبور بود سرش رو کمی بالا بگیره. آب دهنشو قورت داد و لبشو تر کرد.
-بهم بگو وقتی بهت گفتم، میتونم فرصتی داشته باشم؟
تهیونگ نگاه سردی بهش انداخت و دستاشو داخل جیبش فرو برد.
-داستان ما خیلی وقته که به پایان رسیده جونگکوک.
جونگکوک چشماشو روی هم فشار داد و نفسشو حبس کرد. انتظار شنیدن همچین جوابی رو داشت و خودش مقصر بود.
از نردهها فاصله گرفت و روبهروی پسر ایستاد. نگاهشو به چشمهای جدیش دوخت و گفت.
-فکر کنم دیگه حرفی نمونده.
بدونمنتظر موندن برای حرف دیگهای از کنار پسر رد شد و از بالکن خارج شد. گوشیش رو از روی میز برداشت و از اتاق خارج شد.
با رفتن پسر، تهیونگ حسی که قبلا موقع رفتنش داشت رو به یاد آورد. وقتی با چشمهای خودش برای آخرین بار روی پله ها اون رو دید و زندگی ازش گرفته شد.
لبهاش لرزید اما جلوی بغضش رو گرفت. چشماشو بست که خیسی قطرههایی رو روی سرش احساس کرد. نگاهشو به آسمون که در حال باریدن بود داد. برای تهیونگ، اون هم یه یه بارون دلگیر مثل همهی بارون های دیگه بود.
STAI LEGGENDO
Espoir (vkook)
Fanfiction•Name: Espoir •Couple: Vkook •Genre: Drama, Angst, Romance, Royal, Smut •Written by: Yashil •Summary: جونگکوک پسر رئیس جمهور کره، به خاطر سیاست پدرش، نمیتونه به همجنس خودش گرایش داشته باشه. جونگکوک گذشتهی تلخی سر نبایدهای زندگیش داره. پدرش این مو...